#نوکـری_ائمـــه
📝چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس📚 حاضر نمی شد🚷 خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم #آقاحجت چرا سر کلاس نمیای⁉️ پاسخ داد: که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم بهر حال سر #کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت💖 رو دارم برام #کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن.
📝برام عجیب بود😟 چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام #محرمه شاید تو حال و هوای محرمه🏴 این حرفو می زنه. دوباره گفتم: این روزا هر جا برید #سرکار باید مدرک📃 داشته باشد بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار #نوکریم، درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم🕊
📝این مطلب خیلی ذهنمو💬 درگیر کرده بود تا روزی که #شهید_شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت😔 و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش #بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی #اهل_بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن.
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷
#خادم_الشهدا
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#گردش_خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای #محبوب شیرین تر....
ونگو شیرین تر....
بگو بسیار بسیار شیرین تر.....♡
{شهیددهنویان}
#شهیدسیدمرتضیآوینی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
راوی مادربزرگوار شهید
دو روز بعد از رفتنش زنگ زد 📞،
پرسیدم مامان کجایی؟ گفت حرمم ؛ تعجب کردم. پرسیدم حرم؟ مگر تو تهران نبودی؟
کی رفتی مشهد؟ گفت نه حرم امام رضا(ع) نیستم، حرم حضرت زینب (س) هستم.
گفتم پس چرا به من نگفتی می خواهی بروی سوریه. گفت می ترسیدم تو ناراحت بشوی طاقت نیاوری.😞 گفتم حالا که فهمیدم چطور طاقت بیاورم؟😭 گفت قرآن بخوان مادر...هروقت دلت تنگ شد قرآن بخوان.😭💐
#شهید_محمد_تاج_بخش
تاریخ تولد : ۱۳۶۸/۰۴/۱۶
محل تولد : شهرستان گتوند استان خوزستان
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۵/۱۶
مزار شهید : گلزارشهدای شهرستان گتوند
#روحمان_بایادش_شاد
#سالروز_شهادت
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالها پیش در فتح خرمشهر در بین مدافعین به جا مانده نیروی دریایی اتفاق عجیبی افتاد. بی سیم چی ناخداصمدی فرمانده مدافعین خرمشهر بر اثر انفجار دست راستش رو از دست میده. سریعا با بند پوتین دستش رو میبنده و دست قطع شده رو میزاره داخل کوله پشتی و به ماموریت ادامه میده. ناخدا صمدی وقتی متوجه میشه ازش میپرسه چرا دست ات رو گذاشتی توی کوله و اون بیسیم چی قهرمان جناب قالندی میگه نمی زارم حتی دست عراقی ها به اون قطعه قطع شده دستم برسه.
بعد از سالها ناخدا صمدی و اون بی سیم چی نترس و قهرمان در اردبیل دیدار می کنند . تماشا کنید و خضوع و خشوع دو جنگجوی قهرمان رو مقابل هم ببینید
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🌾دارد #اسارت تو به زینب اشارتی 🍂از اشتیاق کیست که چشمت کشیده راه⁉️ 🌾ازدوردست میرسد آیاکدام پ
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰در استان #اصفهان حسینیهای وجود دارد که ۴۰ شب روضه🏴 برگزار میکرد، شهید حججی به مدت دو سال جزو #خادمان این حسینیه🕌 بود. او از #نجفآباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی میکرد تا به اینجا بیاید
🔰وقتی برای #پذیرش آمد دو نکته گفت: یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم❌ و دوم هر چه کار #سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شبها🌙 آنقدر خسته میشد که وقتی عذرخواهی میکردیم، میگفت برای امام حسین باید فقط #سر داد.
🔰دو هفته بعد📆 از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها؛ رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن📳 محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: #چشم آماده میشم.
🔰گفتم: کی بود⁉️ میخواست از زیرش در برود پاپیاش شدم گفت: فردا صبح #اعزامه. احساس کردم روی زمین نیستم، پاهایم دیگر #جان نداشت😞 سریع برگشتیم نجف آباد.
🔰گفت: باید اول به #پدرم بگم اما #مادرم نباید هیچ بویی ببره🚫 ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه😢 بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس پروفایل #تلگرامم را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که #جانمـ♥️ میرود🕊
به روایت: همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#سالروز_اسارت
🌹🍃🌹🍃
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
May 11
🍁زخمیان عشق🍁
گوشۂ لعل لبم یک غزل الهام شود وصف لبخند قشنگت به غزل شیرین است شاعر #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رم
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #نوزدهم
سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گفت:
_بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم😊
باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته ..
بلند شدم برم داخل که صدام زد
- معصومه خانم
قلبم یه جوری شد،
دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: 😊
_ممنون که دارین کمکم می کنین
خواهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد،
همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم،👀😍☺️👀
انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت:
_تموم شد حرفاتون؟!!😊
فکر کنم زود اومده بودیم ..
چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت:
_چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟😊
نگاهی بهش انداختم،
ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد،
میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم:
_من باید کمی فکر کنم🙂
زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..
ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود ...
.
.
.
مشغول جارو زدن اتاقم بودم،
یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..
نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم،
جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه،
رفتم سراغ قفسه کتابام📚 که فقط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا،
ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود،
یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم،
نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد
چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم،😟
این اینجا چیکار میکرد؟
شاید اشتباهی اومده لای کتابام..
دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..
سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،
مهسا بعدازظهری بود،
محمد هم با مامان رفته بود 🇮🇷گلزار شهدا دیدار بابا،🇮🇷
من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم،
یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #نوزدهم سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گفت:
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیستم
سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت:
_واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی😉
خندیدم و گفتم:
_وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه😄
سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم،
واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...
بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ...
از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم😍😊
- سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟😍
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
_کم سعادتی بود دیگه☺️
لبخندی زد و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود
یه دفعه چشماش برقی زد و گفت: _راستی میدونستی داداشم برگشته
با خوشحالی گفتم:😍😳
_واقعا؟! کی برگشت؟
_ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه
+دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا😅
_ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم😊
یه کم فکر کردم و گفتم:
_باشه عزیزم ان شاالله میام
با هم خداحافظی کردیم
و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده،
سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم،
تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد😊💍
و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...
رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه!
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh