کردند.... هرچندکه سورن میدانست اسمهایشان چیست... حاال رفتارهایشان شکل بهتری گرفته بود.چه زود صمیمی
شده بودند.ترانه حین پیاده شدن گفت: من فردا ساعت چند وایسم؟؟؟ سحر گفت:من اولین نفر سوار میشم... شیش
و نیم خوبه؟؟؟ سورن:عالیه...شمیم:منم شیش و سی و پنج دقیقه...پریناز:منم بیست دقیقه به شیش... رو به ترانه
گفت: فردا یه ربع به شیش سوار شو... یادت نره ترانه...ترانه غر زد:خیلی زوده... درهای مدرسه هم بسته
است...سورن نگاه دریایی پر خواهشش را به او دوخت و گفت:فقط دوروزه... یه روزشم که رفته... فردا دوشنبه
است...ترانه شکلکی دراورد و در را بست و گفت:تا فردا یه ربع به شیش...خداحافظ...سورن بالبخند گرمی
خداحافظی کرد و در پیچ کوچه پنهان شد...اما ترانه هنوز ایستاده بود... در دایره ی لغات ذهنش به دنبال معنای
سورن میگشت.باز هم همان نگاه و همان لبخند... کنار پنجره ی تمام قدی ایستاده بود و او را زیر نظر گرفته بود...
مثل همیشه... مثل همه ی وقتهای دیگر...سحر اصال حواسش نبود... حمیدرضا او را نگاه میکرد... از روز اولی که به
این محل امده بودند... از همان روز ذهنش در گیر اوشده بود... خیلی زیبا نبود... اما رفتار و متانتش.... شرم و حیای
دوست داشتنی اش...خودش بدون انکه بداند تا مدتها کشیکش را میکشد... بعدها فهمید چرا... دوستش به او گفته
بود گرفتار شدی...حاال میدانست که چه وقت می اید و چه وقت میرود.... مادرش با مادر او سالم و علیک داشت و
خودش با برادرش ... خیلی صمیمی نبودند... اما گرم از احوال هم میپرسیدند.به نظر پدرش مادر سحر مردی بود
برای خودش...سحر بهترین دختریبود که میشناخت.اهی کشید و پرده را رها کرد تا باز همه چیز را بپوشاند.ترانه
روی دفتر کتابهایش پهن شده بود.حوصله ی درس خواندن را نداشت... ساعت 9 شده بود و پدر و مادرش هنوز
نیامده بودند.تلفن دور بود و گرنه به موبایلشان زنگ میزد.اهی کشید و به کتاب فیزیکش خیره شد... باید تمرین
های اخر فصل را در دفتر مینوشت... صورت سوال را نوشته بود... حلش هم فردا کپ میزد)کپی میکرد(...یک ساعت
دیگر هم گذشت... باالخره صدای چرخش کلید را در قفل در شنید... نفسی از سر اسودگی کشید و از اتاق بیرون
امد.ترانه:سالم...مادرش که از خستگی رو ی پا بند نبود... سری تکان داد و مانتو و مقنعه اش را در اورد و روی مبل
انداخت... و خودش به اتاق خواب رفت.پدرش از مادر خسته تر بود... حتی در جواب ترانه سرش را هم تکان نداد او
هم به اتاق خواب رفت و سکوتی بدتر از چند لحظه پیش خانه را فرا گرفت. ساعت هنوز شش نشده بود که از خواب
بیدار شد.شیدا دست و پایش را جمع کرده بود... موهایش روی صورتش ریخته بود و دهانش نیمه باز بود.شمیم پتو
را رویش کشید...در خواب عاشق این خواهر کوچک و فسقلی بود... ولی فقط در خواب...بعد از مسواک و شست و
شوی صورتش با صابون خرچنگ...جلوی موهایش را اتو کشید ... از دستشویی بیرون امد.کتری را پر از اب کرد و
به اتاقش بازگشت... بی سر و صدا وسایلش را مرتب کرد.مادرش تازه از خواب بیدار شده بود...اهسته
پرسید:شمیم... ساعت تازه شیش و نیمه که...شمیم:سالم...مادرش:علیک سالم.... چرا اینقدر زود بیدار
شدی...شمیم:امروز راننده سرویسمون زود میاد... امروز و شنبه... بخاطر همین... من رفتم...
خداحافظ...مادرش:شمیم تو راهرو وایسا اگه دیدیش بعد برو پایین...شمیم :باشه... خداحافظ...مادرش:به
سالمت...قیافه ی ترانه دیدنی بود... مقنعه اش کج بود...دگمه های مانتویش پایین و بالا بسته شده بود...یک استین مانتویش پایین و دیگری باال بود... زیپ کیفش هم باز بود...بند کتونی هایش را هم نبسته بود... در میان خمیازه
سالمی گفت.سورن با لبخند گفت:ببخشید... میدونم سخته...ترانه حرفی نزد چون نشنید... سرش را به شیشه تکیه
داد و به خواب رفت.سورن مقابل مدرسه نگه داشت... ساعت هفت و پنج دقیقه بود... پریناز در جلو را بی هوا باز
کرد ... ترانه نزدیک بود به بیرون پرت شود...ا زخواب پرید... داد زد:مامان...شمیم:خل و چل... ما االن جلوی
مدرسه ایم...ترانه گیج گفت:هان؟ سحر دستش را کشید و گفت:پیاده شو...دیگه...بجنب ...اه....ترانه چشمهایش باز
تر شد... از ماشین پیاده شد و گفت:خداحافظ.سورن با خنده خداحافظی کرد.سحر با حرص گفت:ابرو برامون
نذاشتی.. دختر دیوونه...شمیم:من یکی که اب شدم....رفتم تو زمین...پریناز: خاک تو سرت کنم ترانه.... تو دیشب
نخوابیدی مگه؟ ترانه کیفش را روی زمین میکشید... بند کفشش زیر پایش رفت و نزدیک بود سکندری به دیوار
بخورد... پریناز دستش را گرفت و شمیم هم کیفش را...سحر مقابلش ایستاد و همانطور که دگمه هایش را درست می بست....
نام داستان راننده سرویس
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#کارگاه_خویشتن_داری ۳۰ ✍ امتحان بزرگ انسانِ نامحدود و بینهایتطلب، مواجهه با زندگی محدود دنیاییست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه خویشتن داری 31.mp3
12.66M
#کارگاه_خویشتن_داری ۳۱
✨نور خدا، نفخهی خدا، در درون همهی ما،
شبیه مرواریدی بینهایت ارزشمند در میان یک صندقچه است!
افکار و رفتار و انتخابات و ارتباطات ما میتوانند؛
۱ـ این #نور را تقویت کنند!
۲ـ این نور را خاموش کرده، و با #نار (آتش) جایگزینش کنند!
" |خویشتن داری یعنی ؛ مراقبت از این نور، در لابلای جریانات زندگی!| "
@shervamusiqiirani - تصنیف : شکسته دل & علیرضا افتخاری.mp3
1.42M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی
خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی
به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند
برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی
به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی
سحر زباغ ناله ها گل مراد می دمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی
دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرنده اسیر را چرا رها نمی کنی
ز اشک نقره فام خود به کیمیای نیمه شب
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی
#مهدی_سهیلی
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
⁉️ نقش هر کدام از ما برای مقدمه سازی برای ظهور امام زمان چیست؟ برای هرکسی در ایجاد آینده موعود جهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ شبهه
⚠️ ظهور امام زمان علیهالسلام، مشکلی را از جهان حل نخواهد کرد!
🎤پاسخ آیت الله حائری شیرازی
و استاد شجاعی
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
یهتوضیحدرمورد ایتا بدم چون هر روز این سوال تکرار میشه، همه ی کانال های ایتا ریزش داره، همه با هرمدل تفکری ریزش دارند، کانالی که میلیونی شد الان بیش از ۱۲۰ هزار نفر ریزش داشت، کانالی که منتقد او است ۱۰۰ هزار نفر ریزش داشت.
کانال طلبه ی دیگری که مدل فعالیتش متفاوت است ۵۰ هزارنفر ریزش داشت.
قبلا هم نوشتم و دیدم بی فایدس بیخیال شدم، من در همه ی پلتفرم ها فعالم، بهترین پلتفرم فعلی از نظر من ایتاست ولی این ریزشش مشکل اساسیش است و نمیدونم چرا اینجوری است. این ریزش طبیعی نیست. بارها هم مستند فرستادم که برخی همینجوری میفتن بیرون. من شهرهای مختلف رفتم، یکیش با یکی از کانال دارهای ایتا بودیم که گفتم بهش شاهد باش ببین چی میگن، طرف گفت من از کانالت افتادم بیرون و نمیتونمم پیداش کنم. چون تو سرچ ایتا هم مشکل داره نمیاره.
پس ربطی به نوع فعالیت ندارد و این ریزش مشکل عمومی است.
هیچ راهی هم برای بالا بردن کانال در ایتا وجود نداره جز اینکه تبلیغ بدی، کانال های بزرگ هم حداقل باید ۲۰۰ میلیون تومان تبلیغ بدهند تا بازدهی داشته باشند، چون کانال هرچی بزرگتر ، جذب سختتر میشه. پس یکبار این رو بگم براتون حل بشه. اینکه برخی کانال ها هم میبینید ریزشش کم است چون هم تبلیغ هر روز تبلیغ هستند و ریزش را با تبلیغ جبران میکنند و هر روز ۵ الی ۱۰ میلیون تومان هزینه میکنند.
هرکس هم خلاف این گفت بگو بیاد پیش من ، اینجوری نمیاد و میفهمی حرف ما درسته.
پس اون دوستی که کانالش یهویی میره بالا یا میلیاردی هزینه میکنه یا بهش حال میدن و برخی سفارش میکنند رایگان براش تبلیغ کنند وگرنه راه دیگری نیست. آره تصدقت😁.
.
سلام لطفا
#اندڪی_تأمل🇮🇷👇
eitaa.com/joinchat/3717922818Ca7721d8525
دوستان توجه داشته باشن🙏
لینک کانال ذخیره کنید در صورت حذف کانال مجدد با لینک وارد شوید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كي برست اين گل خندان و چنين زيبا شد****آخر اين غوره نوخاسته چون حلوا شد
ديگر اين مرغ كي از بيضه برآمد كه چنين****بلبل خوش سخن و طوطي شكرخا شد
كه درآموختش اين لطف و بلاغت كان روز****مردم از عقل به دربرد كه او دانا شد
شاخكي تازه برآورد صبا بر لب جوي****چشم بر هم نزدي سرو سهي بالا شد
عالم طفلي و جهل حيواني بگذاشت****آدمي طبع و ملك خوي و پري سيما شد
عقل را گفتم از اين پس به سلامت بنشين****گفت خاموش كه اين فتنه دگر پيدا شد
پر نشد چون صدف از لولو لالا دهني****كه نه از حسرت او ديده ما دريا شد
سعديا غنچه سيراب نگنجد در پوست****وقت خوش ديد و بخنديد و گلي رعنا شد
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357