هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
صفحه امر به معروف و نهی از منکر
.......:
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎬 #کلیپ #استاد_علی_تقوی ◀️ بعد از ظهور... 🍀 🌺🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
«استاد قرائتی»
📌امر به معروف و نهی از منکر،
نشانه چیست؟
🍀
🌺🍀
💠💠💠💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
«استاد رحیم پور ازغدی»
📌یاد بگیرید اگر یک جایی خیانتی بود، اعتراض کنید!
🍀
🌺🍀
💠💠💠💠
⁉️ آیا می دانید؟
✅ در معاملاتی که طرف مقابل به وکالت از مالک اقدام به معامله می کنند، از معتبر بودن وکالتنامه باید اطمینان حاصل کرد. چرا که ممکن است تاریخ وکالتنامه پایان یافته باشد یا موکل، وکیل را پیش تر عزل کرده باشد.
✅ بنابراین با انجام یک استعلام، می توان از به روز بودن و معتبر بودن وکالتنامه مطمئن شد.
#معامله
#وکالتنامه
Mr_Vakiil
✅ توجه داشته باشید اگر کارگری را برای نظافت به منزل خود می آورید و در حین کار حادثه ای برای او رخ دهد و رابطه سببیت و یا رابطه علیت بین حادثه رخ داده و بی احتیاطی و یا بی مبالاتی شما احراز گردد، مسئول هستید.
ساده تر عرض کنم🔰🔰
⚠️ مثلاً نردبانی به او می دهید و نردبان می شکند و او سقوط می کند و مصدوم می شود و یا او برای نظافت، آب جوش احتیاج دارد و شما به او کتری آب جوش می دهید، دسته کتری خراب است و از دستش رها می شود و آب جوش روی او ریخته می شود و می سوزد و یا مثلا ً به او گاز انبر می دهید که دسته اش عایق نیست و او را برق می گیرد و... خلاصه مواظب باشید، شب عیدی برای خودتان دردسر درست نکنید، به حد کافی مشکلات داریم.
/Mr_Vakiil2
اختلاف وراث در تقسیم ارث
⭕️ اگر یک یا چند نفر از ورثه راضی به تقسیم ترکه نباشند، کسی که مایل است اموال تقسیم شود باید از دادگاه تقسیم ترکه را درخواست نماید.
⭕️ دادگاه همه ورثه را دعوت و به موضوع رسیدگی می کند.
اگر مال قابل تقسیم باشد(مثل پول نقد) دادگاه سهم هر یک از ورثه را تعیین می کند، ولی اگر مانند خانه یا اتومبیل باشد که نتوان سهم هر یک از ورثه را جداگانه به وی داد، دادگاه آن را به مزایده می گذارد و پس از فروش، سهم هر یک از ورثه را به آنها پرداخت می کند.
#ارث
/Mr_Vakiil2
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتاد و هفتم سرم به قدری من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و هشتم
دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم. می دانستم صدای گریههای بیقرارم تا خانهشان میرود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجههایم را شنیدهاند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: «شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!» مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوریام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم: «حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!» و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم: «بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!» که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد: «آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!» و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید. آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکرد و میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از نگرانی حالم پَر پَر میزد که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد: «نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!» هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردم و دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: «زینبسادات! مادر یه لیوان آب بیار!» و زینبسادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذرهای آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم: «من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونوادهام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود...» و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقبتر رفتم: «ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...»
https://eitaa.com/zandahlm1357