🍂خسـته ام ازایــن همـه تکرار
دلــمـ♥️ حـریـــم #امـنی می خواهــد.
#ای_شهـیـــــد
مـــرابـخـوان بـه سرزمین آرامشتـ😌
شـهـــ🌷ــدا!!!!
مـارا ببخشیـد
اگـر #گـاهـی یـادتـان دیـرمیشود😔
مــا زمین گـیـ🌍ـر خویشتنیـم
مــارابــه #اسـم بخوانیـد
که بپــرد از سـرمــا #خـواب_غفلت!!
ای کـهمــراخوانــدهای راهنشـانمبــده😔
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
4_5879584725261092638.mp3
3.37M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #احمدنژاد
🔖 وصل به امام حسین علیه السلام 🔖
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#حجاب
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷
معلم جدید بی حجاب بود.
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش.
دستش را انداخت زیر چانه اش که
سرت را بالا بگیر ببینم
چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد.
از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان.
آخه برای چی؟؟؟
معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم ، حوزه .
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
می خوام #چراغ باشم.
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟!
بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت.
بهم گفت:
می دونی چیه دایی؟!
شهدا #چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز.
دایی من می خوام چراغ باشم.
راوی: دایی شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر
شهید ترور اهواز
شادی روح شهدا #صلوات
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
°•|🍃🌸 °•{ســـــردار #شهید_احمـــد_کاظمــــی🕊🌹}•° #ڪلام_شهیـــــد ▫️اگر میخواهید تاثیرگذار باشید ▫
#خاطرات_شـهدا
💞نیروهای ما در #عملیات خیبر به دو منطقه حساس دشمن 👹حمله کردند؛ یکی دجله ودیگری جزائر خیبر. در منطقهی #دجله پس از یک هفته جنگیدن ⚔به دلیل مشکلات در مهمات رسانی ونبودن آتش توپخانه ناچار به #عقبنشینی شدیم وتنها جزایر خیبر در دست ما بود.
💞در روز 📆هفتم نبرد، احمد آقا فرزند حضرت امام (ره)، #تلفنی پیام حضرت امام (ره) را به من دادند که به فرماندهان👥 سپاه بگویید جزایر #خیبر را باید حفظ کنند.✌️من به #اولین کسی که بیسیم زدم📞 احمدکاظمی بود چون او مهمترین خط جزیره جنوبی، یعنی سیل بند غربی را در #اختیار داشت و روی آن سنگربندی کرده بود و دفاع 👊میکرد.
💞سیلبند #میانی در اختیار شهید#مهدیباکری و سیلبند شرقی در اختیار لشکر۲۷ و برادرمان شهید#همت 😇بود.اگر سیلبند غربی سقوط میکرد، سیلبندهای میانی و شرقی هم #قابل نگه داشتن نبودند. به محض اینکه احمد کاظمی پیام امام (ره) را از من شنید،‼️ گفت: چشم، چشم
💞واتفاقا چون #خیال دشمن از دجله وطلائیه راحت شده بود،💯 تمام آتشها ونیروهای خود را در جزایر خیبر متمرکز کرد و چندین #شبانه روز به صورت مستمر به جزایر حمله میکرد وآتش💥 میریخت ولی احمد کاظمی #مقاومت کرد
💞و پس از دوهفته 📅مقاومت که به قرارگاه مرکزی برای ارائه #گزارش آمدم، سر وصورتش خاک گرفته از دود آتش خمپاره وتوپها💣 و بمباران سیاه شده و بسیار خسته و #ژولیده بود. او را بغل کردم و بوسیدم😘 وگفتم احمد، تو خیلی #زحمت کشیدی.
💞گفت: وقتی که پیام📩 امام (ره) را به من دادید من هم نیروهایم را صدا زدم 🗣گفتم اینجا #عاشوراست باید بههر قیمتی شده جزایر را حفظ کنیم 💯و خودم هم رفتم خط مقدم و کنار #رزمندگان جنگیدم .
📎 فرماندهٔ لشگر ۸ نجف ، فرمانده قرارگاه حمزه ، فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین (؏) ،فرمانده نیروی هوایی و زمینی سپاه
#سردارشهید_احمد_کاظمی🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۷/۴/۲ نجف آباداصفهان
شهادت : ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ارومیه سانحهٔ هوایی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
°•|🍃🌸
#ڪلام_دلنشین
◽️شب عملیات ستون غواصها به صف شدن زدن به اروند رود؛ نفر جلوییه طناب رو زیادی رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! گفت:《چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده!》
🔻بچهها !!
پشت در خونهی زندگی که گیر کردی، تنها #امام_عصر هست که میتونه هُل بده تورو ها ...
#حاجحسیــن_یکتـــــا
#روایتگر_جبههها
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#دلنوشته
💢 جاذبه ها
همیشه به سمت پایین نیستند!!
کافیست پیشانیت به خاک باشد
به سمت آسمان خواهی رفت...
تصویر یکی از تخریبچیها که به حالت سجده به شهادت رسیده است.
#شهدا_همیشه_نگاهی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
- عزیزم اینجا چه میکنی؟
لبخندی بر صورت آسمانیش جاری شد، سرش را با معصومیتی ازلی به زیر انداخت
+ عاشقـم !!!
آنقدر کوچک بود ،
که پاسخش من را مبهوت کند ...
- عاشـق کی؟!
+ معلومه ، عاشق امام !
لحظهای ترنم زیبای اشک در چشمانش جاری شد، انگار موجی از نور ، قطراتِ اشکش را به آسمان متصل می کرد ...
- کجا می روی؟
+ انشاءالله، میریم تا راه ڪربلا باز بشه !
عکسی به یادگار از صورت نیلگونش گرفتم، اما لحظاتی بعد، وقتی با پیکری که نقش هزار
زخم را بر خود داشت روبرو شدم، چشمانم به اشک نشست و شانه هایم بی امان لرزید ...
نازنینم . . .
حالا دیگر قول میدهم که مبهوت نشوم،
حالا میفهمم برای عاشق ، ماندن جایز نیست،
ولی چه زود به دیدار معشوق شتافتی،
حالا دیگر راه ڪربلا باز شده ،
بی علت نبود امام عاشـق شما بود ...
✍ راوی : عکاس دفاع مقدس
سید مسعود شجاعی طباطبایی
تیرماه ۱۳۶۵
عملیات ڪربلای_ یک
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی
قول بده
- نمیتونم علی نمیتونم
میتونی عزیزم
_ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی
قول میدم
- اما من قول نمیدم علی
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون
اون
دستشو ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد
_ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود.
چادرم رو سر کردم
چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من
با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در
_ دلم نمیخواست از اتاق بریم ییرون پاهام سنگین شده بود و به سختی
حرکت میکردم
دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین
همه پایین منتظر ما بودن
مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن
فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت
علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در
زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم....
_ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد
آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در...
درد یعنی
که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه به اصرار خودت...
_ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم...
قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن
ولی علی اصرار داشت که نیان
همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر
داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم.
خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده
_ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم
رفتن دلشو بلرزونم
رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما
بود...
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد
چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد
_ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر
میشد و به سختی نفس میکشیدم
قرار شد اردلان علی رو برسونه
اردلان سوار ماشین شد
کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو
به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو
برداشت بو کرد.
_ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده
قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض
به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم
اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری
پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم
خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟
کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی
حرف زدن نمیداد.
چیزی نگفتم
_ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست
دارم اسماء خانم
پشتشو به من کرد و رفت
با هر سختی که بود صداش کردم
علی
به سرعت برگشت. جان علی
ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده....
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh