شفا يافته حرم دوست
شفايافته: حميدرضا ثابتى
تاريخ شفا: هشتم شهريور ۱۳۷۴
بيمارى: سرطان، نارسايى كليه و لكنت زبان
اگر تنهاترين تنهاها شوم، بازخدا هست. او جانشين همه نداشتنهاست، نفرينها و آفرينها بى ثمر است. اگر تمامى خلق گرگهاى هار شوند و از آسمان هول و كينه و درد و بلا بر سرم ببارد، تو مهربان جاودان آسيب ناپذير من هستى، اى پناهگاه! تو مى توانى جانشين همه بى پناهى ما شوى و يار همه مظلومان دردفهميده دردكشيده دردديده.
تو مى توانى به وفاجانم را بگيرى و به وفا عمر دوبارهام دهى. هستىام از تواست، اى آن كه هستىام دادى و آغازيدن را در آغازى نو، بى هيچ ترديدى در پوست و گوشت و استخوانم به ارمغان گذاشتى كه تو مهربانترين مهربانانى، و اكنون در آغاز عمر دوبارهام عزيزى مهربان خود را همچون صاعقه برجانم زد، و من در برق آنخود را به چشم ديدم! قلمى به رنگ خورشيدبه دستم داد و قلمم را كه به رنگ سياه بود، از دستم گرفت و من امشب را نشستم و ايمانم را نوشتم و... همين.
درود بر تو اى وارث آدم برگزيده خدا!
درود بر تو اى وارث نوح نبى خدا!
درود بر تو اى وارث نوح ابراهيم خليل خدا!
درود بر تو اى وارث موسى كليم خدا!
درود بر تو اى وارث عيسى روح خدا!
درود بر تو اى
محمد (ص) حبيب خدا!
درود بر تو اى ضامن آهو!
شمس الشموس!
امام رضا (ع)! وجودم تنها يك حرف است و زيستم تنها گفتن همين يك حرف.
حرفى شگفت، حرفى بى تاب و طاقت فرسا، همچون زبانه هاى بى قرار آتش است، و كلماتش هر يك انفجارى را به بند مى كشند.
كلماتى كه شالوده روح و مذهب و انديشه و ادب و زندگى و سرنوشت و سرگذشت من و ماست.
كلماتى كه ساختار يك حرفند،
و حرفى كه يك داستان است،
داستان مستند يك اسير، اسيرى كه در ازاى عمرش به انتهاى جاده خويش رسيده بود.
اسيرى كه دنيا با همه جاذبه اش در قالب گور سردى، داستان تكامل خويش را به پايان مى رساند،
اسيرى كه تصورش چهره كريه سرطان بود وارغنونش كوس رحلت.
آرى تنها يك حرف، حرفى به بلنداى همه تاريخ... اعجاز امام رضا (ع).
در اين نوشته تمام كوششم اين است كه اعجاز مولايم على بن موسى الرضا (ع) را آن گونه كه بود و بر من گذشت بازگو نمايم، هرچند واقفم كه ادعايى است محال و كوششى است عبث.
شب چنان بر عالم نشسته بود كه گويى هيچ گاه برنخواهد خاست، و از ازل در همين جا نشسته بوده است. هرگز نه ديروزى بوده و نه فردايى خواهد بود. و من همچون شبى كه در كوهستانهاى ساكت، صحراهاى به خواب رفته و پروانه
هاى نوميد، قبرستانهاى عزادار و شهرهاى آلوده، سراسيمه و هراسان همه جا را بى هدف پرسه زند، زندگى مى كردم. رؤياى گيج و گنگ و خيال آميزى بود، به روى همه چيز حريرى از مرگ كشيده شده بود. حريرى سياه كه روزهاى شومى بود... آه نمى توانم وصف كنم، همه جا شب بود. نه، همه چيز شب بود.
يادم نمى رود آن اولين روزى را كه با نام سرطان آشنا شدم، بعد از روزها به اين دكتر و آن دكتر مراجعه كردم، آن شب به خصوص، پزشك بعد از ديدن آزمايش، در گوش پدرم زمزمه اى كرد كه انعكاس نجوايش از زبان ناباورانه با، كلمه سرطان آقاى دكتر... به گوش من رسيد و از آن شب، ديگر همه چيز برايم شب شد، و افسانه روز با همه جذبه هايش در من به خاموشى گراييد. احساسم را نمى توانم بگويم، چرا كه قلم بيچاره من با آن احساس بيگانه است. آه، آن شب آغازى ديگر بود.
همه چيز رنگ باخت و دنيا و زيبايهايش ذره گشتند و در ظلمت شبهاى من فراموش شدند. آغاز دردهايم بود، شب مرّگى هايم جان گرفتند، هر شب گويى همه سردى اش آغوش مى گشود و به سراغم مى آمد، با نفسهايم مى آميخت، در بسترم بى خيال مى نشست و سرود مى خواند. گاه گرمم مى كرد و گاه آغوش مى گرفت و از سردى تنها
شدن كبودم مى كرد.
مى رفت و مى آمد و حضور خويش را در چشمان ملتهبم به وديعه مى گذاشت و من هر لحظه از حضور وحشتناك اين سايه موهوم، گرمتر مى شدم، داغتر مى شدم، شعله مى گرفتم و مى سوختم. گاه طنين صدايم گريه آلود مى شد و مى گرفت، و از فشار هيجان و درد استخوان، راه نفس بر من بسته مى شد و ناگهان همچون پرنده اى كه تيغ بر گلويش مى فشردند، به شتاب فريادى بر مى آوردم و معصومانه نقش بر زمين مى شدم و لحظه اى از دنياى شب پرست دور مى گشتم و هيچ كس و هيچ چيز را نمى ديدم حتى مرگ را.
دقايقى متمادى از شب مى گذشت و من پس از گذشت زمانى كه نمى فهميدم چقدر بودآه چه زمان خوبى! آرام آرام چشم مى گشودم. چشم به جمع عزيزانم در آن چهره هاى نگران. جز قطره هاى شفاف اشك و خوناب هيچ نمى ديدم، شنيدن زمزمه هاى قطره هاى عرق بر پيشانىام گواه حضور مرگ بود و قطره هاى اشك بر سيماى عزيزانم، اندوه عظيمشان بود بر تكرار رسالت شبهاى من.
سرطان در همه اندامهايم ريشه دوانده بود، هجوم سلولهاى سرطانى به مغز، نشانگر دفن آخرين بقاياى اميد از سراى ماتم زده دل خانوادهام بود درد بيداد مى كرد. شبها بر تن بى رمق من بيشتر سنگينى مى كردند، گذشت كند زمان، قرابت مرا با مرگ بيشتر مى كرد، و
هر چه خانوادهام سعى مى كردند باور مرا بشكنند، رسالت عميق شبها نمى گذاشت. ديگر چشم به راه خورشيد نبودم، انتظار روز، در درد وحشتناك استخوانهاى تحيفم مدفون شده بود و از او جز گورى بى جان نمانده بود؛ گورى كه در زير ضربه هاى وحشتناك صدها داروى افيونى و به ظاهر ناجى، با زمين يكسان شده بود، و چنان هموار كه از زمين قبرستان، همه خواستنهاى دوران بلوغم و جوانىام نتوان بازش شناخت. درهاى وحشت يكى يكى به رويم گشوده مى شد.
با اولين برق گذاشتن و شيمى درمانى، خيلى زود يافتم كه اين شبها از جسم آراسته و به ظاهر آدم گونه من دل خوشى ندارند. آه! چه نقمتى! و آن شد كه خواستند، ديگر هيبت آدميزاد هم نداشتم، چيزى بودم مثل پوست كشيده شب، حس مى كردم مرگ انتقامجو، مرا، كه به آغوش پر از مهر همسرم و اشكهاى بى پناه مادرم و دستهاى پر عاطفه پدرم پناه برده بودم مى جويد، و من دور از چشم هاى وحشتناك مرگ، خفته در آغوش پر آرامش يأس، از يقينى سياه برخوردار بودم، و من كه روحم هرگز تاب بى قرارى نداشت، دلم طاقت انتظار نداشت، من كه چشمان غم زدهام همواره چون دو كودك گم كرده مادر، سراسيمه و پريشان به هر سو مى دويدند، نمى توانستم به در خيره بمانم كه كسى بيايد.
