eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.8هزار دنبال‌کننده
48.9هزار عکس
35.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
(33) چگونه دعا كنيم شخصي در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد: - الهي! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما! امام عليه السلام فرمود: هرگز چنين دعايي مكن! زيرا كسي نيست كه محتاج ديگري نباشد و همه به يكديگر نيازمندند. بلكه هميشه هنگام دعا بگو: - خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نيازمند مساز!(37) جلد ۲ 📚داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهل و هفتم چند پرستار دورم ریخته و می‌خواستند به هر وسیله‌ای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس می‌کردم: «خدا... من بچه‌ام رو می‌خوام... من فقط بچه‌ام رو می‌خوام...» همه بدنم از درد فریاد می‌زد و آتشی که در جانم شعله می‌کشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمی‌گذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه می‌زدم: «به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون می‌خورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود...» عبدالله دور اتاق می‌چرخید و دیگر فریاد می‌کشید تا در میان هق هق ناله‌هایم، صدایش به مجید برسد: «مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا می‌خوای بیای؟ من الان میام دنبالت!» و دل بی‌قرار من تنها به حضور همسرم قرار می‌گرفت که از میان دست پرستاران و سِرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش می‌زدم: «مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچه‌ام از دستم رفت...» و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه‌های مصیبت زده‌ام چه حالی می‌شود و شاید از شدت همین ضجه‌ها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بی‌هوشی، از حال رفتم. نمی‌دانستم خواب می‌بینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونه‌ام دست می‌کشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست می‌کشید و بی‌صدا گریه می‌کرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار می‌بارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمی‌خورد. پای چشمان کشیده‌اش گود افتاده و گونه‌های گندمگونش به زردی می‌زد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه می‌کرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمی‌اش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد: «الهه...» شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده‌اش خیره مانده بود، فکر می‌کرد خوابم و نمی‌دانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: «الهه جان...» دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بی‌رمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: «دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...» و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی می‌کشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: «مجید! بچه‌ام از بین رفت...» و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: «مجید! بچه‌ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! می‌فهمیدم دیگه تکون نمی‌خوره، ولی نمی‌تونستم براش هیچ کاری بکنم...» از حجم سنگین بغضی که روی سینه‌ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه‌های قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار می‌زدم: «مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو می‌دیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود...» و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا می‌آمد: «مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود...» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه‌هایش از گریه به لرزه افتاده و می‌دیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بی‌قراری می‌کند که دیگر ساکت شدم. https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید🌹
سلسله جلسات " محبت درمانی " استاد محمد شجاعی مجموعا ۶۷ جلسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار بهار- ناصر عبدالهی - کانال : شعر و موسیقی اصیل ایرانی.mp3
5.2M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 بهار بهار صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد اما خودت کجایی وا بکنیم پنجره ها رو یا نه تازه کنیم خاطره ها رو یا نه بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عیدو اورد از تو کوچه تو خونه خیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون خونه ما همیشه منتظر یه مهمون بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود یادش بخیر بچگیا چه خوب بود حیف که هنوز صبح نشده غروب بود آخ که چه زود قلک عیدیهامون وقتی شکست باهاش شکست دلامون بهار اومد برفها رو نقطه چین کرد خنده به دلمردگی زمین کرد چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت وا شدن پنجره ها رو دوست داشت بهار اومد پنجره ها رو وا کرد من و با حسی دیگه آشنا کرد یه حرف که از حرفهای من کتاب شد حیف که همش سوال بی جواب شد دروغ نگم هنوز دلم جوون بود که صبح تا شب دنبال آب و نون بود 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا