eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
49هزار عکس
35.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶صفحۀ عبری دفتر رهبر انقلاب که تعلیق شده بود، دوباره در ایکس در دسترس قرار گرفت 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
دستش را جلو برد و رادیو را روشن کرد....لبخندی زد و گفت:اِ.... دستم سبک بود.... درست شد...سزاوار با حرص و اخم به او نگاه میکرد... دختر پر رو تر از او ندیده بود.ترانه که داشت فرکانس رادیو جوان را تنظیم میکرد گفت:پریناز فردا سی دی من و بیار .... و رو به سزاوار گفت:اشکالی که نداره تو ماشین اهنگ گوش بدیم؟؟؟ سزاوار ماند چه بگوید... این همه رو...نوبر بود...حرفی نزد...پریناز با لبخند گفت:حتما یادم میمونه....بعد از پیاده شدن دخترها به سمت دانشگاه حرکت کرد... کالسش ساعت سه شروع میشد و االن ساعت سه و پنج دقیقه بود و با این ترافیک وحشتناک بعید میدانست تا یک ساعت دیگر هم برسد.اگر این جلسه را هم غیبت میکرد دیگر باید قید امتحان ترم را میزد چون اقبالی استادی نبود که به همین راحتی زیر حرفش بزند...وقتی میگفت بعد از سه جلسه غیبت صفر میدهم...یعنی صفر میداد... اهی کشید و یک میلیمتر جلو رفت وقتی میگفت بعد از سه جلسه غیبت صفر میدهم...یعنی صفر میداد... اهی کشید و یک میلیمتر جلو رفت.ارنجش را به پنجره تکیه داد و سرش را به کف دستش... به رو به رو خیره بود... به ماشین ها... به ادم ها... و زندگی هایی که جریان داشت... حتی در میان این همه دود و غبار و الودگی....-کی بهت اجازه داده بیای اینجا....و باز فریاد کشید:-مثل احمقها اونجا نایست....این بار نعره زد:-مگه با تونیستم کره خر....گورتو گم کن... و لگدی را به پهلویش زد و دررا بست.ولی هنوز همانجا بود و لرزان به در بسته خیره شده بود.... پهلویش تیر میکشید...چشمهایش پر از اشک بود اما نمیبارید... از شدت بغض داشت خفه میشد... اما کاری نمیتوانست بکند...روی زمین میخزید... درد پهلویش امانش را بریده بود... خودش را به دیوار رساند و به ان تکیه داد... نفس نفس میزد... بغض در گلویش چنگ انداخته بود.... نفسش بند امده بود... صداها در سرش میپیچید و تصویر ها همه در جلوی چشمم مثل یک فیلم به نمایش در می امدند....چشمهایش را بست... پلکهایش را محکم روی هم فشار داد ... اما تاثیری نداشت....هنوز میدید....با هر دو دستش گوشهایش را گرفت... اما باز هم میشنید...میدید... میشنید... میدید...نفسش به شماره افتاده بود... حس خفگی امانش را بریده بود... بغض داشت او را میکشت... چشمهایش میسوخت....در گوشهایش طنین زنگ یکنواختی می پیچید... کاری از دستش بر نمی امد...به چه کسی پناه می برد...چه کسی صدایش را می شنید... جز خدا...در دل نام خدا را فریاد زد...فرزین اهسته زیر گوشش گفت:اوقور به خیر...میخواستی نیای اصال....سزاوار با اخم گفت:تقصیر اون چهار تا جونوره که اخرین نفر از مدرسه میان بیرون....فرزین:خوب یه کلمه نمیتونی بهشون بگی یه کم زودتر بیان؟؟؟ سزاوار خواست حرفی بزند که در چشم در چشم اقبالی شد و سکوت کرد.