eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
49.1هزار عکس
35.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
باچندصدای ناهنجار... مایع قهوه ای رنگی از شیر بیرون زد که هیچ شباهتی به اب نداشت...سورن مستاصل به او خیره شده بود و گفته بود:می بینید که...مرد جوان هم لبخندی به رویش پاشیده بود و گفت:مهم نیست... و همان لحظ صدای مرد راننده بلند شد: اکبر کدوم گوری موندی تو... بجنب ظهر شد...و پسری که اکبر خطاب شده بود با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت.سورن اصال از لحن ان مردک شکم گنده خوشش نیامد... او هم از اشپزخانه بیرون امد و به حیاط رفت.هنوز راننده و پسر جوان دیگر مشغول صحبت بودند.به ظاهرشان خیره شد... پسر جوان که ابروهای پیوسته اش بی شباهت به ابروهای راننده نبود حدس زد که رابطه ای مثل پدر و فرزندی میانشان باشد ... راننده پرسید:یه چایی نمیخوای به ما بدی؟ سورن در دل گفت:نه اینکه خیلی کار میکنید...عرق ریختید... سکوت کرد.راننده:هووو ی... عمو.... با تو اما....سورن با غیظ پاسخ داد: گازم وصل نیست...راننده هم با حرص از او رو برگرداند باصدای بلندی سر اکبر فریاد کشید: د... بجنب دیگه... حیف نون...یک ساعت از ظهر گذشته بود... اخرین جعبه را اکبر روی اُپن گذاشت.سورن با لبخند گفت:خسته نباشی...اکبر هم لبخندی زد و گفت:سالمت باشید...راننده:خوب جوون این حساب کتاب ما رو بکن که بریم....سورن به سمت او رفت و پرسید:چقدر باید بدم؟ راننده لبخند مرموزی زد و همانطور که چانه ی ته ریش دارش را میخاراند با لحن کوچه بازاری گفت:مزنه اش که هشتاد تومنه... ولی شوما... هفتاد و پنج بده خیرشو ببینی...چشمان سورن ده تا شد... مرد با خودش چه فکری کرده بود.... او از پشت کوه امده؟؟؟ سورن در سکوت دست در جیبش کرد و یک تراول پنجاه هزار تومانی به دست راننده داد.راننده که در ابتدا خوشحال بود و فکر کرده بود گیر چه ادم نادانی افتاده که بی چک و چانه مبلغ رابه او پرداخته است...ناراحت از اینکه چرا قیمت را باالتر نگفته ... وقتی فقط همان چک پول را لمس کرد... اخمهایش در هم رفت و پرسید:بقیش؟؟؟ سورن: مگه بقیه هم داره؟ راننده : یعنی چیه؟حساب ما شده هفتاد و پنج تومن....سورن: حساب؟منظورتون چهار ساعت بار خالی کردنه؟؟؟ راننده: ببین عمو داری بازی در میاری...قرارمون از اول همین بود....سورن:مگه من با شما قراری گذاشتم... من از شما پرسیدم که چقدر میگیری... گفتی ضرر نمیکنی...راننده میان کالمش امد و گفت:حاال هم میگم...به جون شوما زیاد نگفتم... ِرنجش اینه.... میخوای برو از هر کی که دلت خواست بپرس.... تازه خیلی باهات خوب حساب کردم...سورن با همان خونسردی پاسخ داد: من بیشتر از این نمیتونم بپردازم....شرمنده...راننده داد زد:غلط کردی پول نداشتی اومدی...کامیون کرایه کردی... کارگر گرفتی...سورن با خونسردی پاسخ داد:به احترام موی سفیدتون چیزی بهتون نمیگم...راننده داد زد: تو غلط میکنی بخوای به من حرف بزنی... جوجه....سورن: همینم از سرتون زیاده اونم بخاطر عرق روی پیشونیتون ... بعد در دل خندید... این مردک که کاری انجام نداده بود.راننده از حرص سرخ شده بود... دندان گرد تر از این حرفها بود.... میدانست رقمی که گفته زیاد است و رقمی هم که پرداخت شده زیاد...با این حال گفت: از عرق کارگر جماعت خجالت بکش که پولشو هاپولی میکنی...سورن لبخندی زد و گفت:کارگر جماعت.. نه راننده جماعت....راننده هر لحظه سرخ تر میشد...سورن نگاهش به اکبر افتاد.... با تبسمی بر لب به او خیره شده بود.راننده به همراه پسر جوان و اکبر از خانه خارج شدند... سورن به احترام اکبر تا دم در بدرقه شان کرد...در حیاط را بست.... صدا ی راننده را شنید: کنس بد بخت...سورن پوزخندی زد:کی به کی میگه... و وارد خانه شد.... اما خودش هم نمیداست... چرا پشت پنجره ایستاد و به مناظره ی او و راننده خیره شد.... حتی پنجره را کمی باز کرد که صدایشان را بشنود.راننده دست در جیبش کرد... چک پول را در جیبش گذاشت و از کیف پولش چند اسکناس کهنه بیرون اورد.رو به اکبر گفت:بیا اینم سهم تو...صدای اکبر را شنید که گفت:فقط هشت تومن اقا کریم؟ راننده که اکبر ، کریم صدایش زد ... اخم کرد و پرسید:پس چقدر؟ اکبر با تته پته گفت: من... من... مادرم مریضه... باید براش دارو بخرم... این... این... این خیلی کمه....راننده نفس عمیقی کشید و گفت:بیا اینم دو تومن دیگه... بسه؟ می بینی که چه ادم گندی بود... جغله چهار ساعت از هممون کار کشید و اخرش شد این... برو به سالمت...فردا شیش صبح تو انبار منتظرتم....عزت زیاد...و صدای استارت کامیون و گاز دادن و رفتن راشنید. ولی نگاهش به اکبر بود که وسط کوچه ایستاده بود و و باد ارامی