دلم چنان بر ديواره ناتوان سينهام به خشم
مى كوفت كه هر لحظه گويى خواهد شكست. همواره بيم آن داشتم كه ضربه هاى خطرناك اين جانور خشمگين از درون بر ديواره هاى لرزان اندامم چنان فرود آيد كه ستونهاى نا استوار استخوانهايم را خرد كند. احساس مى كردم بايد با عجز و بيچارگى بر آستانه وحشت شبهاى مقتدر زندگىام به التماس بيفتم و عاجزانه از او بخواهم رهايم كند. بخواهم شب برود، اما شب نمى رفت. شب نمى رود، كاش برود.
نمى توانم آن شبها را به ياد آورم و اين چنين ساده از كنارشان بگذرم. نمى دانيد با جان من چه كردند. آن شبها، جز اندوه ترس، موت و مرگ، خبرى نبود. يادم مى آيد كليهام را از دست داده بودم. حالا ديگر سرطان تنها حامى شب نبود كه مرا به بازى مى گرفت، جسدى شده بودم كه تنها نفس مى كشيد. مرا به آن طرف مرزها بردند، آمريكا، اما آن جا هم همان داستان خيمها بود و شب ها. جنس شب از شب بود، و مرگ همان بى عاطفه شب هاى غربت من.
من تنها اسير شب بودم، اما بعد از جواب پر ابهام و نوميد كننده دكترهاى آمريكايى، گويى همه عزيزانم چونان من مسافر غم زده كاروان اشباح شب شده اند، و اين چيزى نبود كه در آن شب هاى غم زده بتوان تحمل كرد. كوله بارسه سال حسرت و غم و رنج و درد، ديگر بر شانه هاى نحيفم سنگينى
ميكرد. من از هر چه اين كوله بار را به زخم مى كشيد و سنگينترش مى كرد هراسان بودم، و اين نوميدى بهترين و صبورترين خداوندان بودنم.
كوله بارى را واژگون كرد، آخر راه بود. شبها ديگر آرام آرام زمزمه لالايى خويش را از پنجره هاى باز خانه مان تجربه مى كردند. همه چيز بوى هجرت مى داد، همه جا ناقوس مرگ پيچيده بود. ديگر مرگ بازى خويش را تمام كرده بود و دست بيعت به سويم مى گشود. باور اين حقيقت چهره اى خاص داشت. مادرم با چشمهاى باران زده در آغاز شبى به سراغم آمد.
در چهره اش آرامشى خاص بود. ديدگانش آتش خورشيد فراموش شده را تداعى مى كرد و صحبتش بوى سپيده مى داد. مرا مهمان كردمرا به صبح نويد داد. گفت: به جايى بروم كه آن جا شبهايش چون روز روشن است. گفت به جايى بروم كه شب ندارد. گفت به جايى بروم كه خورشيدى به وسعت همه جهان آن جا مى درخشد و... حرفهايش قشنگ بود. دلم براى خورشيد تنگ شده بود.
گويى دلكش ترين سرودها را در نمايش روز شنيدم و جاذبه سرودها و جادوى غزلها مرا به سوى حرم مى خواند، جايى كه مادر از آن مى گفت: به نيروى عشقى كه در نهان به خدا داشتم و به قدرت پارسايىها كه درخلوت خويش در آن شب هاى وحشتناك ورزيده بودم و به اعجاز ايمانم، به آن آستان پاك پاى
نهادم. سى روز مقيم نور شدم. گلدستهها به رنگ آفتاب بود. كشيده همچون آرزوى نازك همچون خيال. با قامت بلند دعوت به معراج آسمان گنبد هم رنگ خورشيد.
كاشىها لاجوردى ساده و بى ريا، به رنگ نيايش، به رنگ آسمان، در چشمان اشك آلود همسرم، به رنگ مسجد بلال به روى كوه ابوقبيسساده لاجوردى متواضع، اما نه از خاك آجر و كاشى، از اخلاص؛ و رنگش به رنگ نخستين طلوع در نخستين روز آفرينش. رواقهاى بلند و سرستونهاى زيبا و كاشى هاى براق و چلچراغهاى گرانبها و زمينهاى فرش شده تميز و شسته و نورى كه صحن را در پرتو نرم و روحانى خويش جلوه پر صفاى سپيده داده است، و در كنار ديوارهاى آن « خيال و آرزو و اميد، خسته از دويدنهاى بسيار با چهره اى روشن از لبخند توفيق و زيارت به خواب رفته اند.