بعد از پایان کالس اقبالی رو به سزاوار گفت:بمون کارت دارم....فرزین اهسته زیر گوشش گفت:بیا تحویل بگیر...بعد از خالی شدن کالس رو به سزاوار گفت:خوب منتظرم...سزاوار:منتظر چی استاد؟ اقبالی: یعنی میخوای بگی هیچ توضیحی برای دیر اومدنات نداری؟ سزاوار سرش را پایین انداخت و گفت:ببخشید استاد... سر کار میرم... تا برسم اینجا دیر میشه....اقبالی: تو که از من نمیخوای بین تو و بقیه فرق بذارم؟؟؟میخوای؟؟؟ سزاوار همچنان شرمیگین پاسخ داد:نه استاد...اقبالی:یک جلسه ی دیگه غیبت کنی... من شرمندت میشم... این جز قانون کار منه... و از روز اول تمام دانشجوهام روند کاری من و میدونن... این درس تخصصی توه...بهتر بگم.... در اینده هر چی بشی... مدیون همین درسی... پس بهت توصیه میکنم غیبت نکن... دیر هم نیا سر کالس... و سرش را به سمت میز چرخاند و همانطور که دفترها و جزواتش را داخل کیفش میکذاشت گفت:من یه کالس صبحم دارم... صبحا مشکلی نداری؟ سزاوار امیدوارانه به او خیره شد و پرسید: چه ساعتی؟ اقبالی:ساعت ده...سزاوار لبخندی به پهنای لبهایش زد و گفت: عالیه استاد.... میتونم بیام؟؟؟ اقبالی:درسشون یک جلسه از شما جلوتره....خیلی مشکل نیست...میتونی از بچه ها بپرسی... منم کمکت میکنم...این ساعت و یه عمومی بذار... که بود و نبودت تاثیری نداشته باشه.... از هفته ی اینده ساعت ده... بدون تاخیر....فهمیدی سزاوار....؟؟؟ بدون تاخیر... حتی یک دقیقه....سزاوار که از شدت ذوق به تته پته افتاده بود گفت:بل... بله... استاد..... ممنونم...واقعا ممنونم....اقبالی لبخندی زد و با گفتن خداحافظ از مقابلش گذشت...سزاوار بشکنی زد و یک دور دور خودش چرخید و گفت:ای ول.... حاال شد.... دیگه الزم نیست منت اون چهار تا انچوچک و بکشم....همینطور داشت برای خودش
صحبت میکرد و بشکن میزد که دو دختر وارد کالس شدند و سزاوار را متعجب و خیره خیره نگاه میکردند...سزاوار که متوجه انها شد... شرمیگین سرش را پایین انداخت و گفت:سالم... خداحافظ...دخترها هم همچنان با تعجب گفتند:سالم... خداحافظ...و هر سه نفر با صدای بلند به این حالتشان خندیدند... سزاوار سری تکان داد و با لبخند و چهره ای باز از کالس خارج شد....که سینه به سینه ی سمانه خورد.سمانه با غیظ نگاهش میکرد.سزاوار لبخندی زد و گفت:به به... بانوی من حالشون چه طوره؟ سمانه پوزخندی زد و گفت:مثل اینکه تو خیلی بهتری...سزاوار:وقتی شما رو میبینم مگه میتونم بد باشم...سمانه:از جلو راهم برو کنار که اصال حوصله ات رو ندارم....و به سرعت از کنارش گذشت...سزاوار به دنبالش راه افتاد....سمانه گامهایش را تند تر کرد و صدای پاشنه ی کفشش در فضای راهرو میپیچید....سزاوار:سمانه چی شده؟؟؟چرا ناراحتی؟ سمانه حرفی نزد...سزاوار با حرص کیفش را کشید که موجب شد....سمانه بایستد ...سزاوار گفت:یه لحظه صبر کن مگه دنبالتن؟؟؟ سمانه با تمسخر نگاهش کرد گفت:اره.... یه ادم عوضی دنبالمه....سزاوار به مسخره اطرافش را نگاه کرد و با لحنی بچگگانه گفت:ای جووونم... کوش اون ادم بده.... بزنم نفصش کنم؟؟؟ سمانه که از حرص قرمز شده بود گفت:مسخره بازی در نیار... دیگه هم دنبال من نیا.....و بند کیفش را از دست سزاوار ازاد کرد و تند تر از قبل به راه افتاد... و از او دور شد.سزاوار زیر لب زمزمه کرد:به جهنم....با چشم به دنبال فرزین گشت... اما نتوانست پیدایش کند.... خواست با موبایلش به او زنگ بزند که دید چقدر دستهایش خالی است...یاد کیف و کالسورش افتاد که هنوز در کالس بود ویادش رفته بود انها را بردارد...بیخیال سمانه شد و به سمت کالس بازگشت...ان دو دختر هنوز همانجا بودند...مشغول حل کردن یک سوال فیزیک...یکی از انها گفت: اِ ... سالم....سزاوار خندید و گفت:سالم از ماست خانم ها....دیگری پرسید::شما اینجا کالس دارید؟ سزاوار همانطور که داشت جزواتش را مرتب میکرد گفت:کالس داشتم... تموم شده...دختر اولی:با کی؟ سزاوار:با اقبالی...دختر دوم: وای همون عصا قروت دادهه رو میگه که بهت گفتم... منم یه ترم باهاش گذروندم... خیلی سخت گیره...سزاوار:نه بابا.... اتفاقا خیلی مهربونه... فقط یه کم جدیه...دختر دوم:یه کم؟؟؟ شما یه کم و چقدر اندازه میگیرید؟؟؟مردک دیوانه است...سزاوار:اون جوریا هم نیست...دختر اول:ولی میگن خیلی خوب درس میده...سزاوار سوتی زد و گفت:عالی.... مامان.... خدایی خیلی ناز درس میده....دخترها به لحنش خندیدند و سزاوار هم لبخندی زد و خواست از انها خداحافظی کند که خنده روی لبهایش ماسید... سمانه جلوی در کلاس ایستاده بود و نگاهش طوفانی بود از سرزنش ها و شماتت ها و قهر و حرص...با اخم از او رو برگرداند و رفت ✍ نام داستان راننده سرویس ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
کارگاه خویشتن داری 29.mp3
13.17M
۲۹ ✍ حساب و کتاب ساده است! اگر متوسط عمر انسان را شصت سال فرض کنیم و ابدیّت را به یک میلیون سال محدود کنیم، هر یک ساعت از عمر دنیا، کیفیت تقریبا دو سال زندگی آخرتیِ مان را تعیین میکند... ⏳خویشتن‌داری یعنی؛ مراقبت از زمان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani-8 - کانال شعر و موسیقی اصیل ایرانی.mp3
14.94M
‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 پاییز سرد زرد با سبز و سرخ باغ چه گویم چه ها نکرد بایک لهیب شعله بر افروخت در چنار با یک نهیب رنگ ربود از رخ چمن گیسوی بید را کند و به خاک ریخت یاقوت نار بن را بر سنگ زد گریخت پیچید تازیانه بر اندام نارون توفان سهمناک پاشید خاک بر رخ خورشیدهای تاک ماند از سیاهکاری او باغ بی چراغ شب ها دگر نتابید مهتاب نسترن یغماگران باد درهای گنج خانه گشودند هر جا که لطف وناز هر سو که رنگ وبوی ربودند مرغان نغمه خوان را خار وخسی به جا ننهادند از لانه از وطن پاییز سرد و زرد با سبز وسرخ باغ چه گویم چه ها نکرد تا کی دوباره جلوه کند چهره بهار در آشیان من 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چگونه به عجل الله تعالی فرجه سلام کنیم؟!... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوتی زیبا و دلنشین با صدای استاد محمود شحات انور از سوره مبارکه آل عمران. سلامتی و تعجیل در فرج صلوات. اللَّهُمَّ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357