در البه الی موهایش رفت و امد داشت.سورن به سرعت از خانه خراج شد....اکبر با گام هایی خسته به سر کوچه نزدیک شد....سورن به سمتش دوید و گفت:وایستا....اکبر متعجب پرسید:طوری شده؟ سورن:من ناهار نخوردم... ناهارو با هم بخوریم؟ اکبر از این دعوت بیشتر متعجب شد...سورن گفت:خیلی کالش بود... همه رو ازت چاپید...اکبر اهی کشید و گفت:همیشه همینطوره....سورن:من ناهار تنهایی بهم مزه نمیده... ولی دروغ میگفت.... سالها بود تنها زندگی میکرد.اکبر لبخندی زد چیزی نگفت،سورن دستش را گرفت و گفت:این نزدیکی ها یه رستوران هست...و با هم سمت رستوران حرکت کرده بودند.و از اکبر پرسیده بود:-اهل کجایی؟-بوشهر...-چند سالته؟-بیست و سه...سورن لبخندی زد و گفت:از من سه سال بزرگتری...اکبر هم با لبخندی پاسخ داده بود:فکر میکردم بیشتر بزرگتر باشم...کمی بعد باز سورن پرسید:-از کارت راضی هستی؟ بعد از لختی سکوت... سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.-اصال چرا اومدی تهران؟-اومدم سر کار...مادرم مریضه...-پدرت؟-وقتی بچه بودم فوت شد...-چند تا خواهر و برادری؟-منم و خواهرم...البته اون ازدواج کرد... رفت... مادرمم واسه ی جور کردن جهاز اون خودشو به این روز انداخت.... اونقدر کار کرد که از پا افتاد....-تو تهران کسی یا جایی و داری؟-نه...-پس کجا زندگی میکنی؟-مسافر خونه ...-کجاست؟-خیابون... بلدی؟ بلد بود... خودش انجا خوابیدن را تجربه کرده بود... اهی کشید و گفت:نه... و همان لحظه غذاهایشان را روی میز گذاشتند.بلد بود... خودش انجا خوابیدن را تجربه کرده بود... اهی کشید و گفت:نه...و همان لحظه غذاهایشان را روی میز گذاشتند.سورن در حین غذا خوردن چیزی نپرسید...اکبر هم چیزی نگفت.بعد از ناهار... سورن گفت:اخیش.... از دیشب تا حاال هیچی نخورده بودم..اکبر لبخندی زد و گفت:نوش جان...سورن با کمی من من پرسید:درس خوندی؟ اکبر نگاهش کرد و گفت:دیپلم ریاضیم...سورن:منم... چرا ادامه ندادی؟ اکبر: دانشگاه خرج داره...سورن: چرا نمیری دنبال یه شغل دیگه...اکبر: فکر میکنی کار برای یه دیپلمه هست؟ سورن با خودش فکر میکرد... راست میگفت نبود...خودش دنبال شغل های زیادی رفته بود... و تیرش به سنگ خورده بود.اکبر نگاهی به ساعت دیواری رستوران انداخت و گفت:من باید برم...سورن لبخندی زد... دلش میخواست کمکش کند اما نمیدانست چطور...پیش خدمتی کاغذی را روی میز گذاشت.قیمت دو پرس غذا چقدر زیاد شده بود... اکبر دست در جیبش کرد... و از سورن دور شد... سورن نگاهش میکرد...فکر میکرد میخواهد به دستشویی یا جای دیگری برود...باورش نمیشد..به سمت صندوق رفته بود.... تمام پولی را که صبح از کریم گرفته بود به اضافه ی چهار هزار تومان دیگری که رویش گذاشته بود... خرج غذایشان شد... سورن میخواست او را مهمان کند... اما او حساب کرده بود... توقع این یکی را نداشت...اکبر به سمتش امد و گفت:خوب من دیگه باید برم...سورن نگاهش کرد و پول را جلویش گذاشت و گفت: تو مهمون منی...‌ ۲۰ ✍✍نام داستان راننده سرویس ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
کارگاه خویشتن داری 33.mp3
14.17M
۳۳ ✍ تمام ارتباطات و اعمال انسان، در حال قدرت دادن به یکی از دو بخش وجود اوست! ـ بخش حیوانی (طبیعی) ـ بخش انسانی (روحانی) ⚜ خویشتن‌داری یعنی؛ ارتباطاتمان را به گونه‌ای مدیریت کنیم که سبب قدرت‌گیری بخش انسانی مان باشند! نه صِرفاً چاق و چلّه شدنِ شئونات و مقامات دنیایی و طبیعی مان!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani - شب قدر - استاد شجریان &موسوی.mp3
2.6M
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ چرا پیش از ظهور امام زمان علیه‌السلام، فتنه‌ها بیشتر میشن؟ استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا