eitaa logo
بشری
227 دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
125 فایل
بشری
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰🔰 ✂️برشی از کتاب حسین پسر غلامحسین ✍نویسنده: مهری پور منعمی 📌مهرماه ۱۳۴۶ شمسی بود سرم دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه ارباب زاده که خودش مدیر آن بود ثبت نام کرد. 📌ظهر که برگشت از او پرسیدم تنها آمد؟ گفت بله! قرار بود کسی همراهم باشد؟ با نگرانی گفتم: بله! بچه ها مگر توی مدرسه شما نبودند؟ خوب ماشین داشتی بچه ها را هم می آوردی. 📌گفت چنین قراری نداشتیم. صبح که می رفتم تمام مسیر برگشت را به محمدحسین نشان دادم تا او بداند که روزهای دیگر باید همراه برادرش این راه را پیاده طی کند. 📌به او و حرف هایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم. بعد گفت الان هم چیزی به آمد نشان نمانده زنگ تعطیلی خیلی وقته زده شده. من دیر آمدم توی مدرسه کمی خرده کاری داشتم. 📌درست گفت. چیزی نگذشت که محمدرضا و محمد حسین خسته و کوفته وارد خانه شدند. محمد حسین سریع سراغم آمد. «مادر چرا وقتی پدر ماشین دارد ما باید پیاده بیاییم؟» گفتم این سوال را از خودش بپرسید، بهتر است. 📌ناهار که خوردیم محمدحسین کنار پدرش نشست و با قیافه ای حق به جانب از او پرسید: پدر چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ مسیر طولانی است ما خسته شدیم. 📌پدر او را در آغوش کشید و بوسید. "به خاطر اینکه شاید در بین بچه ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند. این کار خوبی نیست که جلوی آنها شما هر لحظه با پدر باشید." 💢 کتابیتا ✨ 🌺 ✨ بشری 🌺 @zanan_enghelaby
✳ شاید بچه‌ای پدر نداشته باشد 🔻 دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه‌ی ارباب‌زاده که خودش مدیر آن بود ثبت‌ نام کرد. ظهر، محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته به خانه آمدند. محمدحسین پرسید: پدر! چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ مسیر طولانی است. ما خسته شدیم. پدر او را در آغوش کشید، بوسید و گفت: به‌خاطر این‌که شاید در بین بچه‌ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند. این کار خوبی نیست که جلوی آن‌ها شما هر لحظه با پدر باشید. 📚 برگرفته از کتاب ؛ خاطراتی از 📖 صفحات ۲۷ و ۲۸ ✨ 🌺 ✨ بشری 🌺 @zanan_enghelaby
شاید بچه‌ای پدر نداشته باشد 🔻 دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسهٔ ارباب‌زاده که خودش مدیر آن بود ثبت‌ نام کرد. ظهر، محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته به خانه آمدند. محمدحسین پرسید: پدر! چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ مسیر طولانی است. ما خسته شدیم. پدر او را در آغوش کشید، بوسید و گفت: به‌خاطر این‌که شاید در بین بچه‌ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند. این کار خوبی نیست که جلوی آن‌ها شما هر لحظه با پدر باشید. 📚 برگرفته از کتاب ؛ خاطراتی از 📖 صفحات ۲۷ و ۲۸ ✨ 🌺 ✨ بشری 🌺 @zanan_enghelaby
درست نبود لباسم را مرتب کنم! 🔻 بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و دربارهٔ موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم. او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد. معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده. در حالی که به او لبخند زدم، نگاه معنی‌داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهٔ او به سر و وضعم برسم! 📚 از کتاب ؛ خاطراتی از 👤 راوی: سردار شهید حاج ‌‌‌✨ 🌺 ✨ بشری 🌺 @zanan_enghelaby