#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ماه هشتم اي که ميآيد از اين گلدسته آواز دعايت بوي گل ميآورد صبحي که ميسازد صدايت زير ايوانت کب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رو به ضريح
درياي من! درون نگاهت شناورم
بر گنبد زلال ضريحت، کبوترم
مي آمدم کنار تو اي ناجي بزرگ!
هر وقت سقف فاجعه ميريخت بر سرم
شرمندهام که اين همه زخم کبود را
هر روز و شب به محضر پاکت ميآورم
کي ميشود هميشه صبورم! بزرگ سبز!
يک آسمان ترانه برايت بياورم
امشب دوباره رو به ضريحت نشسته ام
تو آسمانِ آبي و من يک کبوترم
فاطمه تفقدي
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
ترجمه_عوالم_العلوم،_بخش_معجزات_و_فضائل_امام_رضا_علیه_السلام_عبد.PDF
33.82M
📚 ترجمه عوالم العلوم و المعارف
✏️ نویسنده: شیخ عبدالله بحرانی
📖 مترجم: محسن احمدی
🇮🇷 ناشر: بنیاد فرهنگی امام رضا
📄 تعداد صفحات: ۱۱۰
📣 زبان: فارسی
#️⃣ #امام_رضا #امام_مهربانی #ضامن_آهو #تسنیم #کتابخانه_مجازی #کتابخانه_دیجیتال
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
12.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹چه حس و حال عجیبی است، قدم زدن در زمینی که قطعهای از بهشت است؛ دردها فراموش میشوند و قلبها آرام ...
بر درگه احسانِ رضا(ع)، خاکِ دَرَم
اینجا که بُوَد خاکِ درش، تاجِ سرم
با یک نظرش مرا هدایت فرمود
عمریست بدهکارِ همان یک نظرم ...
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#مذاکره #هفته_بسیج 🔻 آغاز دوباره مذاکرات فریب ... ⬅️ همونایی که چند بار محکم پیش بینی کردند و محک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وعده_صادق
#هفته_بسیج
🔻 اعتراف خود نتانیا.هو به نبرد کل تمدن غرب با اسلام در غزه و لبنان...
⬅️ حالا متوجه میشیم چرا دو سال پیش گفتند نه غزه... نه لبنان...❗️
🔻 استاد #رحیم_پور
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
قسمت :۱۲
#فصل_چهارم
دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته
شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.
ادامه دارد.
🕊🌹
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥افتتاح بزرگترین پارکینگ هسته مرکزی مشهد 🔹مشهد، شهری که همواره میزبان میلیونها زائر است، با کمبود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا