eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.3هزار عکس
36هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| ماجرای عنایت خاص امام رضا(ع) به عاطفه 🔺ویژه برنامه ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
سحر:نمردیم اقای نعمتی یه بار دیر کرد...ترانه ا لحنی نگران و مادرانه گفت:اخ ناهار شماها دیر شد...حاال من علف از کجا بیارم؟؟؟ شمیم با خنده گفت:لووووووس...قد خر نمیفهمی به ما میگی گوسفند؟ ترانه شکلکی در اورد و همان موقع اقای باقری مسئول راننده سرویس ها فریاد زد:بچه های امیر اباد...کجایین؟ دخترها با گامهایی تند خود را به اقای باقری رساندند و سالم کردند.اقای باقری با حرص سیبلش را میجوید گفت:برین اقای نعمتی بیرون حیاط پارک کرده...چقدر دیر کردین...بجنبین..به سالمت...اقای نعمتی از اول دبیرستان راننده ی سرویس این چهار نفر بود.مرد مهربان و پاکی بود.و هر چهار دختر مثل یک پدر دوستش داشتند.پژوی سیاه اقای نعمتی مثل همیشه از تمیزی برق میزد.دخترها جلو رفتند و باشوق و ذوق سالم کردند.اقای نعمتی گرم پاسخشان را داد و مثل یک پدر صمیمانه با انها احوالپرسی کرد و به رس ادب درهای عقب و جلو را برایشان بازکرد .دخترها تشکر کردند و داخل ماشین نشستند. ترانه رو به اقای نعمتی گفت: اقای نعمتی دلمون براتون تنگ شده بود....اقای نعمتی لبخندی زد و گفت:منم دخترم....خیلی دلم واستون تنگ شده بود...دخترای من که هیچ سراغی از پدرشون نمیگیرن....همشون رفتن سر خونه زندگیشون...اهی کشید و سکوت کرد.ماشین به حرکت د رامد و اقای نعمتی رو به ترانه گفت:دخترم کمربندتو ببند...ترانه:اقای نعمتی همش تو خیابونیم....اقای نعمتی:باشه دخترم....ولی احتیاط شرط عقله...ترانه مثل همیشه مغلوب این لحن گرم و محبت امیز اقای نعمتی شد و کمربندش را بست.ترانه برای عوض کردن جو گفت:اقای نعمتی بابا این ماشینتون و سی خور کنین دیگه...راستی هنوزم نوار داریوش و دارین...الاقل اونو بذارین....اقای نعمتی با لبخند قبول کرد کمی بعد صدای داریوش در فضا پخش شد.ترانه مثل همیشه اولین نفر پیاده شد و قبل از بستن در گفت:7.52 دقیقه دیگه اقای نعمتی...اقای نعمتی:اره دخترم...به سالمت.وترانه بعد از خداحافظی وارد مجتمع شد.منزل انها در یک برج شیک و زیبا با نمای سنگی بود و پدر ترانه مدیر عامل یک شرکت واردات و صادرات بود و مادرش هم لیسانس حسابداری و در همان شرکت مشغول به کار بود.هر دو ادمهایی منطقی و تحصیلکرده بودند و تمام فکر و ذکرشان تامین نیازهای یگانه دخترشان ترانه بود.ترانه گاهی از تنهایی می نالید اما وقتی بیشتر با خودش به مزیت های تنهایی فکر میکرد به این نتیجه میرسید نه تنها بد نیست بلکه ارزویش بود.ترانه گاهی از تنهایی می نالید اما وقتی بیشتر با خودش به مزیت های تنهایی فکر میکرد به این نتیجه میرسید نه تنها بد نیست بلکه ارزویش بود که پدر و مادرش همان 8شب هم به خانه بازنگردند.تک فرزند بودن یعنی رفاه کامل یعنی هرکار دلت میخواهد انجام بده....بعد از تعویض لباس به سراغ یخچال رفت تا غذایش را دورن ماکروفر بگذارد و گرمش کند،سپس به سراغ تلفن رفت و بعد از تماس با مادرش ضمن انکه خبر رسیدنش به خانه را بدهد و شنیدن و گفتن حرفهای تکراری به پریناز زنگ زد.میدانست که االن رسیده است.درست یک کوچه با هم اختالف داشتند.برعکس ترانه خانواده ی پریناز پر جمعیت و شلوغ بودند و وضع مالیشان نسبتا بهتر...پریناز و خانواده اش در یک ساختمان پنج طبقه که متعلق به خودشان بود زندگی میکردند..یک اپارتمان شیک که پدرش ان را برای خودش و چهار فرزندش ساخته بود.طبقه ی پنجم خودشان مینشستند و طبقه ی چهارم برادرش پرویز که هشت ماهی بود ازدواج کرده بود و سه طبقه ی دیگر فعال مستاجر نشین بود.برادر و خواهر دیگر پریناز به نام های پرهام و پریچهر هر دو در شهرستان درس میخواندند.نسبتا خانواده ای مذهبی بودند.ضمن انکه مادر پریناز خانه دار بود و پدرش هم مهندس راه و ساختمان...مشغول باز کردن بند کفشش بود که مادرش جلو امد و گفت:بیا ترانه زنگ زده...تلفن را به دست پریناز سپرد.شمیم با اختالف سه کوچه با خانه ی پریناز از اتومبیل اقای نعمتی پیاده شد و گفت:پس فردا ساعت 5 و پنج دقیقه منتظرم...خداحافظ...شمیم و خانواده اش سطح متوسطی داشتند و در طبقه ی دوم یک اپارتمان چهار طبقه زندگی میکردند.یک خواهر کوچکتر از خودش به نام شیدا داشت که محصل و در مقطع دبستان بود.پدر و مادرش هم هردو شاغل بودند.پدرش کارمند بانک و مادرش هم در یک شرکت فراورده های غذایی مشغول بود.شمیم نگاهی به عروسکها و دفترنقاشی و پاستیل و مداد رنگی ها ی خواهرش که همه در سالن پذیرایی پراکنده بود انداخت وبا عصبانیت گفت:شیدا یا اینا رو همین الان جمع کن.....یا از ناهار خبری نیست...فهمیدی؟ سحر وارد خانه شد.... نام داستان راننده سرویس ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
کارگاه خویشتن داری 25.mp3
15.08M
۲۵ 🔥 شیطان گاهی زیرکانه، میان انسانها تفویض وظایف میکند، مثلا مسئولیت حمله از عقب (یادآوری گذشته) و سرزنش کسی را، به من یا شما، محول می‌سازد! اگر چنین کنیم؛ دقیقا مطابق دستور شیطان عمل کرده‌ایم. × ▫️هرچه انسان در تمرین خویشتن‌داری، موفق تر عمل کرده باشد؛ در چنین شرایطی، سطح مقاومتش، برای همراه نشدن با شیطان، بالاتر خواهد بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani-3 - ساز و آواز: همایون.mp3
1.03M
3 ‍✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب بنال هان که از این پرده کار ما به نواست مرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم به باده بشویید حق به دست شماست از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهے در این 🍂شب زیبای پاییـزی 💫زندگے دوستانم را سبز 🍁تنور دلشان را گرم 💫فانوس دلشان را روشن 🍂لحظه هایشان را بدون غم 💫و چرخ روزگار را 🍁به ڪامشان بچرخان 💫شب زیبـاتون خـوش 🍁فرداتون پراز خیر و برکت ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 تلاوت و اجرای زیبای 7 مقام قرآنی توسط 7 استاد معروف 🌾 استاد عبدالباسط 🌷 استاد مِنشاوی 🌾 استاد غَلوَش 🌷 استاد شَحات محمد اَنور 🌾 استاد مصطفی اسماعیل 🌷 استاد محمد اللِیثی 🌾 استاد عَلِی البنّا ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357