🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سی_یکم
نگاهے بہ ڪابینتا میڪنم ،امروز باید جنمم رو نشون بدم ،یہ غذایے درست میڪنم انگشتاش رو بخوره .مادر جون همیشہ میگفت مردا عقلشون بہ شڪمشونہ ! وقتی مرد گرسنه میاد خونه توی یہ غذاے گرم و خوشمزه بذار جلوش ببیݧ چطور عاشقت میشہ من مخالف بودم مردم نباید به خاطر غذاے گرمم دوسٺم داشتہ باشہ ، باید بہ خاطر خودم عاشقم باشہ ، باید بہ خاطر خودم پام بمونہ باید به خاطر خودم قربون صدقم بره دوست نداشتم محمد حسین مثل بابا که از مامان دل بریده بود از من دل ببره دلم میخواست زندگیمون جاودانہ بمونہ. مامانم بابا رو دوست داشت ولی نتونسٺ نگهش داره پیازها را خرد مے ڪنم توے مایتابہ میریزم آروم آروم تفتشون می دم و بہش زرد چوبہ اضافہ میڪنم . صدایے میخ کوبم مے ڪنہ یعنے محمد حسینہ ،چقدر زود برگشتہ
- محمدحسین اومدے؟
صدایے نمیاد ،زیر پیازها رو کم میکنه از آشپزخونه بیرون میرم.
- محمدحسین
دوباره جوابے نمیاد ،الان چہ وقتی اومدنه ؟ لابد چیزی جا گذاشتہ ،ڪلیدش رو؟نہ اونو برداشته بود لابد مربوط به اداره ست .
- محمد حسین
از دیدن صحنه روبروم شوڪہ می شم می خوام فرار کنم که فردی از پشت جلوم رو می گیره می خوام جیغ بڪشم که مرد با قساوت تمام دستش رو جلوی دهنم میگیره و مے خوام که فرار کنم ولی قوی تر از اونی بود که حریفش بشم.
-ببین بدون اینکه جیغ و داد کنی با ما میای
صدام زیردست مرد خفه شد، نمیتونم چیزی بگم، ترسیده بودم ،قلبم با تمام قدرت به سینه م میزند ،نڪنہ دارودسته محمدحسن باشن .
- باشہ ؟..حالا اگہ جیغ نمیزنے بگم دستشو برداره.
آروم دستشو از روی دهنم برمیداره چندشم میشہ از این که دستش رو روی دهنم گذاشتہ .
- لباساتو بپوش بیا
- اگه نیام؟
دستشو توی جیبش میکنه و کلیدش رو در میاره رو به روی صورتم میگیره.
- اگه نیای خیلی بد میشہ مخصوصا براے محمد حسین.
با حرص از پلہ ها بالا میرم مردم دنبال می کنہ بہ اتاقم هجوم میبرم ،آروم آروم اشڪ میریزم ، محمد حسین کجایی؟ نگاهی به وضعم مے کنم واے خدا منوبا چہ وضعیتے دیدن . لابلای لباسام دنبال لباسے میگردم .مانتو و شلوار ساده با شال مشکی سر مے کنم، گوشیم کجاست ؟ مرد با لگد به در می کوبہ:بدو! دارم از استرس میمیرم سریع برگه پیدا مے کنم روش چیزے براے محمدحسین مي نویسم . ڪہ مرد وارد اتاق مے شہ
-چہ غلطے می کنے ؟
برگہ رو از دستم میگیره ، مقابل صورتش مےگیره ،بعد شروع میڪنہ بہ بلند بلند خندیدن حالم بہ هم میخوره. درسٺ مثل شخصیت های منفی کارتون حال به هم زن بود .
- خودمو ن بہش خبر می دهیم نگران نباش
بعد با فشار از اتاق پرتم میکنہ بیرون دلم شور میزنہ .
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_یکم
واردکافه شدم،به سمت میزی که گوشه ترین جا بود رفتم وپشت میز نشستم. گارسون به سمتم اومد:
_چی میل دارید؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+اسپرسووکیک شکلاتی.
سری تکون دادورفت.خیلی عصبی بودم و این باعث شده بودبدنم لمس بشه درواقع یجورایی بی حس بشم، همیشه اینجوری بودوقتیخیلی عصبی می شدم تن وبدنم بی حس می شد. زیرلب گفتم:
+بترکی امیرعلی.
واقعاانتظاراین رفتارش ونداشتم خیلی ناگهانی بود لامصب حداقل یک ندا می دادی قبلش یهو برگشتی سمتم بحث کردی.
پوف کلافه ای کشیدم وبه دخترپسرای جوان نگاه کردم،به این فکر کردم که من باهیچ پسری نیستم. اصلا تو عالم خودمم. باصدای گارسون به خودم اومدم:
_چیزدیگه ای میل ندارید؟
به اسپرسووکیک شکلاتی روبه روم نگاه کردم وبعدازمکثی باصدای آرومی گفتم:
+نه ممنون.
اسپرسوم وبرداشتم و مشغول خوردن شدم. هریه قلوپ که می خوردم یه نگاهم به گوشیم میکردم بلکه امیر زنگ بزنه ومعذرت خواهی کنه.
باصدای زنگ گوشیم عین برق گرفته ها ازجام پریدم،انقدر هول کردم که مقداری ازاسپرسوی داغ ریخت رودستم ولی جای تعلل نبود،سریع گوشیم وبرداشتم وجواب دادم:
+چیه؟چی میگی؟چیزی مونده نگفته باشی؟
دنیا:چی؟خوبی؟
باهنگ گوشی وازگوشم جداکردم وبه شماره نگاه کردم،بادیدن شماره ی دنیاضربه ای به پیشونیم زدم،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+سلام خوبی؟
دنیا:سلام من خوبم ولی بعیدمیدونم توخوب باشی.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+آره اعصابم خرده.
بانگرانی گفت:
دنیا:چرا؟حال مهتاب بده؟
+نه بابا،اون طفلک که حالش مثل قبله البته تایکساعت پیش که اونجابودم فکرکنم حالش همونطوری بود.
باصدای متعجبی گفت:
دنیا:یکساعت پیش؟مگه الان اونجانیستی؟
+نه
دنیا:پس کجایی؟
نفس عمیق ولی پراز حرصی کشیدم ومشغول توضیح دادن جریان شدم. بعدازاینکه حرفام و شنیدبعدازچندثانیه سکوت گفت:
دنیا:عجب!پس واسه همینه که الان بی حوصله ای؟
+آره.
یهوباصدای خوشحالی گفت:
دنیا:حالاولش کن خودت ودرگیرنکن،بزاریه خبر خوب بهت بدم شادشی.
باصدای آرومی گفتم:
+باشه بگو.
دنیا:خانم جون یک ساعت دیگه مرخص میشه.
لبخنددندون نمایی زدم وباصدای خوشحالی گفتم:
+خداروشکر،باشه من یک ساعت دیگه اونجام.
دنیا:باشه پس اومدی حتمابهم میس بنداز.
+باشه،کاری نداری؟
دنیا:نه فقط مراقب خودت باش.
+توهم همینطور،خداحافظ.
دنیا:بای
تماس وقطع کردم و به ساعت نگاه کردم. یک ساعت دیگه یعنی ساعت دوازده خانم جون میره خونه.
لبخندی زدم ودرصورتی که یکم ازقبل آروم تر شده بودم مشغول خوردن اسپرسووکیکم شدم.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_یکم
جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گوید:
- این کاره ای داداش یا نه ؟
دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گوید:
- موتور پرشی باشه آره، با اینا حال نمیکنم.
جوان دستانش را مشت می کند و یک های بلند برای مصطفی می کشد که همه می خندیم . مصطفی آدرس جایی را می دهد برای این کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصیه ی کلاه کاسکت.
دیگر رسیده ایم. قبل از پیاده شدن می گوید:
- حواسم باشد بحث رنگین کمانمان نصفه نماند.
قبل از پیاده شدنم می گویم :
- اما من همه ی رنگ هایش را دوست ندارم.
نمیدانم می شنود یا نه. دنبال حلقه آمده ایم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه ی کوچک و ظریفی انتخاب می کنم، رد
می کند، باید توجیهش کنم؛ صبورانه ایستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظریف و طلایی رنگی به دلم می نشیند؛ اما قبل از اینکه نشانش بدهم می گویم؛
- می دونید عیب حلقه های بزرگ چیه؟
تیزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گوید:
- کدوم رو انتخاب کردید؟ تمام مقدمه هایی را که توی ذهنم چیده ام حذف می کنم ورک
می گویم:
- راستش من دوست دارم حلقه ام همیشه دستم باشه. حلقه های سنگین و بزرگ خیلی ها رو دیدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه.خب چه کاریه ، این هم قشنگه، هم ظریف.
حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمایی
می کند را نشان می دهم.طلا فروش می آورد. سبک است وشیک. مصطفی حرفی نمی زند و
ثمی گذارد به دل خودم .
سرويس هم همان جا برمی داریم.
- تمام معادله های معمول رو به هم می زنید.
سرویس پر از توپ های کوچک فیروزه ای است. رنگ آبی و طلایی جلوۀ قشنگی پیدا کرده است. می گویم:
- معادله ها رو آدم ها خودشون می نویسن و بعد هم به جامعه تحمیل می کنن. مهم اینه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگیره.
در ماشین را برایم باز می کند. وقتی می نشینم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گوید:
- من شیفته ی همین معادله نویسی تون هستم. ولی جدا بانو من مجهول ایکس هستم یا ایگرگ ؟
منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم:
- شما چند مجهولی هستید.
نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند.
مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون
می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید:
- ببینید همین بود یا نه؟
اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_یکم
(صبح روز بعد )
صبحانه ام را هنوز تمام نکرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. کمی تعجب کردم. امروز کلاس نداشتم و امکان نداشت لیلا دنبالم آمده باشد. پس کی بود؟ گوشی آیفون را برداشتم.
- کیه؟
صدای گلرخ در گوشی پیچید: مهتاب، منم...
خوشحال در را باز کردم. لحظه ای بعد، گلرخ داخل شد.
صورتش از سرما قرمز شده بود. با خنده پرسیدم:
- پیاده آمدی؟
گلرخ روسری اش را برداشت: آره، از خونه ما تا خونۀ شما راهی نیست. تا سهیل رفت منهم آمدم پیش تو...
لیوانی چای برایش ریختم و جلویش روی میز گذاشتم: خوب کاری کردی، چه خبر؟
گلرخ نفس عمیقی کشید: هیچی، دیشب خونه مامان اینا بودیم.
با هیجان پرسیدم: مامان من؟
- آره، حالشون خوب بود. اتفاقا موقعی که ما اونجا بودیم خاله طناز زنگ زد.
- جدی؟ چطور بودن؟
گلرخ جرعه ای از چایش را نوشید: خوب بودن، همه جا افتادن، خاله ات هم توی یک فروشگاه کار پیدا کرده، مثل اینکه داره کار مامانت اینا هم درست می شه.
از جایم نیم خیز شدم: چی؟
گلرخ فوری گفت: هنوز که معلوم نشده...
ملتمسانه گفتم: گلرخ تو رو خدا اگه چیزی می دونی به منم بگو، مامان که اصلا باهام حرف نمی زنه، بابا هم که به یک سلام و احوالپرسی مختصر بسنده می کند، سهیل هم که چیزی نمی گه، آخه منم حق دارم بدونم پدر و مادرم در چه حالی هستن.
گلرخ لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: اینطور که مامان می گفت از همون موقع که طناز رفته برای شما هم اقدام کرده، بعد از اینکه تو ازدواج کردی انگار کار راحت تر شده، چون به یک دختر مجرد سخت ویزا و اقامت می دن، ولی اینجوری که معلومه پدر و مادرت می خوان برن.
با دلتنگی گفتم: برای همیشه؟
گلرخ روی مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزی معلوم نشده، ما هم که هستیم.
بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را که منتظر تلنگری از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صدای شادش در خانه پیچید:
- سلام! خونه ای؟
همانطور دمر روی تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من در آن حال با عجله جلو آمد.
- چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:
- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردی...
با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان برای همیشه برن خارج...
و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تو مطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟
دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست.
حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوری؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن.
با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!
حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داری؟
سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت:
- خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادر و پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!
با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا برای همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.
حسین سری تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟
یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدر مصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!
حسین بالش را به طرفی انداخت و در آغوشم گرفت. صدای آرامش کنار گوشم پیچید:
- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدی.
فوری گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بری.
صدای قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.
وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت.
پایان فصل 38
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh