فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.......:
.......:
#انیمیشن
🎥انیمیشن نظارت والدين بر #فرزندان در #فضای_مجازی
#حتما_ببینید
https://eitaa.com/zandahlm1357
1_36239080.pptx
1.76M
پاورپوینت اطلاعاتی درباره فضای مجازی کودکان ونوجوانان
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چگونه فرزندانمان را در استفاده از #فضای_مجازی مدیریت کنیم؟
پیشنهاد می کنم حتما ببینید!
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#کف_خیابون 71
به 233 گفتم پاشو و بذار یه نفسی بکشه... حال اون خیلی بد بود... معلوم بود که رکب بدی خورده... همینطور که لوله صدا خفه کن را داشتم میبستم، قدم قدم رفتم طرفش... اون که خیلی ترسیده بود، همینجوری که روی زمین افتاده بود خودشو به طرف دیوار پشت سرش میکشوند...
بهش گفتم: «حیف که فرصت بازجوییت ندارم... اگر هم داشتم، لزومی نداره از من بترسی... من که ترس ندارم... یا حئاقل الان ترس ندارم... چون حتی اجازه نمیدادم یه قطره خون از دماغت بیاد... اصولا وقتی از یه نفر خیلی متنفر باشم و عقده اش رو تو دلم نگه داشته باشم، نمیزنمش... بلکه بازجویی سردش میکنم... اینا را که باید خوب بلد باشی... اما میخوام بدونی که واقعا برات متاسفم... خبط بزرگی مرتکب شدی! همه زحمات دیگه خودت را بر باد دادی! تو میتونستی پاک بمونی و نور چشم تشکیلات باشی اما نخواستی!»
با ناراحتی زیاد گفت: «میدونم... احساس بدبختی میکنم... مخصوصا اینکه نمیدونستم تو در جریان این پرونده هستی! اما تو هم فکر نکن خیلی راحت و بدون درد و مشکل از کنار این پرونده رد میشی!»
داشت حرفای گنده تر از دهنش میزد... اما باید میزد... گفتم: «عالیه... فرضیه منو اثبات کردی... فهمیدم که آدم خودت نیستی... خب طبیعی هم هست که آدم خودت نباشی و از یکی دستور بگیری... اما حیف که وظیفه من این نیست که بخوام از زیر زبونت بکشم که کی پشت سرت وایساده و توی بدبخت را فرستاده جلو؟! ... یکی دیگه ازت بازجویی میکنه... یکی که فکر نکنم روش منو قبول داشته باشه و به روش خودش باهات رفتار میکنه... راستی چرا اینقدر دهنت خشک شده؟ (به 233 نگاه کردم و گفتم:) لطفا بهش اون لیوان آبو بده!»
گفت: «نمیخوام... لازم نکرده!»
گفتم: «این چه حرفیه؟ تو تشنه ای! باید آب بخوری!»
گفت: «گفتم نمیخوام! تو که گفتی اهل زور و اجبار نیستی!»
گفتم: «من کی گفتم اهل زور و اجبار نیستم... من گفتم اهل خون و خونریزی نیستم... حالا هم حرف بدی نمیزنم... میخوام که آبی که خودت برای اون بنده خدا آورده بودی یه کم بخوری که تشنگیت برطرف بشه!»
بعدش به 233 نگاه کردم و بهش گفتم: «اون لیوانو بده من تا سیرابش کنم!»
دیدم اون شخص داره سکته میکنه... فهمید که نقشه ای دارم... رفتم طرفش... گفتم باید بخوری! نه وخواهش میکنم و خیلی ممنون و حالا تشنم نیست و این حرفها هم نداریم! یا میخوری یا همین جا خلاصت میکنم... بگیر ... بگیر گفتم!
زد زیر ظرف آبو و با داد و بیداد گفت: «نمیخوام دیوونه عوضی! تو روانی هستی!»
گفتم: «وا... این چه حرفیه؟ من فقط گفتم آب بخور! خب نخور! به جهنم!»
بعد رو کردم به 233 و گفتم: «حالا فهمیدی چرا دیشب وقتی داشتیم میومدیم اینجا، وسط خیابون با ماشین حمل متهم وایسادم و رفتم شام خریدم و اومدم؟! حالا فهمیدی چرا دیشب نذاشتم نه تو بخوابی و نه خودم و نه متهم؟ چون دیشب قرار بوده اون بدبختو بزنن! اما نتونستند! به روش مسمومیت! حتی به قیمت مسمومیت همه ما! این بابا هم اینو میدونسته که آب شب مونده دیشبو نخورد! حالا فهمیدید چرا نامه زدم و اعلام موقعیت کردم و...؟!»
233 دهنش باز مونده بود و چشماش گرد... گفت: «کاش نیروی کف خیابون و پیاده نبودم! احساس میکنم وقتمو تلف کردم که اینا را بلد نیستم! شما ماشالله حساب همه چیزو میکنید! جسارتا راستی چرا این اینقدر آدم ناشی و بیخودی هست که اومده و میخواد با چاقو در روز روشن و در لحظه ای که میدونه حداقل سه چهار نفر مواظبش هستند این کارو بکنه؟!»
گفتم: «دقیقا نکتش همین جاست! یا خیلی احمق و بی فکره! که بعیده! یا پشتت گرمه و میدونه که از بیرون پوشش داده میشه! که این احتمال قوی تره! بخاطر همین تو برو پیش الناز و تحت هیچ شرایطی بیرون نیا... فقط النازو داشته باش! باید زنده بمونه! حتی به قیمت شهادت خودت! وقتی حاضرند تا اینجا بیان واسه کشتن الناز، معلوم میشه که خیلی هم آدم پیاده و شاسکولی نیست!»
233 فورا رفت پیش الناز... همونجا هم مستقر شد... الناز را فرستاد توی کمد لباسی و خودش مسلح وایساد جلوی کمد... در را هم از پشت قفل کرد و آماده هرگونه حمله یا درگیری شد!
منم بیسیم زدم و به مرکز گفتم که بیان داخل و ببرنش! در مدت زمانی که طول کشید بیان پایین و ببرنش واحد تحقیقات حفا، فکری به ذهنم رسید... رو کردم به اون بنده خدا و بهش گفتم: «چون تو لو رفتی، حتی اگر الان بچه های خودتون بیان داخل و بخوان مثلا از من تحویل بگیرنت و بروند، دیگه زندت نمیذارن! پس حداقل اگه دوس داری چند روز بیشتر زنده بمونی، بهم بگو که اینا که الان میان داخل، خودشون هستند یا نه؟!»
خیلی ترسیده بود! فکر اینجاش نمیکرد! قبول کرد...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
💟 @Mohamadrezahadadpour
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
.......:
✅بسم الله الرحمن الرحیم
🔶«قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکَى لَهُمْ
🔸(ای پیامبر) به مردان مومن بگو: «چشم هایشان را (از نگاه #حرام) فرو کاهند.
🔷کلمه " یغضوا " از ماده " غض " است. غض بصر و یا غض نظر و یا غض طرف. غض به معنای کاهش دادن است و غض بصر یعنی کاهش دادن #نگاه.
🔹معنای «یغضوا من ابصارهم» این است که نگاه را کاهش بدهند، یعنی خیره نگاه نکنند به مؤمنین بگو به زنان خیره نشوند و #چشم_چرانی نکنند.
⬅️در این آیه متعلق نگاه حذف شده است؛ یعنی نمی گوید نگاه خود را از چه چیزی فرو گیرید.
این مطلب دلیل بر عمومیت است،
یعنی نگاه خود را
🔶🔹از مشاهده ی هر چه حرام است،
برگیرید که شامل فرو گرفتن نگاه از زنان نامحرم و هر صحنه ی حرام و غفلت آور است؛
🔷🔸اما با توجه به آیات قبل و بعد،
روشن می شود که مهم تر،ترک نگاه به زنان نامحرم و ترک نگاه به مردان نا محرم می باشد، که زمینه ساز انحراف های جنسی است..
📓سوره نور،آیه۳۰,تفسیر المیزان و تفسیر نمونه
📙مرتضی مطهری- مسئله حجاب- ص۱۲۴
*************************************
◀️دیدن مانند غذا خوردن است
هر چیزی را ببینی
گویی آن را میل میکنی!
➖خدا فرموده است انسان باید به طعام خود نگاه کند یعنی ببیند چه چیزی وارد روحش می شود ...
دیدن، عبور صحنه ها از جلوی چشم ما نیست !؟
⬅️هر چیزی را میبینیم با همه آلودگی ها و پاکی ها وارد روح ما می شود و به سادگی بیرون نمی رود.⚠️
"استاد علیرضا پناهیان"
https://eitaa.com/zandahlm1357
از آنجا که شرح حال اولیاء خدا باعث بیداری از خواب غفلت می شود هر دوشنبه مختصری از زندگینامه یک ولی خدا تقدیم می شود
در سال 1300 شمسی خداوند متعال به خانواده ای مذهبی فرزندی عنایت می فرماید و در محله عین الدوله (ایران فعلی) نشو و نما می کند و از جمله برگزیدگان عصر و بندگان صالح خدا و در زمره خواص محبان و زبده شیعیان ائمه اطهار علیهم السلام، علی الخصوص امام عصر(عج) می گردد
کودکی که محبت اهل بیت علیهم السلام در خمیر مایه وجودش با شیر مادر ممزوج شده بود و آتش عشق مولایش حجت ابن الحسن عج از اوان نوجوانی شعله ور بود.
مرحوم حاج قدرت الله لطیفی
دوران ابتدایی را تا ششم ابتدایی در مدارس آن دوره طی کردند. ایشان از همان ایام، خیلی به طلبگی و دروس حوزوی علاقه داشتند.
خود ایشان راجع به کودکی که نقطه آغاز شیدایی اوست می فرمود:«مرحوم پدرم در سال هایی که رضاخان عزاداری را ممنوع کرده بود، سحرها مرا بیدار می کرد تا به منزل مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم طهرانی (عطار) برویم و من هر شب تا سحر چشم انتظار رفتن به آن مجالس بودم. باشوق و عشق در همان حال و هوای کودکی پایم به جلسات مذهبی و مساجد باز شد.
ایشان از بچگی علاقة خاصی نسبت به امامزمان(ع) در درونشان وجود داشت.
پدر ایشان ميخواستند مرحوم لطیفی را به مدرسة نظام بفرستند که پس از ماجراهایی نهایتاً به «مدرسة علمیة حاج ابوالفتح» واقع در میدان قیام ميروند. از همان ایام علاقه و توسلات شدیدی به حضرت داشتند.
در حدود 15 سالگی آن مرحوم، شبی بعد از نماز جماعت مغرب، شیخ مندرس پوشی با اجازه از امام جماعت بر منبر ميرود و پس از خواندن دعای «اللهمّ کن لولیک» شروع ميکند و از امامزمان(ع) سخن ميگويد. وی سخنرانی پرشوری ميکند و ميگويد که، « ای مردم چرا از امام زمانتان غافلید و به ایشان توجه ندارید.
چرا دنبال ایشان نمی روید؟"ای مردم اگر مرغی از خانه شما گم شود تا شب برای پیدا شدن اش از پا نمی شینید مگر او را بیابید. پس چگونه است از امام زمان تان که قرن هاست غایب شده و در پس پرده غیبت از شما گم شده است غافلید؟"
و این همان کلامی بود که در دل او اثر کرد وانقلابی عظیم در وجود او پدید آورد. روح آماده ی او مشتعل گشت و آتش عشق امام زمان اش جسم و روح او را سوزانید و چنان شد که هنوز که 15 سال بیش تر نداشت سراپا طلب با عشقی هم پای مردان پخته و کار کرده و راه رفته، قدم در راه جستجوی عزیز سفر کرده اش گذاشت و از خوبان و دوستان، سراغ محبوب اش را می گرفت.
مرحوم لطیفی خود ميگفت که حدود ده دقیقه از این دست صحبت کرد و روح مشتاقم را آتش زد و شعله درونیام را مشتعلتر کرد، به حدّی که خواب و خوراک را از من گرفت و همة فکر و ذکرم امام زمان(ع) شد
تا اینکه به وسیلة یکی از دوستان هممحلی، به نزد سید کریم پینه دوز رفتیم. ميگفت او توجهش به
امام زمان(ع) خیلی زیاد است.
با اشتیاق به سراغ ایشان در بازار رفتم. بعد از اینکه نشستم، سید کریم بیآنکه صحبت کند حدود ده دقیقه به من خیره خیره نگاه ميکرد. دوستم اجازة مرخصی خواست، سید کریم گفت: «شما اگر کار دارید ميتوانید بروید، اما ایشان را بگذارید بماند، من با او کار دارم». بعد از رفتن دوستم سید کریم صحبتهایی کرد؛ از جمله اینکه حضرت، سفارش شما را به من نمودهاند. شما مرتب نزد ما بیا. شبهای جمعه هم در منزل روضة خصوصی و مختصری داریم و به آنجا حتماً بیا.
صحبتهایش در من این احساس را به وجود آورد که گمشدهام را یافتم و خیلی حالم را عوض کرد.
به انتظار شب جمعه بودم تا به منزل ایشان بروم. شب جمعه بعد از نماز مغرب و عشا دیدم که بزرگان تهران به آنجا ميآیند: شیخ مرتضی و شیخ محمد حسین زاهد، سید مهدی کشفی، حاج آقا یحیی سجادی، سید مهدی خرازی و از این دست افراد که خیلی به ایشان ارادت داشتند. مرحوم حاج مقدس هم در این مجلس به منبر رفت و بعد از سخنرانی روضه خواند. در پایان جلسه هم از آبگوشتی که داده ميشد حاضران برای تبرّک و تیمّن تناول مينمودند. حدود دو سال در محضر ایشان بودیم و استفاده ميکردیم.
در این مدت ماجراهای بسیاری اتفاق افتاد. پس از دو سال، روزی ايشان به بنده فرمود: «من برای زیارت، راهی عتبات عالیاتم اما از این سفر باز نخواهم گشت و در نجف مرا دفن خواهند کرد». به سبب علاقه و تعلق خاطر بسیاری که به ایشان داشتم، خیلی ناراحت شدم. بعد از رفتن ایشان خیلی مشتاق شدم که من هم به عتبات مشرف شوم. در آنجا هر چه گشتم اثری از ایشان نیافتم.
.......:
پس از اشتیاق، بیقراری و توسل بسیار، مرحوم شیخ محمد کوفی را که تا پیش از این ماجرا نميشناختم، در حرم دیدم. او به من گفت سیدکریم به رحمت خدا رفته و در ایوان نجف دفن شده است. خیلی متأثر شدم، در عین حال، رفاقتم با شیخ محمد کوفی شوشتری که از بزرگان و مرتبطان با امام عصر(ع) در عراق بود، آغاز شد. بعد از مدتی که در منزل ایشان بودم به ایران بازگشتم.
بعد از بازگشت از سفر، مرحوم لطیفی به قم رفتند و پس از مدتی به جهت اشتیاقی که به حضرت علیبن موسی الرضا(ع) داشتند برای ادامة تحصیل به مشهد کشاند. چند سالی در مشهد و مدرسة حاج حسن به تحصیل مشغول بودند. به تنهایی در حجرةشان که در طبقة دوم بود، سکونت داشتند. در طول این سالها ایشان ریاضاتی از این سنخ داشته که ميگفتند: در سن 16 یا 17 سالگی، من یک سال ریاضت کشیدم و تلاش کردم که توجّهم به امام عصر(ع) قطع نشود. به جایی رسیدم که حتی برای لحظهای از امام(ع) غافل نبودم و قلبم متوجه و متوسل بود. ایشان سیر سریع خود را ناشی از همین توجّه و عشق و محبت بسیار به ولیّ خدا، امام زمان(ع)، ميدانستند
آن مرحوم در مشهد، مشغول همين توجهات و توسلات بود و در طول این مدت، مخارجشان را پدرشان تامین مينمود؛ زیرا ایشان از وجوهات و سهم امام استفاده نميکرد. سال آخر هم، پدرشان از ایشان خواسته بود که به تهران بازگردد و در برابر اصرار مرحوم لطیفی گفته بود، دیگر پولی برایت نخواهم فرستاد
خود آن مرحوم ميگويد، همزمان با این ماجرا، برف شدیدی آمده بود که راهها را بسته بود. پولم تمام شد. بعد از مدتی نسیه گرفتن از بقال و نانوای محل، روزی هر دو مرا جواب کردند و گفتند تا حسابت را تسویه نکنی دیگر به تو چیزی نميدهیم. خیلی خجالتزده شدم و برگشتم
به حرم رفتم و پس از زیارت، به حضرت عرض حال نمودم. شب را گرسنه خوابیدم. سحر یک لیوان آب نوشیدم و قصد روزه کردم. در طول روز به اتمام امور روزمره پرداختم تا افطار که باز هم با یک لیوان آب افطار کردم و سحر روز بعد هم باز همین ماجرا تکرار شد. روز دوم و سوم به همین منوال گذشت تا اینکه به زحمت به حرم رفتم. بعد از نماز به حضرت استغاثه کردم که ما مهمان شماییم در این شرایط، خودتان مرحمتی کنید. چنان ضعفی بر بدنم مستولی شده بود که نميتوانستم از پلهها بالا بروم و خودم را روی پلهها کشیدم. در آن سرمای شدید، برای گرم کردن خودم زغال هم نداشتم و در حجره، لای عبای نایینی که داشتم، روی تخت دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم. با این حال همچنان سردم بود.
سعی کردم با ذکر و توجه، بدن را گرم کنم تا سرما در من اثر نکند. بعد از آن نفهمیدم که خوابم برد یا نه فقط ناگهان به خودم آمدم دیدم در حجره را ميزنند. پرسیدم: کیستی؟ گفت: مهمان. با خودم گفتم در این شرایط که هیچ در بساط ندارم اما نیرویی در خودم احساس کردم و گفتم: بفرمایید، مهمان حبیب خداست. دیدم در باز شد. از درگاه حجره که به داخل آمدند، چراغ را روشن کردند. به داخل آمدند. دیدم سید بزرگوار نورانی است که متوجه شدم حضرتاند. سید دیگری هم همراه ایشان بود.
فرمودند: «ما مهمان شما ميشویم به شرطی که غذا را خودمان بیاوریم». عرض کردم: هر طور امر بفرمایید. حضرت به همراهشان فرمودند: «شما بروید غذا تهیه کنید و بیاورید». بعد به من فرمودند: «شما هم چای را درست کن». امتثال کردم و به صندوقخانه حجره رفتم. با خودم گفتم من که هیچ ندارم. در صندوقخانه دو گونی زغال مازندرانی دیدم و آتش را روشن کردم. در نهایت تعجب دیدم چای و قند هم روی طاقچه هست.
چای را به خدمت حضرت(ع) آوردم. ایشان مطالب بسیاری فرمودند. آن سید هم غذا را آوردند. درون سینی، نان و کباب و خرما بود. حضرت فرمودند شما اول چند دانه خرما بخور. آن خرما طعمی کاملاً متفاوت با خرماهایی که خورده بودم، داشت. کباب هم خیلی مطبوع بود. مقداری اضافه آمد. سفره را که جمع کردم، حضرت(ع) فرمودند: «از این نان و خرما و کباب به کسی ندهید. این مخصوص به خود شماست. فقط فردا، میرزا مهدی اصفهانی ميآید، یک لقمه از این غذا به او بدهید. او از خود ماست». گفتم: چشم.
.......:
🔴نخستین مأموريت امام(علیه السلام)
حضرت(ع) مطالب دیگری را دربارة خودم و مسائل اجتماعی فرمودند؛ از جمله اینکه فرمودند: «دیگر در مشهد نمان و بعد از مساعد شدن هوا به تهران برو و مدارس اسلامی باز کن و به تعلیم و تربیت دانشآموزان بپرداز» و فرمودند: «شما چرا در این گرفتاری و بیپولی از نماز جناب جعفر طیار غافل بودید که نماز جناب جعفر، کبریت احمر است و اکسیر اعظم»
هر چه عنایت خاص، فضائل و کمالات انسانی ایشان داشت با عنایت حضرت(ع)، در همان شب کامل شد. خودشان گفتند: حضرت و همراهشان مشغول نماز شب شدند. دم رفتن، مشتی پول خورد در دو دستم ریختند و فرمودند: «اینها را بگیر و نگاهشان نکن و نشمار. آنها را زیر پوست تخت بریز و هر وقت لازم داشتی بردار و استفاده کن». از در که بیرون رفتند دیگر آنها را ندیدم. دقایقی بعد صدای مناجات حرم و سپس صداي اذان آمد. نماز را خواندم
صبح، در حجره را زدند. دیدم شیخ با منزلت و بزرگواری آمدهاند. گفت: من میرزا مهدی اصفهانی هستم. بعد از مصافحه و معانقه، تمجید کردند و گفتند: خوشا به حالت. دیشب مورد عنایت خاصّ آقا قرار گرفتهاید. آن حوالة ما را بدهید. سفره را آوردم و ایشان لقمهای تناول نمود و گفت: از آن پولها هم سکهای به من بدهید. ایشان به ازای آن، بیست تومان به من داد که پول خیلی زیادی بود. چند ماهی که در مشهد بودم محضرشان را درک کردم تا اینکه در همان ایام رحلت نمود.
سال بعد به تهران آمدم و پس از چند سال آموزش در مدارس تهران در سال 1330 یا1331 اولین مدرسة اسلامی را با نام «دارالتعلیم علوی» تأسيس کردم. این قبل از تأسيس مدارس رفاه، علوی و ... در تهران بود. در سالهای بعد، ایشان شش مدرسة دیگر را مانند: «دوشیزگان قائمیه اسلامی»، «احمدیه» و «جعفری» نیز تأسيس نمود و در همة آنها به ترویج نام حضرت(ع) ميپرداختند. سر صفها اشعار مربوط به امام عصر(ع) و دعای «الهی عظم البلاء» را ميخواندند. ایشان در شهرهای مختلف نيز به ترویج نام امام زمان(ع) ميپرداختند.
تشکیل مجالس دعای ندبه و دیگر دعاها، تبلیغ و ترویج نام حضرت از دیگر فعالیتهای ایشان در این ایام بود. ایشان در تبلیغ و ترویج نام امام عصر(ع) و مهدویت بسیار کوشا بود.
🔴دومين مأموريت؛ بازسازي مسجد جمكران
در سال 1348 شمسی، شب نیمة شعبان که زمستان بوده، ایشان با یکی از دوستان به قم و مسجد مقدس جمکران مشرف ميشوند. خودشان نقل كردند: حدود پنجاه نفر در مسجد بودند. همه رفتند و ما از خادم خواستیم که بگذارد ما در مسجد بیتوته کنیم. خودشان نقل كردند، حدود ساعت ده شب، خادم سراغ ما آمد و گفت: «من آن اتاق را گرم کردهام و اگر خسته شدید بیایید
در سرما عبایی به خودمان پیچیده و مشغول عبادت بودیم. دوستم حدود ساعت دوازده خسته شد و برای استراحت به آن اتاق رفت. بعد از یک ساعت که مشغول عبادت، توسل و اذکار بودم، دیدم که صدایي ميآید. دیدم از در ورودی سه نفر تشریف فرما شدهاند و حضرت(ع) جلوتر از بقیه هستند. سلام كردم و دست آقا را بوسیدم. آقا روی شانة من زدند و فرمودند: «بلند شو و اقدام کن و مسجد را از این وضع بیرون بیاور و ما تو را کمک و یاری ميکنیم. در مسجد عمران و آبادی کن و وضع بهداشتی آن را درست کن».