فضايش نزهتى از ارواح بهشتى است.
نيمه هاى شب به خواب رفتم، در عالم رؤيا، صدايى مهربان مرا به خود آورد. صدايى كه دلنواز بود، صدا از جنس نور بود: پسرم، برخيز و برو. تو شفا يافته اى.
باورم نمى شد، به خود آمدم، هيچ دردى در خود احساس نمى كردم و بدون اينكه زبانم بگيرد مدام آقايم را صدا مى كردم و مى گفتم: السلام عليك يا على بن موسى الرضا (ع)
#دانستنیهای امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
احتجاج در باب خداوند مرحوم طبرسي ميفرمايد: «صفوان بن يحيي» ميگويد: «ابو قره» محدث از پيروان «شبرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[صفحه ۴۱]
و قرآن نيز فعل خدا و مخلوق او هستند. آيا نشنيده اي كه مردم ميگويند: «پروردگار قرآن» و اين كه روز قيامت قرآن ميگويد: «پروردگارا! اين فلاني است» و او را بهتر از خود او ميشناسد و ميگويد: «او روز و شب خود را مشغول من كرد. حال خدايا! تو هم شفاعت من را در مورد او بپذير؟ »
و همچنين تورات و انجيل و زبور، همه حادث شده اند و خدايي كه هيچ كس همانند او نيست، آنها را آفريده و حادث كرده است تا براي ملتي كه عقل خود
را به كار ميبرند، هدايتي باشد.
و هر كس گمان كند كه اين كتابهاي آسماني هميشه بوده اند، معنايش اين است كه خداوند اول و قديم و يكي نيست! بلكه كلام هم هميشه با او بوده و شريك و همراه او بوده است.
ابو قره گفت: ما روايتي داريم كه در روز قيامت كتابهاي آسماني همه در برابر چشمان مردم به سوي خداوند، كه پروردگار جهانيان است، باز خواهند گشت؛ زيرا اين كتابها از خداوند و جزئي از او هستند، پس به سوي او باز خواهند گشت.
امام رضا عليه السلام فرمودند: مسيحيان نيز در مورد حضرت مسيح عليه السلام همين گونه گفتند كه مسيح روح خدا و جزئي از اوست و به سوي خدا بازمي گردد و همچنين آتش پرست ها
[صفحه ۴۲]
(زرتشتيان) نيز در مورد آتش و خورشيد همين چيزها را گفتند كه آنها جزئي از خداي اند و به سوي او بازمي گردند، در حالي كه خداوند متعالي بري از آن است كه جزء داشته باشد و يا مختلف باشد، و چيزي كه جزء دارد، مختلف و يا همانند ميشود؛ زيرا هر متجزي اي، متوهم است و قلت و كثرت نيز مخلوق هستند كه بر خالقي دلالت ميكنند كه آنها را آفريده است.
ابو قره گفت: ما روايتي داريم كه خداوند ديدن و كلام را ميان پيامبران تقسيم كرده است و كلام را به حضرت موسي عنايت كرده و ديدن را نصيب حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم كرده است (تا آخر روايتي كه قبلا ذكر كرديم)
و همچنين در مورد اين آيه ي شريفه سؤال كرد كه خداوند ميفرمايد:
«سبحان الذي اسري بعبده ليلا من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي» [۴۵].
يعني: پاك و منزه
است خداوندي كه بنده اش را در يك شب از مسجدالحرام (مكه) به مسجد الاقصي (بيت المقدس) برد.
امام رضا عليه السلام فرمودند: خداوند از اين سفر پيامبر خبر ميدهد و دليل آن را اين گونه بيان ميفرمايد: «لنريه من آياتنا»؛ «تا آيات و نشانههاي الهي را به او نشان دهيم. »
[صفحه ۴۳]
پس آيات خداوند غير از خداوند هستند و دوباره خداوند متعال دليل اين سفر و چيزي را كه آن حضرت ديده است، اين گونه بيان ميفرمايد: «فباي حديث بعد الله و آياته يؤمنون»
يعني: «پس به كدام سخن بعد از خداوند و آيات و نشانههاي او ايمان ميآورند؟ » پس آيات الهي غير از خداوند هستند.
ابو قره گفت: پس خداوند كجاست؟
امام رضا عليه السلام فرمودند: كجا، مكان است و در فرق ميان حاضر و غايت مطرح ميگردد، كه حاضر در اين مكان است و غايب در مكان ديگر، ولي خداوند نه غايب است و نه حاضري بر خداوند سبقت ميگيرد و خداوند در هر مكاني هست و همه چيز را تدبير ميكند و آفريننده هر چيز است و آسمان و زمين را نگه ميدارد.
ابو قره گفت: آيا خداوند در آسمان نيست؟
امام عليه السلام فرمودند: او خداوند در آسمانها و زمين است و هم در آسمان خداست و هم در زمين خداست و خداوند شما را در رحمهاي مادرانتان، هرگونه كه بخواهد، شكل و قيافه ميدهد و هر جا كه باشيد، خداوند با شماست و خداوند بر آسمانها تسلط يافت، در حالي كه آسمانها به شكل دود بود. و خداوند بر آسمانها تسلط يافت و آنها را به هفت آسمان تقسيم كرد.
#فضايل_سيره_امام_رضا_(ع)#عالم_آل_محمد در آثار استاد علامه حسن زاده
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#انتخابات ⚠️ هیچی گارانتی نیست❗️ ⬅️ هم مسئولین و هم مردم، باید به وظایف خودشون درست عمل کنند وگرنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتخابات
#انتخاب_مردم
🔻هرمردمی لایقهمانحاکمانی هستندکهدارند❗️
👈حدیثی مهم از پیامبراکرم(ص)...
⬅️ آقا چرا تو مسئولین رشوه گیرنده داریم؟
(برای اینکه رشوه دهنده زیاده!)
@zandahlm1357
چشم به راه - قسمت هشتاد و چهارم.mp3
28.81M
🎬 قسمت: هشتاد و چهارم
👇👇👇👇👇👇
قابل توجه اعضاء محترم این مجموعه از فایلها تاریخشون به روز نیست
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🍂 مثنوی بسیار زیبای " نی نامه " از آلبوم عطش و آتش 🔹با نوای حاج صا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
لاله خونین من ای
تازه جوانم شهید،
تازه جوانم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
@zandahlm1357
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 8⃣2⃣
سردار علی ناصری
نزدیک های عملیات خیبر ، دشمن نیروهای خود را در جزایر شمالی و جنوبی مجنون تقویت کرد که ممکن است به ماجرای مشکوک اسارت سه تن از نیروهای شناسایی لشکر 27رسول الله مربوط باشد . این سه نفر در حوالی چاه نفتی که در غرب منطقه طلاییه بود ، به اسارت دشمن در آمدند و دشمن بلافاصله حساس شد و مواضعش را در جزایر مجنون کمی تقویت کرد . در طلاییه نیز دشمن خود را تقویت کرد ؛ اما خوشبختانه در سرتاسر منطقه هور هیچ گونه حساسیتی از او دیده نشد.
ما در یک سالی که در هور کار اطلاعات و شناسایی می کردیم، ماموریت های برون مرزی زیادی در عمق خاک دشمن انجام داده بودیم و از آن طرف مرز نیز خبرهای دست اول و دقیقی در دست داشتیم.
خود من چند بار تا عمق خاک دشمن نفوذ کردم که شرح آن را به تفصیل خواهم گفت. جا دارد در همین جا یادی کنم از شهیدان سید ناصر، سید نور و عبدالمحمد سالمی.
این دو ، اولین عناصر اطلاعاتی ما بودند که تا عمق خاک دشمن نفوذ کردند و مناطق حساس دشمن را شناسایی کردند.
آن دواغلب از منطقه تبور، رفیع ،حوضچه و.... به طرف استان العماره در عراق می رفتند. در آن نواحی ، نیروهای بومی عراقی بسیاری برای ما کار می کردند و همکاری اطلاعاتی خوبی با ما داشتند . این دو نفر ، ماموریت های زیادی به استانهای العماره ،بصره ، ناصریه و حتی کربلا ،نجف و خود بغداد انجام دادند و گزارش های دست اول و جالبی برای ما آوردند. گزارش های آنان هنوز در برخی از مراکز آرشیوی در داخل ایران موجود است. آنها با مدارک جعلی عراقی وارد خاک عراق می شدند و هر کجا که می خواستند ، می رفتند.
پیگیر باشید
@zandahlm1357