فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره خبرنگار العربیه از آشنایی با حاج قاسم در زمان دفاع مقدس
#قهرمان_من
┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 تفاوت آرزوهای ما و حاج قاسم وقتی شمع کیک تولدمان را فوت میکنیم
بخشی از مستند #یک_و_بیست_دقیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نقاشی شنی روایت بغضآلود رهبر انقلاب از انتظار حاج قاسم سلیمانی پشت درب اتاق عمل جراحی برای همراهی خانواده دوست شهیدش
💯 توی میدون نبرد اشدا علی الکفار و برای مردم مثل پدری مهربان
┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خاطره گویی سردار شهید حجازی از حاج قاسم سلیمانی: آن شب سردار عجله داشت و منتظر یک حادثه بود؛ به دختر عماد مغنیه گفت دارم میروم به مقتلم
┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کارتون دختری به نام نل از سری کارتونهای دهه شصت قسمت هشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون دختری به نام نل
از سری کارتونهای دهه شصت
قسمت نهم
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و ششم هرچند نتوانسته بودم مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و هشتم
با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. او هم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداریام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلکهای پژمردهام یاری نمیکرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نَم پس نمیداد. دستان غریب و غمزدهام را با هر دو دستش گرفته بود و میدانست دیگر توانی برای دردِ دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم!» حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم: «مجید، بابام...» و با همه ظلمی که در حق من و زندگیام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم: «مجید! من همین پارسال مامانم مُرد، حالا بابام...» و ای کاش فقط مرده بود و لااقل دلم را به فاتحهای خوش میکردم که میدانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب غم فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شبهای قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و شیرازه زندگیمان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد. ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی میکردند تا کمی گریه میکردم و جانم قدری سبک میشد که نمیشد و من در بُهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم میلرزیدم. مجید پا به پای نفسهای مصیبت زدهام، نفس میزد و هر چه میتوانست از نگاه نگران و لحن لبریز محبت، خرجم میکرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمیشد. انگار قرار نبود طومار غمهایم به پایان برسد که تا میخواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگیمان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریستهای تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم میافتاد.
با ما همراه باشید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357