مسجد در آن ایام اصلاً وضع مناسبی نداشت و تنها آب انبار آن هم آب خیلی بد و آلودهای داشت. وضوخانه و دستشوییهای خیلی بدی داشت؛ مسجدی قدیمی و بیرونق که به آن رسیدگی نشده بود
بعد از نماز صبح خیلی در فکر بودم که این آقای احمدی کیست. با دوستم از مسجد بیرون آمدم و بیرون مسجد یکی از دوستان را که سید بود، دیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی خیلی از وضع بهداشت و سرویسهای بهداشتی مسجد گله کرد و گفت: به جدّم همین الآن به فکر شما بودم که به شما بگویم حداقل چند دستشویی مناسب برای اینجا بسازیم. من هم برای او ماجرا را نقل کردم و گفتم: حضرت(ع) به من فرمودهاند، سراغ آقای احمدی بروم، ولی او را نميشناسم. او گفت: آقای احمدی رئیس ادارة ما ـ سازمان اوقاف تهران ـ است. قرار شد او ماجرا را برای آقای احمدی بازگو کند
شب جمعه در مسجد مشغول به نماز و راز و نیاز بودم که یک روحانی کنارم آمد و دستی بر شانهام گذاشت. بعد از سلام و احوالپرسی، خود را معرفی کرد و گفت: من سید حسین قاضی طباطبایی هستم. دو نفر از طرف وجود نازنین حضرت(ع) آمدهاند و بیرون مسجد منتظر شما هستند. به همراه ایشان رفتم و آنها را دیدم. گفتند: آقا پیغام دادهاند چاهی را که در اینجا ميخواهید بزنید در آینده به مشکل برميخورد. هم اینکه اینجا مسجد ميشود، هم آب لازم را به شما نميرساند. جای دیگری را حضرت(ع) در نظر دارند. آنها آن نقطه را به من نشان دادند و من با چند آجر آنجا را علامتگذاری کردم.
.......:
صبح شنبه وقتی گفتم فلان جا چاه بزنید. بعد از صحبتهایی گفتند باید امضا کنید که مسئولیت هرچه اتفاق افتاد با شما باشد. شاید به سنگ برخورد کنیم یا به آب نرسیم و .... قبول کردم و تعهّد دادم. آنها مشغول به کار شدند. شب جمعة بعد که به مسجد رفتم و از آنها سراغ گرفتم خیلی با روی گشاده برخورد کردند. گفتند: با بیست سال تجربه تا به حال به این راحتی چاه نزده بودیم و الان سه متر است که داخل آب هستیم و ميخواهیم پایینتر برویم. شما از کجا فهمیدید؟ هفتة بعد که آمدم، دیدم دستگاه گذاشتهاند و آب جاری شده است
برای هزینه ی چاه 700 هزار تومان چک کشیده بودم اما زمان موعد پول برای چک نداشتیم و به حضرت متوسل شدیم
بعد از ناهار صحبتهایی دربارة چاه شد و از من پرسیدند که، چه کسی به شما گفت، چاه را اینجا بزنید؟ گفتم: صاحب این مسجد، مولا صاحب الزمان(ع). سری تکان داد و به پسرش گفت: هوشنگ جان، چک حاج آقا را به ایشان بازگردانید. آقای یگانگی گفت: این چاه هم هدیهای باشد از ما برای مسجد. ما هم به عنایت حضرت، بدون هیچ هزینهای صاحب چاهی شدیم که بعد از سی و چند سال، همچنان آب فراوانی دارد و مشکلی برای آن پیش نیامده است
در آن زمان تعداد کمی به مسجد جمکران مشرف می شدند و بعضی خواص به آن مکان رفت و آمد داشتند. اما حضرت (ع) می دانستند که در آینده ای نه چندان دور تعداد زائران مسجد جمکران به میلیون ها نفر می رسد و لذا نیاز به توسعه آبرومندانه ای خواهد داشت و این ماموریت را مرحوم لطیفی عهده دار می شوند و تا پایان عمر به نحو احسن آن را انجام می دهند.
من به دلم گذشت که از کجا و چطور شروع کنم. حضرت بلافاصله فرمودند: «شما سراغ آقای احمدی بروید. او خودش کارهای شما را درست ميکند». بعد از آن، حضرت(ع) کارتی به دست من دادند که یک طرف آن اسماء الله بود و و طرف دیگر آن نقشة جدید مسجد با یک گنبد و دو گلدسته و قسمت مردانه و زنانه با زیرزمین آن. فرمودند: «این نزد تو باشد ما آن را به موقع از تو ميگیریم». امتثال کردم و آن را گرفتم و بوسیدم. آنگاه، حضرت به محراب کوچک وسطی از سه محراب قدیمی مسجد رفتند و حدود یک ساعت مشغول عبادت و راز و نیاز شدند. بعد از آن خداحافظی کردند و تشریف بردند. فضا خیلی معطر و نورانی شده بود. کمی بعد هم اذان صبح شد و خادم مسجد و آن رفیقم آمدند.
وقتی ماجرا را برای ایشان تعریف کردیم مدام گریه میکرد که من چه لیاقتی دارم حضرت(ع) نام مرا ببرند از من پرسید که آیا واقعاً نام مرا بردند؟ او گفت: ما ترتیب کارها را ميدهیم. شما یک هیئت امنای حداقل پنج نفره از دوستان خودتان تشکیل بدهید و برنامهها را بدهید، ما برای شما ابلاغ ميگیریم. بروید و مشغول کار بشوید. نميگذاریم برای شما مشکلی پیش بیاید. ما هم کارها را انجام دایم و در روز هفده ربیع الاول همزمان با میلاد پیامبر اکرم(ص) کلنگ آنجا را بر زمین زدیم و کارها شروع شد و این سرآغاز جهانی شدن نام امام عصر(ع) به برکت مسجد مقدس جمکران بود. مسجد جمکران، خیلی گمنام و غریب بود اما الان دوست و دشمن در سراسر جهان این مسجد را ميشناسند.
در طول مدت بازسازی جریانهای جالبی اتفاق ميافتاد از جمله اینکه چون جمکران آب نداشت باید از شهر، حتي برای بناییها آب ميآوردند. تصمیم گرفتند که چاه بزنند. در خیابان سعدی تهران، آقایی به نام اسفندیار یگانگی بود که در حفر چاه خیلی شهرت داشت. با آنها صحبت کردیم و قرار شد که برای حفاری بیایند. من شبهای جمعه ميرفتم و تا غروب جمعه ميماندم یا گاهی شنبهها باز ميگشتم.شرکت حفاری در منطقه، جایی را مناسب برای حفاری تشخیص دادند و قرار شد که از شنبه کار را شروع کنند
به حق می توان او را مجدد ثانی نامید و ادامه دهنده راه حسن مثله جمکرانی دانست . اما ماموریت مرحوم لطیفی تنها در توسعه مسجد جمکران خلاصه نشد بلکه پیام های متعددی را برای برخی خواص می آوردند . آیت الله خزعلی می فرمودند : آن کسی که در۲۱ بهمن۵۷ خدمت امام خمینی ره آمد و گفت حضرت مهدی (ع) می فرمایند: به مردم بگویید به خیابان ها بریزند و اگر در خانه بمانند ... . مرحوم لطیفی نسب ره بوده است
آنچه که تا آخر عمر برای هیچ کس فاش نشد ، اجازه اجتهاد ایشان بود که در سال۱۳۷۶ هجری قمری صادر شده و مرحو م لطیفی آن را مخفی کرده بود . در اجازه اجتهاد ایشان که پس از ارتحال آن عزیز کشف شد، آیت الله اصطهباناتی شیرازی از مراجع نجف اشرف و آیت الله رضوی او را جامع معقول و منقول در فروع و اصول معرفی نموده بودند. آری آیت الله شیخ قدرت الله لطیفی نسب در شب چهارم شعبان۱۴۲۸ هجری قمری ، مرداد ماه ،۱۳۸۶ به رحمت الهی پیوست و در حرم مطهر حضرت معصومه(س) به خاک سپرده شد
.......:
مدح _ حضرت معصومه (س)
این کریمه..چه عطایی چه مرامی دارد
در حریمش چه کنیزی چه غلامی دارد
بهجت قلب امام است وندارد مثلی
«خواهر حضرت سلطان»چه مقامی دارد
لقب«زینب ثانی»ست برازنده ی او
مثل بانوی جهان، حس قیامی دارد
دختر حضرت موساست که از جانب حق
..برخودش،بر حرمش لفظ سلامی دارد
در خصایص به گمانم که به مادر رفته
جان عالم بفدایش، که چه نامی دارد
فاطمه باشد و معصومه..عجب تشبیهی
مثل زهراست به رخ بدر تمامی دارد
«مرقد گم شده»را یافته ام در قبرش
کاش این قدر بفهمیم.. مقامی دارد
https://eitaa.com/zandahlm1357
4_5920130586629899062.mp3
5.04M
عروج آسمانی حضرت معصومه سلام الله علیها را به پیشگاه امام زمان علیه السلام تسلیت عرض می نماییم.
به بارگاه نورانیش صلواتی می فرستیم و چشم به عنایات کریمه اهل بیت علیهم السلام می بندیم.
https://eitaa.com/zandahlm1357