42.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مُرقّع_بن_ثُمامة
#خواص_عاشورایی
#بصیرت
#شیدایی_ها
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
👈نوجوان بود پشت سرش می ایستادیم به #نماز.
رفتارش آنقدر بزرگتر از سنش بود که بعد از شهادت فکر می کردم آیا آن سال هایی که ما پشت سرش نماز می خواندیم او اصلا به سن تکلیف رسیده بود یا نه؟!
🌷روایت حاج قاسم از
شهید #حسن_یزدانی
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📎وصیتنامه
شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی و نه برای راحتی شخصی میخواهم، بلڪه از آنجا ڪه شهادت
در رأس قله ڪمالات است، آن را میخواهم.
🌷شهید حجت الله رحیمی🌷
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
✅ خواص عاشورایی:
عبدالله بن عُمَیر کلبی و همسرش
🔹 عبدالله بن عُمَیر، دومین شهید کربلا روز عاشورا و همسرش اموهب نیز نخستین زنی بود که در واقعه کربلا به شهادت رسید. عبدالله مردی شریف و شجاع و خوش قامت بود که در کوفه زندگی می کرد.
🔸 ابن عمیر خارج از کوفه بود که شنید مردم برای جنگ با امام حسین ع آماده می شوند. لذا برای یاری امام، خود را به کوفه رساند. او این تصمیم را با همسرش در میان گذاشت، همسرش از او خواست که با هم راهی کربلا شوند.
🔻 عبدالله، رزمنده ای دلیر و شجاع بود که صبح عاشورا با اذن امام به میدان رفت و شجاعانه جنگید. ولی در هجوم گروهیِ دشمن پس از کشتن دو تن از آنان به جمع شهدا پیوست.
♦️پس از شهادت عبدالله، همسرش ام وهب خود را به بالین او رساند و در حالیکه سر و صورت عبدالله را پاک میکرد، به دستور شمر و توسط غلام او با گُرز به شهادت رسید.
#امام_حسین_علیه_السلام
#خواص_عاشورایی
#عبدالله_بن_عُمَیر_کلبی
#بصیرت
( الارشاد، ج۲، ص۱۰۱ _ بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۲ ✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_یکم
(صبح روز بعد )
صبحانه ام را هنوز تمام نکرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. کمی تعجب کردم. امروز کلاس نداشتم و امکان نداشت لیلا دنبالم آمده باشد. پس کی بود؟ گوشی آیفون را برداشتم.
- کیه؟
صدای گلرخ در گوشی پیچید: مهتاب، منم...
خوشحال در را باز کردم. لحظه ای بعد، گلرخ داخل شد.
صورتش از سرما قرمز شده بود. با خنده پرسیدم:
- پیاده آمدی؟
گلرخ روسری اش را برداشت: آره، از خونه ما تا خونۀ شما راهی نیست. تا سهیل رفت منهم آمدم پیش تو...
لیوانی چای برایش ریختم و جلویش روی میز گذاشتم: خوب کاری کردی، چه خبر؟
گلرخ نفس عمیقی کشید: هیچی، دیشب خونه مامان اینا بودیم.
با هیجان پرسیدم: مامان من؟
- آره، حالشون خوب بود. اتفاقا موقعی که ما اونجا بودیم خاله طناز زنگ زد.
- جدی؟ چطور بودن؟
گلرخ جرعه ای از چایش را نوشید: خوب بودن، همه جا افتادن، خاله ات هم توی یک فروشگاه کار پیدا کرده، مثل اینکه داره کار مامانت اینا هم درست می شه.
از جایم نیم خیز شدم: چی؟
گلرخ فوری گفت: هنوز که معلوم نشده...
ملتمسانه گفتم: گلرخ تو رو خدا اگه چیزی می دونی به منم بگو، مامان که اصلا باهام حرف نمی زنه، بابا هم که به یک سلام و احوالپرسی مختصر بسنده می کند، سهیل هم که چیزی نمی گه، آخه منم حق دارم بدونم پدر و مادرم در چه حالی هستن.
گلرخ لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: اینطور که مامان می گفت از همون موقع که طناز رفته برای شما هم اقدام کرده، بعد از اینکه تو ازدواج کردی انگار کار راحت تر شده، چون به یک دختر مجرد سخت ویزا و اقامت می دن، ولی اینجوری که معلومه پدر و مادرت می خوان برن.
با دلتنگی گفتم: برای همیشه؟
گلرخ روی مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزی معلوم نشده، ما هم که هستیم.
بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را که منتظر تلنگری از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صدای شادش در خانه پیچید:
- سلام! خونه ای؟
همانطور دمر روی تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من در آن حال با عجله جلو آمد.
- چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:
- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردی...
با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان برای همیشه برن خارج...
و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تو مطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟
دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست.
حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوری؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن.
با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!
حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داری؟
سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت:
- خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادر و پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!
با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا برای همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.
حسین سری تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟
یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدر مصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!
حسین بالش را به طرفی انداخت و در آغوشم گرفت. صدای آرامش کنار گوشم پیچید:
- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدی.
فوری گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بری.
صدای قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.
وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت.
پایان فصل 38
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
سعیدی آیزائراییکه! - ‹یاسفاطمی›.mp3
5.63M
یِ سلام بدید از طرف سیدعلی...
#کربلاییمهدیسعیدی
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیام یکی از موکب داران عراقی به مقام معظم رهبری: سلام بر تو ای نابود کننده اسراییل!
🔹از سرزمین جدتان امیرالمومنین به شما لبیک میگوییم و در هر ساعت و زمانی که امر کنید در خدمت شما هستیم.