هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#کف_خیابون 70
سریع جلسه ای با بخش حفاظت اداره خودمون گرفتم... براشون توضیح دادم... خیلی شوکه شدند از نقشه ای که داشتم... دو تا کارشناس زبده در اختیارم گذاشتن... فورا برای الناز پرونده تشکیل دادیم و دادیم به بایگانی... البته «بایگانی فعال»... نه «بایگانی منفعل»... ینی واسش یه پرونده درشت تشکیل دادیم و انواع جرم ها براش تعریف کردیم و موارد اثبات شدش را مشخص کردیم و فایل موارد احتمالی را باز نگه داشتیم...
مخاطبین محترم! احترام شما خیلی واجبه و دوستتون دارم... اما خداییش نمیتونم این بخش را خیلی توضیح بدم... چون اگه بخوام بگم، باید حرفهایی بزنم که خیلی گرون تموم میشه و لایه های امنیتی «بایگانی الکترونیک» و «حفا» را به خطر میندازه! پس بذارید خیلی خلاصه بگم و ازش رد بشم... اگر بخوام خیلی خلاصه براتون تعریف کنم، اینجوری باید بگم که:
تا قبل از تلفن عفت، به خاطر احتمال نفوذ در سیستم خودمون توسط دشمن (به قرینه شهادت شاهرودی) نباید هیچ سند و مدرکی از حضور الناز جایی درز میکرد... چون یه حسی بهم میگفت که الناز خیلی میتونه برامون ارزش داشته باشه... حسم بهم میگفت که به زودی میان دنبال الناز... نمیان که اونو ببرند... بلکه میان که کلکشو بکنن! بخاطر همین فقط با همین الناز میتونستیم حداقل به نفوذ احتمالی پی ببریم!
کارشناس ها را راضی کردم که خودم و 233 ترتیب این نقشه را بدیم... ابوالفضل و عبداللهی هم تمام وقت خودشون را صرف عفت و باشگاه و مزون کردند... فقط در حد ضرورت باهام تماس میگرفتن و هماهنگی های لازم را انجام میدادیم...
تقریبا یک ساعت طول کشید تا با 233 نقشه را تنظیم کردیم... وقتی داری واسه خلافکارهای وحشی و قاچاقچی ها و از این دست آدما نقشه میکشی، باید حتما خودت را خلافکار و قاچاقچی فرض کنی تا بتونی درز و سوراخ های نقشه را هم ببینی! حالا شما تصور کنین قراره برای دور زدن و به دام انداختن یه مشت جاسوس حرفه ای دوره دیده نقشه بکشید! قطعا خیلی میخواد فکر و حوصله خرج بدی تا بندو به آب ندی!
الناز را منتقل کردیم به خونه ولنجک... به مرکز پیام دادیم که داریم از قم میاریمش خونه ولنجک... شب هم همونجا خوابیدیم... نامه زدم و درخواست دستور کردم... دستور اومد که منتقلش کنید به مرکز تحقیقات حیاط خلوت 11 ... محض اطلاعتون عرض کنم که حیاط خلوت 11ینی جایی که مورد داشتیم که لال بوده اما وقتی رفته اونجا و بچه ها باهاش به گفتمان پرداختند (!!) غزلیات حافظ هم با چهچه خونده!
صبح بیدار شدیم... صبحونه هم زدیم... برای الناز هم صبحونه بردیم و صبحونش خورد... موقع تعویض شیفت بچه های خونه ولنجک بود... سه نفر رفتند... سه نفر دیگه اومدند... ما همچنان صبحونه میخوردیم...
خدا شاهده همین حالا که دارم تعریف میکنم به تپش قلب افتادم... چرا؟ چون وقتی شیفت تعویض شد، همین حالو پیدا کردم... ینی خطر را در چند قدمیم حس کردم... به 233 گفتم... 233 گفت من درخدمتم...
233 اینو گفت و با یکی از خانمای بخش خودمون که اونجا بود رفتند طبقه پایین ... سراغ الناز... چند دقیقه گذشت... به یکی از اون سه نفر گفتم بچه های ما پایین هستند! برو به بچه های ما بگو ماشین دیرتر میاد... بیان بالا و فعلا استراحت کنند! تا یه ساعت دیگه همین جا معطلیم!
اونم رفت و به بچه های ما گفت... وقتی برگشت بهم گفت: «در اتاق متهم بسته بود ... بچه هاتون پیش متهم نبودند اما گفتند چشم!»
چند دقیقه گذشت و بچه ها اومدن بالا! فورا رفتند توی اتاق خودشون و استراحت کردند!
شاید یک ربع نگذشته بود که ... صدای درگیری و جیغ و شیون بلند شد... من که مثل شکارچی ها همیشه وسایلم به بدنم دوختم، اسلحه را کشیدم و دویدم پایین!
دیدم همون کسی که پیام منو برای بچه ها برده بود، با متهم درگیر شده... اما حریفش نشده و دارن با هم به سختی میجنگند! وایسادم دم در و نگاشون کردم... اول مسلح کردم... آماده شلیک... صدا خفه کن هم از جیبم آوردم بیرون و شروع کردم آروم آروم بستم روی تنفگنم!
اون ماموره که داشت سکته میکرد و نمیتونست حریف اون بشه، ازم تقاضای کمک کرد!
منم خیلی ریلکس بهش گفتم: «خفه شو کثافت! بزنش اگه حریفش میشی!»
همون لحظه مشت سنگینی به صورتش خورد و نقش زمین شد و متهم نشست روی سینش... وقتی نشست روی سینش، چاقو را از دست اون مامور برداشت... و یه مشت آبدار دیگه به بینی اون مامور زد!
اون مامور که اصلا انتظار این حرکات را نداشت، وقتی متهم پوشیه را از روی صورتش برداشت، تا سکته پیش رفت... خب حق داشت... چون دید 233 خودمون بوده که جای الناز خوابیده و الناز با اون یکی مامورمون رفته بودند بالا!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
💟 @Mohamadrezahadadpour
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام علیکم خواهر گرامی
کاری که شما باید انجام بدهی این است که اولا هیچ انتظاری برای کمک مالی از خانواده همسرت نداشته باشید. حتی شما باید همسرت را هم تشویق کنی که سعی کند مشکلات مالیش را تا حد توان خودش حل کند.
چون لذت زندگی که خودتان با هم با عشق و محبت بسازید خیلی بیشتر از چیزی است که توسط یکی دیگر برایتان ساخته شده باشد و شما اصلا متوجه نشوید چطوری ساخته شده. البته در کنار این باید توقعتان را هم کم کنید و قانع زندگی کنید تا بتوانید به خواسته هایتان برسید.
ثانیا هر گله و شکایتی که تا الان داشتید را کنار بگذارید و از این به بعد رفتارتان را نسبت به آنها تغییر دهید؛ یعنی به جای اینکه همیشه ابراز نارضایتی از آنها داشته باشید سعی کنید چهرهای رضایتمند از خودتان نشان دهید
اگر اینگونه عمل کنید کم کم حساسیتها و کدورتهایی که شاید قبلا بوده از بین می رود
سلام علیکم بزرگوار اگر در آمد مستقلی دارید که به آن خمس تعلق می گیرد باید خودتان مستقلاً خمس آنرا پرداخت نمائید. و اما نسبت به اموالی که از در آمد شوهرتان تهیه شده است باید توجه داشته باشید بسیاری از در آمد ها قبل از اینکه خمس به آنها تعلق بگیرد مصرف می شود چون در آمد ایشان تا وقتی به سر سال خمسی نرسیده باشد که خمس ندارد، اما اگر مجبور هستید در اموالی که یقین دارید خمس به آنها تعلق گرفته و خمس آن پرداخت نشده است، مصرف کنید(مثل خوراکی هایی که از در آمد سال قبل تهیه شده و تا سر سال خمسی مصرف نشده)، باید از مرجع تقلیدخود اجازه بگیرید و در آنها تصرف کنید.
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.......:
.......:
#انیمیشن
🎥انیمیشن نظارت والدين بر #فرزندان در #فضای_مجازی
#حتما_ببینید
https://eitaa.com/zandahlm1357
1_36239080.pptx
1.76M
پاورپوینت اطلاعاتی درباره فضای مجازی کودکان ونوجوانان
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چگونه فرزندانمان را در استفاده از #فضای_مجازی مدیریت کنیم؟
پیشنهاد می کنم حتما ببینید!
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#کف_خیابون 71
به 233 گفتم پاشو و بذار یه نفسی بکشه... حال اون خیلی بد بود... معلوم بود که رکب بدی خورده... همینطور که لوله صدا خفه کن را داشتم میبستم، قدم قدم رفتم طرفش... اون که خیلی ترسیده بود، همینجوری که روی زمین افتاده بود خودشو به طرف دیوار پشت سرش میکشوند...
بهش گفتم: «حیف که فرصت بازجوییت ندارم... اگر هم داشتم، لزومی نداره از من بترسی... من که ترس ندارم... یا حئاقل الان ترس ندارم... چون حتی اجازه نمیدادم یه قطره خون از دماغت بیاد... اصولا وقتی از یه نفر خیلی متنفر باشم و عقده اش رو تو دلم نگه داشته باشم، نمیزنمش... بلکه بازجویی سردش میکنم... اینا را که باید خوب بلد باشی... اما میخوام بدونی که واقعا برات متاسفم... خبط بزرگی مرتکب شدی! همه زحمات دیگه خودت را بر باد دادی! تو میتونستی پاک بمونی و نور چشم تشکیلات باشی اما نخواستی!»
با ناراحتی زیاد گفت: «میدونم... احساس بدبختی میکنم... مخصوصا اینکه نمیدونستم تو در جریان این پرونده هستی! اما تو هم فکر نکن خیلی راحت و بدون درد و مشکل از کنار این پرونده رد میشی!»
داشت حرفای گنده تر از دهنش میزد... اما باید میزد... گفتم: «عالیه... فرضیه منو اثبات کردی... فهمیدم که آدم خودت نیستی... خب طبیعی هم هست که آدم خودت نباشی و از یکی دستور بگیری... اما حیف که وظیفه من این نیست که بخوام از زیر زبونت بکشم که کی پشت سرت وایساده و توی بدبخت را فرستاده جلو؟! ... یکی دیگه ازت بازجویی میکنه... یکی که فکر نکنم روش منو قبول داشته باشه و به روش خودش باهات رفتار میکنه... راستی چرا اینقدر دهنت خشک شده؟ (به 233 نگاه کردم و گفتم:) لطفا بهش اون لیوان آبو بده!»
گفت: «نمیخوام... لازم نکرده!»
گفتم: «این چه حرفیه؟ تو تشنه ای! باید آب بخوری!»
گفت: «گفتم نمیخوام! تو که گفتی اهل زور و اجبار نیستی!»
گفتم: «من کی گفتم اهل زور و اجبار نیستم... من گفتم اهل خون و خونریزی نیستم... حالا هم حرف بدی نمیزنم... میخوام که آبی که خودت برای اون بنده خدا آورده بودی یه کم بخوری که تشنگیت برطرف بشه!»
بعدش به 233 نگاه کردم و بهش گفتم: «اون لیوانو بده من تا سیرابش کنم!»
دیدم اون شخص داره سکته میکنه... فهمید که نقشه ای دارم... رفتم طرفش... گفتم باید بخوری! نه وخواهش میکنم و خیلی ممنون و حالا تشنم نیست و این حرفها هم نداریم! یا میخوری یا همین جا خلاصت میکنم... بگیر ... بگیر گفتم!
زد زیر ظرف آبو و با داد و بیداد گفت: «نمیخوام دیوونه عوضی! تو روانی هستی!»
گفتم: «وا... این چه حرفیه؟ من فقط گفتم آب بخور! خب نخور! به جهنم!»
بعد رو کردم به 233 و گفتم: «حالا فهمیدی چرا دیشب وقتی داشتیم میومدیم اینجا، وسط خیابون با ماشین حمل متهم وایسادم و رفتم شام خریدم و اومدم؟! حالا فهمیدی چرا دیشب نذاشتم نه تو بخوابی و نه خودم و نه متهم؟ چون دیشب قرار بوده اون بدبختو بزنن! اما نتونستند! به روش مسمومیت! حتی به قیمت مسمومیت همه ما! این بابا هم اینو میدونسته که آب شب مونده دیشبو نخورد! حالا فهمیدید چرا نامه زدم و اعلام موقعیت کردم و...؟!»
233 دهنش باز مونده بود و چشماش گرد... گفت: «کاش نیروی کف خیابون و پیاده نبودم! احساس میکنم وقتمو تلف کردم که اینا را بلد نیستم! شما ماشالله حساب همه چیزو میکنید! جسارتا راستی چرا این اینقدر آدم ناشی و بیخودی هست که اومده و میخواد با چاقو در روز روشن و در لحظه ای که میدونه حداقل سه چهار نفر مواظبش هستند این کارو بکنه؟!»
گفتم: «دقیقا نکتش همین جاست! یا خیلی احمق و بی فکره! که بعیده! یا پشتت گرمه و میدونه که از بیرون پوشش داده میشه! که این احتمال قوی تره! بخاطر همین تو برو پیش الناز و تحت هیچ شرایطی بیرون نیا... فقط النازو داشته باش! باید زنده بمونه! حتی به قیمت شهادت خودت! وقتی حاضرند تا اینجا بیان واسه کشتن الناز، معلوم میشه که خیلی هم آدم پیاده و شاسکولی نیست!»
233 فورا رفت پیش الناز... همونجا هم مستقر شد... الناز را فرستاد توی کمد لباسی و خودش مسلح وایساد جلوی کمد... در را هم از پشت قفل کرد و آماده هرگونه حمله یا درگیری شد!
منم بیسیم زدم و به مرکز گفتم که بیان داخل و ببرنش! در مدت زمانی که طول کشید بیان پایین و ببرنش واحد تحقیقات حفا، فکری به ذهنم رسید... رو کردم به اون بنده خدا و بهش گفتم: «چون تو لو رفتی، حتی اگر الان بچه های خودتون بیان داخل و بخوان مثلا از من تحویل بگیرنت و بروند، دیگه زندت نمیذارن! پس حداقل اگه دوس داری چند روز بیشتر زنده بمونی، بهم بگو که اینا که الان میان داخل، خودشون هستند یا نه؟!»
خیلی ترسیده بود! فکر اینجاش نمیکرد! قبول کرد...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
💟 @Mohamadrezahadadpour
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
.......:
✅بسم الله الرحمن الرحیم
🔶«قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکَى لَهُمْ
🔸(ای پیامبر) به مردان مومن بگو: «چشم هایشان را (از نگاه #حرام) فرو کاهند.
🔷کلمه " یغضوا " از ماده " غض " است. غض بصر و یا غض نظر و یا غض طرف. غض به معنای کاهش دادن است و غض بصر یعنی کاهش دادن #نگاه.
🔹معنای «یغضوا من ابصارهم» این است که نگاه را کاهش بدهند، یعنی خیره نگاه نکنند به مؤمنین بگو به زنان خیره نشوند و #چشم_چرانی نکنند.
⬅️در این آیه متعلق نگاه حذف شده است؛ یعنی نمی گوید نگاه خود را از چه چیزی فرو گیرید.
این مطلب دلیل بر عمومیت است،
یعنی نگاه خود را
🔶🔹از مشاهده ی هر چه حرام است،
برگیرید که شامل فرو گرفتن نگاه از زنان نامحرم و هر صحنه ی حرام و غفلت آور است؛
🔷🔸اما با توجه به آیات قبل و بعد،
روشن می شود که مهم تر،ترک نگاه به زنان نامحرم و ترک نگاه به مردان نا محرم می باشد، که زمینه ساز انحراف های جنسی است..
📓سوره نور،آیه۳۰,تفسیر المیزان و تفسیر نمونه
📙مرتضی مطهری- مسئله حجاب- ص۱۲۴
*************************************
◀️دیدن مانند غذا خوردن است
هر چیزی را ببینی
گویی آن را میل میکنی!
➖خدا فرموده است انسان باید به طعام خود نگاه کند یعنی ببیند چه چیزی وارد روحش می شود ...
دیدن، عبور صحنه ها از جلوی چشم ما نیست !؟
⬅️هر چیزی را میبینیم با همه آلودگی ها و پاکی ها وارد روح ما می شود و به سادگی بیرون نمی رود.⚠️
"استاد علیرضا پناهیان"
https://eitaa.com/zandahlm1357
از آنجا که شرح حال اولیاء خدا باعث بیداری از خواب غفلت می شود هر دوشنبه مختصری از زندگینامه یک ولی خدا تقدیم می شود
در سال 1300 شمسی خداوند متعال به خانواده ای مذهبی فرزندی عنایت می فرماید و در محله عین الدوله (ایران فعلی) نشو و نما می کند و از جمله برگزیدگان عصر و بندگان صالح خدا و در زمره خواص محبان و زبده شیعیان ائمه اطهار علیهم السلام، علی الخصوص امام عصر(عج) می گردد
کودکی که محبت اهل بیت علیهم السلام در خمیر مایه وجودش با شیر مادر ممزوج شده بود و آتش عشق مولایش حجت ابن الحسن عج از اوان نوجوانی شعله ور بود.
مرحوم حاج قدرت الله لطیفی
دوران ابتدایی را تا ششم ابتدایی در مدارس آن دوره طی کردند. ایشان از همان ایام، خیلی به طلبگی و دروس حوزوی علاقه داشتند.
خود ایشان راجع به کودکی که نقطه آغاز شیدایی اوست می فرمود:«مرحوم پدرم در سال هایی که رضاخان عزاداری را ممنوع کرده بود، سحرها مرا بیدار می کرد تا به منزل مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم طهرانی (عطار) برویم و من هر شب تا سحر چشم انتظار رفتن به آن مجالس بودم. باشوق و عشق در همان حال و هوای کودکی پایم به جلسات مذهبی و مساجد باز شد.
ایشان از بچگی علاقة خاصی نسبت به امامزمان(ع) در درونشان وجود داشت.
پدر ایشان ميخواستند مرحوم لطیفی را به مدرسة نظام بفرستند که پس از ماجراهایی نهایتاً به «مدرسة علمیة حاج ابوالفتح» واقع در میدان قیام ميروند. از همان ایام علاقه و توسلات شدیدی به حضرت داشتند.
در حدود 15 سالگی آن مرحوم، شبی بعد از نماز جماعت مغرب، شیخ مندرس پوشی با اجازه از امام جماعت بر منبر ميرود و پس از خواندن دعای «اللهمّ کن لولیک» شروع ميکند و از امامزمان(ع) سخن ميگويد. وی سخنرانی پرشوری ميکند و ميگويد که، « ای مردم چرا از امام زمانتان غافلید و به ایشان توجه ندارید.
چرا دنبال ایشان نمی روید؟"ای مردم اگر مرغی از خانه شما گم شود تا شب برای پیدا شدن اش از پا نمی شینید مگر او را بیابید. پس چگونه است از امام زمان تان که قرن هاست غایب شده و در پس پرده غیبت از شما گم شده است غافلید؟"
و این همان کلامی بود که در دل او اثر کرد وانقلابی عظیم در وجود او پدید آورد. روح آماده ی او مشتعل گشت و آتش عشق امام زمان اش جسم و روح او را سوزانید و چنان شد که هنوز که 15 سال بیش تر نداشت سراپا طلب با عشقی هم پای مردان پخته و کار کرده و راه رفته، قدم در راه جستجوی عزیز سفر کرده اش گذاشت و از خوبان و دوستان، سراغ محبوب اش را می گرفت.
مرحوم لطیفی خود ميگفت که حدود ده دقیقه از این دست صحبت کرد و روح مشتاقم را آتش زد و شعله درونیام را مشتعلتر کرد، به حدّی که خواب و خوراک را از من گرفت و همة فکر و ذکرم امام زمان(ع) شد
تا اینکه به وسیلة یکی از دوستان هممحلی، به نزد سید کریم پینه دوز رفتیم. ميگفت او توجهش به
امام زمان(ع) خیلی زیاد است.
با اشتیاق به سراغ ایشان در بازار رفتم. بعد از اینکه نشستم، سید کریم بیآنکه صحبت کند حدود ده دقیقه به من خیره خیره نگاه ميکرد. دوستم اجازة مرخصی خواست، سید کریم گفت: «شما اگر کار دارید ميتوانید بروید، اما ایشان را بگذارید بماند، من با او کار دارم». بعد از رفتن دوستم سید کریم صحبتهایی کرد؛ از جمله اینکه حضرت، سفارش شما را به من نمودهاند. شما مرتب نزد ما بیا. شبهای جمعه هم در منزل روضة خصوصی و مختصری داریم و به آنجا حتماً بیا.
صحبتهایش در من این احساس را به وجود آورد که گمشدهام را یافتم و خیلی حالم را عوض کرد.
به انتظار شب جمعه بودم تا به منزل ایشان بروم. شب جمعه بعد از نماز مغرب و عشا دیدم که بزرگان تهران به آنجا ميآیند: شیخ مرتضی و شیخ محمد حسین زاهد، سید مهدی کشفی، حاج آقا یحیی سجادی، سید مهدی خرازی و از این دست افراد که خیلی به ایشان ارادت داشتند. مرحوم حاج مقدس هم در این مجلس به منبر رفت و بعد از سخنرانی روضه خواند. در پایان جلسه هم از آبگوشتی که داده ميشد حاضران برای تبرّک و تیمّن تناول مينمودند. حدود دو سال در محضر ایشان بودیم و استفاده ميکردیم.
در این مدت ماجراهای بسیاری اتفاق افتاد. پس از دو سال، روزی ايشان به بنده فرمود: «من برای زیارت، راهی عتبات عالیاتم اما از این سفر باز نخواهم گشت و در نجف مرا دفن خواهند کرد». به سبب علاقه و تعلق خاطر بسیاری که به ایشان داشتم، خیلی ناراحت شدم. بعد از رفتن ایشان خیلی مشتاق شدم که من هم به عتبات مشرف شوم. در آنجا هر چه گشتم اثری از ایشان نیافتم.
.......:
پس از اشتیاق، بیقراری و توسل بسیار، مرحوم شیخ محمد کوفی را که تا پیش از این ماجرا نميشناختم، در حرم دیدم. او به من گفت سیدکریم به رحمت خدا رفته و در ایوان نجف دفن شده است. خیلی متأثر شدم، در عین حال، رفاقتم با شیخ محمد کوفی شوشتری که از بزرگان و مرتبطان با امام عصر(ع) در عراق بود، آغاز شد. بعد از مدتی که در منزل ایشان بودم به ایران بازگشتم.
بعد از بازگشت از سفر، مرحوم لطیفی به قم رفتند و پس از مدتی به جهت اشتیاقی که به حضرت علیبن موسی الرضا(ع) داشتند برای ادامة تحصیل به مشهد کشاند. چند سالی در مشهد و مدرسة حاج حسن به تحصیل مشغول بودند. به تنهایی در حجرةشان که در طبقة دوم بود، سکونت داشتند. در طول این سالها ایشان ریاضاتی از این سنخ داشته که ميگفتند: در سن 16 یا 17 سالگی، من یک سال ریاضت کشیدم و تلاش کردم که توجّهم به امام عصر(ع) قطع نشود. به جایی رسیدم که حتی برای لحظهای از امام(ع) غافل نبودم و قلبم متوجه و متوسل بود. ایشان سیر سریع خود را ناشی از همین توجّه و عشق و محبت بسیار به ولیّ خدا، امام زمان(ع)، ميدانستند
آن مرحوم در مشهد، مشغول همين توجهات و توسلات بود و در طول این مدت، مخارجشان را پدرشان تامین مينمود؛ زیرا ایشان از وجوهات و سهم امام استفاده نميکرد. سال آخر هم، پدرشان از ایشان خواسته بود که به تهران بازگردد و در برابر اصرار مرحوم لطیفی گفته بود، دیگر پولی برایت نخواهم فرستاد
خود آن مرحوم ميگويد، همزمان با این ماجرا، برف شدیدی آمده بود که راهها را بسته بود. پولم تمام شد. بعد از مدتی نسیه گرفتن از بقال و نانوای محل، روزی هر دو مرا جواب کردند و گفتند تا حسابت را تسویه نکنی دیگر به تو چیزی نميدهیم. خیلی خجالتزده شدم و برگشتم
به حرم رفتم و پس از زیارت، به حضرت عرض حال نمودم. شب را گرسنه خوابیدم. سحر یک لیوان آب نوشیدم و قصد روزه کردم. در طول روز به اتمام امور روزمره پرداختم تا افطار که باز هم با یک لیوان آب افطار کردم و سحر روز بعد هم باز همین ماجرا تکرار شد. روز دوم و سوم به همین منوال گذشت تا اینکه به زحمت به حرم رفتم. بعد از نماز به حضرت استغاثه کردم که ما مهمان شماییم در این شرایط، خودتان مرحمتی کنید. چنان ضعفی بر بدنم مستولی شده بود که نميتوانستم از پلهها بالا بروم و خودم را روی پلهها کشیدم. در آن سرمای شدید، برای گرم کردن خودم زغال هم نداشتم و در حجره، لای عبای نایینی که داشتم، روی تخت دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم. با این حال همچنان سردم بود.
سعی کردم با ذکر و توجه، بدن را گرم کنم تا سرما در من اثر نکند. بعد از آن نفهمیدم که خوابم برد یا نه فقط ناگهان به خودم آمدم دیدم در حجره را ميزنند. پرسیدم: کیستی؟ گفت: مهمان. با خودم گفتم در این شرایط که هیچ در بساط ندارم اما نیرویی در خودم احساس کردم و گفتم: بفرمایید، مهمان حبیب خداست. دیدم در باز شد. از درگاه حجره که به داخل آمدند، چراغ را روشن کردند. به داخل آمدند. دیدم سید بزرگوار نورانی است که متوجه شدم حضرتاند. سید دیگری هم همراه ایشان بود.
فرمودند: «ما مهمان شما ميشویم به شرطی که غذا را خودمان بیاوریم». عرض کردم: هر طور امر بفرمایید. حضرت به همراهشان فرمودند: «شما بروید غذا تهیه کنید و بیاورید». بعد به من فرمودند: «شما هم چای را درست کن». امتثال کردم و به صندوقخانه حجره رفتم. با خودم گفتم من که هیچ ندارم. در صندوقخانه دو گونی زغال مازندرانی دیدم و آتش را روشن کردم. در نهایت تعجب دیدم چای و قند هم روی طاقچه هست.
چای را به خدمت حضرت(ع) آوردم. ایشان مطالب بسیاری فرمودند. آن سید هم غذا را آوردند. درون سینی، نان و کباب و خرما بود. حضرت فرمودند شما اول چند دانه خرما بخور. آن خرما طعمی کاملاً متفاوت با خرماهایی که خورده بودم، داشت. کباب هم خیلی مطبوع بود. مقداری اضافه آمد. سفره را که جمع کردم، حضرت(ع) فرمودند: «از این نان و خرما و کباب به کسی ندهید. این مخصوص به خود شماست. فقط فردا، میرزا مهدی اصفهانی ميآید، یک لقمه از این غذا به او بدهید. او از خود ماست». گفتم: چشم.