فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیام سیدحسن نصرالله به شهید رئیسی پس از انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ چه بود؟
#سید_حسن_نصرالله
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 محمد منظرپور سردبیر سابق BBC و آلن اکباتانی فعال سیاسی اپوزیسیون: رضا پهلوی مزدور اسرائیل است و به دلیل حمایتش از اسرائیل، نزد مردم #ایران منفورتر از رجوی شده است.
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یادی کنیم از این حرکت پوتین، بخاطر اینکه اردوغان موقع دست دادن از جاش بلند نشد.
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توضیحات امام جمعه شیراز از شهادت امام جمعه کازرون
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا به #لبنان کمک میکنیم با اینکه خودمون کلی مشکل داریم؟
✅ حتما این ۹۰ ثانیه را #ببینید و بازنشر کنید.
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
ترانه خم شد و مشغول
بستن بند کفشش شد...خودش هم نفهمید چرا سنجاق پیکسلی که به بغل ال استار صورتی اش زده بود را باز کرد و
کف اتومبیل انداخت...شمیم کوله اش را روی شانه جابه جا کرد و گفتکبچه ها یه خبر داغ...سه نفر به او خیره شدند
و مشتاق شنیدن...شمیم:واسه مامان بزرگم خواستگار اومده........هر سه نفر مات به شمیم خیره شدند....شمیم با ذوق
ادامه داد:یه پیرمرد خیلی خوش تیپ و با کالس...وای بچه ها نمیدونید چقدر با حال بود... مهندس بود...سه تا بچه
هاش خارجن...دو سال از مامان بزرگ من کوچیکتره...کل فامیلی ما ریخته به هم...بابام و کارد بزنین خونش در
نمیاد...عموهاممخالفن...عمه هام راضی....وای یک خر تو خری شده که...ترانه:وای بچه هاما بریم بمیریم....واسه ی
ننه بزرگ شمیم خواستگار میاد و ما....دستهایش را رو به اسمان گرفت و گفت:خدایا مارو دریاب...سحر:حاال مادر
بزرگت چی میگه...شمیم با قهقهه گفت:اون راضیه....پریناز:کجا اشنا شدن حاال؟ شمیم:تو کاروان حج... گفته بودم
مامان بزرگم تابستون رفته بود حج عمره ... این کوله امم مامانیم اورده دیگه...ترانه چشمکی زد و گفت:مامان
بزرگت رفته بود حج، خدا رو زیارت کنه دیگه...یا رفته بود دنبال شووووور...پریناز:رفته طواف ...گفته:خدا منو از
این تنهایی دربیار....سحر ادامه ی حرفش گفت: یه شوهر خوب برام جور کن....پریناز با خنده گفت:...خدا هم
حاجت رواش کرده....شمیم خنده اش گرفته بود با این حال گفت:مراقب حرف زدنتون باشه....ترانه:حاال این پاپا
بزرگت زنش مرده؟ شمیم:اره...بعد با لحن جدی گفت:زن داشته باشه و عاشق مامان پیری من شده باشه؟؟؟ترانه
بعضی وقتها یه حرفایی میزنی...ترانه:حاال چرا بابات اینا مخالفن؟خوب بده مامان بزرگت از تنهایی
درمیاد....شمیم:بابام میگه ما ابرو داریم و از این جور حرفها.... وای بچه ها بابام فهمید کجا اشنا شدن...نزدیک بود
سکته کنه....همش داد میزد اون حج قبول نیست.... اون طواف قبول نیست.... این زیارت نبود....ترانه میان کالمش
امد و گفت:عشق بازی بود...شمیم کوله اش را از روی شانه اش برداشت و به سمت ترانه حمله کرد و ترانه با خنده
جای خالی داد و با سرعت شروع به دویدن کرد...و شمیم هم به دنبالش...که باعث خنده ی سحر و پریناز شد.ترانه
فریاد کشید:روان نویس مشکی کی داره؟؟؟؟؟ هدیه:زهرمار کر شدیم...ترانه با لحنی ناله مانند گفت:بمیرید
همتون.....این همه دم و دستگاه و با خودتون هلک و هلک میارید و میبرید یه کالس سی نفره یه نفر روان نویس
مشکی نداره.........سحر سرش را از روی کتابش بلند کرد و پرسید:ترانه بلندگو قورت دادی؟چه خبرته؟ ترانه با
همان ناله گفت:نخوندممممممممممممممم...بگو یه کلمه... سحر برسونیا....و باز داد زد:بابا خودکار مشکی هم کسی
نداره؟؟؟ کیمیا خودکار را به سمتش گرفت و گفت:بابا کنسل کنیم امتحان و...اخه ماه اوله هنوز....ای بابا....ترانه:اره
بچه ها بریم کنسلش کنیم؟؟؟ سحر:قربونت کیمیا بذار اینجا بشینه تقلبشو بنویسه رومیز... اینو نبر پایین کار
دستمون میده...هدیه:راست میگه....خانم کشور به خون این تشنه است...اینو ببینه پدر همونو در
میاره....بیخیال...ترانه برایشان شکلکی در اورد و مشغول نوشتن روی میز شد.سحربا سرزنش گفت:چند صفحه رو
میتونی بنویسی؟؟؟ چرا نمیخونی ترانه...ترانه همانطور که مینوشت گفت:وای به حالت ریز بنویسی...نرسونی
میکشمت...سحر سری تکان داد و ترانه همچنان مشغول نوشتن بود.ترانه جلو جلو و تند تر از بقیه راه میرفت.
۱۰
پریناز از سحر پرسید:این چشه؟ سحر اهی کشید و گفت:سهیلی جاشو عوض کرد و برد جلو نشوندش...هرچی رو میز
نوشته بود و میخواست از من بنویسه... شد کشک...حاال با من قهر کرده انگار تقصیر منه...ترانه ایستاد و با لحنی
عصبی گفت:من قهر کردم االن؟؟؟ شمیم:پس چرا عین ادم با ما راه نمیای؟ ترانه کوله اش را جابه جا کرد و
گفت:میخوام برم دستشویی...و با خنده و حرص کوله پشتی اش را در اغوش سحر پرتاب کرد.پریناز خنده اش
گرفت و سحر با غر غر عینکش را روی چشمش جا به جا کرد.اقای باقری با حرص فریاد زد:بچه های امیر اباد...
پس کجایین شماها؟؟؟ پریناز:االن میایم....ترانه صورتش را با دستمال خشک کرد و خواست حرفی بزند که یاد
صبح افتاد... پیکسلش را در ماشین سزاوار جا گذاشته بود... لبخند مرموزی روی لبهایش نشست موهایش را از روی
چشمش کنار زد و اهسته به سمت ماشین حرکت کرد.بقیه هم پشت سرش می امدند.سزاوار سالمشان را پاسخ داد و
ترانه بعد از کمی سکوت گفت:ببخشید... شما تو ماشین پیکسل پیدا نکردین؟؟؟ سزاوار:متعجب نگاهش کرد و
پرسید:چی هست؟ ترانه با لبخندی ادامه داد و گفت:یه چیز گرد کوچولو که مثل سنجاق سینه میمونه...یه عکس هم
روش داره...سزاوار پرسید:چه عکسی؟ ترانه: عکس پلِی...Play…و ساکت شد... لبش را به دندان گرفت .... چه
میخواست بگوید... ...boy Play ....صاف در چشمان سورن زل بزند بگوید.... ... boy Playنگاهی به
سزاوار انداخت و گفت:عکس یه... یه ...خرگوش سفید...سزاوار پوزخندی زد و گفت:اهان...ترانه با حرص
گفت:کجاش خنده داشت ...سزاوار:هیچ جاش... اما واقعا داشت از شدت خنده منفجر میشد... چهره ی ترانه حین
ادای یه خرگوش سفید دیدنی بود...دست در جیب کتش کرد و پیکسل را روی داشبورد ماشین گذاشت و
گفت:اینه؟ ترانه با حرص به او خیره شد و اهسته و زیر لب گفت:ممنون....سزاوار:خواهش میکنم...پریناز بی توجه
به حال ترانه که حس میکرد در عمرش اینقدر ضایع نشده است گفت:اقای سزاوار... لطفا شماره تلفنتون و
بدید...سزاوار از اینه به او خیره شد و گفت:برای چی؟ پریناز پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت:ممکنه صبحا مشکلی
پیش بیاد و ماها نتونیم بیایم... چطوری به شما خبر بدیم...سزاوار که خلع سالح شده بود گفت:اهان... باشه...پشت
چراغ قرمز ایستاده بود وکه پریناز و بقیه شماره ی سزاوار را یادداشت کردند.شمیم کاغذ کوچکی رو به سزاوار
گرفت و گفت:اینم شماره تلفن ماها.... اگه نتونستید یه روز بیاید... قبلش به ما خبر بدید...سزاوار اب دهانش را فرو
داد و کاغذ را گرفت...یاد حرف فرزین افتاد... خنده اش گرفته بود... سمانه اگر میفهمید شماره اش را به جز خودش
چهار دختر دیگر هم دارند..... او را سر و ته میکرد... کاغذ را داخل داشتبورد گذاشت...ترانه نفس عمیقی کشید...
پریناز ضربه ی خوبی به او زده بود... اما برای تالفی ضایع شدن کافی نبود... در افکارش میچرخید که شمیم
گفت:اقای سزاوار...سزاوار:بله؟ شمیم که وسط نشسته بود خودش را کمی باال کشید و گفت: اسم شما چیه؟؟؟
سزاوار لبخندی زد و گفت:اینقدر مهمه؟ شمیم:خوب..خوب... بله دیگه.... اخه میدونید....به جز شما یه اقای سزاوار
دیگه هم راننده هستن.... بعد ماها قاطی میکنیم...سحر زیر گوشش گفت:این چرت و پرتها چیه میگی؟ سزاوار
گفت:خوب...و منتظر بود تا شمیم ادامه دهد.شمیم اهی کشید و گفت:خوب اگه مشکلی پیش بیاد ما اسم شما رو
بدونیم که با اون یکی اقای سزاوار قاطی نکنیم...سزاوار: خوب اگه اسم اون یکی اقای سزاوار و بدونید دیگه قاطی
نمیکنید...من سزاوار هستم... ایشونم... حاال اسمش هرچی که هست رو به نام کوچیک صدا بزنید... اینطوری قاطی
هم نمیکنید...شمیم وارفت... پریناز خنده اش گرفته بود و سحر با اخم به او خیره شده بود و ترانه درکش میکرد
چقدر ضایع شدن بد است.سزاوار هم در دل جشن به پا کرده بود.... چهره های بق کرده ی انها دیدنی تر از هر فیلم
کمدی بود.پریناز اهسته گفت:میمیره اسمشو بگه...سحر:لابد اره... چقدر ادم مذخرفیه....اه...حالم بهم خورد...شمیم:متنفرم ازش...ترانه به سمت انها چرخید و با اشاره ی چشم پرسید:چی شده...پریناز هم اشاره
کرد:بعدا میگم...ترانه به حالت عادی نشست و نگاهی به ضبط خاموش انداخت و بی هوا پرسید:ماشین مال خودته؟
این پسر ارزش احترام گذاشتن را نداشت وگرنه از دوم شخص جمع استفاده میکرد...سزاوار متعجب گفت:بله؟؟؟
ترانه:مطمئنی ندزدیدیش؟ سزاوار بهت زده تر از قبل گفت:بله برای خودمه...ترانه:پس میتونی رادیوشو روشن
کنی...سزاوار سری تکان داد و گفت: رادیوش خرابه...ترانه که حرصش گرفته بود گفت:جدی...
✍ نام داستان راننده سرویس
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#کارگاه_خویشتن_داری ۲۷ ☄ کوچکترین فعل ما، که حرمت و تقدّس حریم شخصی افراد و امنیّت روانی آنان را خد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه خویشتن داری 28.mp3
14.96M
#کارگاه_خویشتن_داری ۲۸
📌هنگام قضاوت دیگران،
رویِ برچسبهایی که به رفتار و زندگی آنان میزنیم؛
درحقیقت صفاتِ نفس و ویژگیهای شخصیتی خودمان را یادداشت میکنیم.