#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
قسمت بیست و هفت: از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
✅ رونمایی از سامانه الکترونیکی (موبایلی) طرح و پیگیری شکایات تعزیرات با عنوان "سامانه ۱۳۵" 🔹با است
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت بیست و هشت:
احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم...هستی اش را به چهار میخ میکشم...
مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:(چقدر دیر کردی.چرا انقدر رنگ و روت پریده؟؟) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش...فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود...
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:(دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..). چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟! صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید:(سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده؟)
باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم:(پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..) در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.
دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم.
با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت:( بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد.
اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من... انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد:( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام..
فقط انگیزمو گفتم..) عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد:( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم...
عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد...
ادامه دارد.........
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
💠 #مبانی_دعا 🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی 🎬 جلسه 11 👈 نقش مکان و زمان در استجابت دعا ❇️ 90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخلاق مهدوی 36.mp3
4.18M
💠 #مبانی_دعا
🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی
🎬 جلسه 12
👈 نقش مکان و زمان در استجابت دعا
❇️ 90 جلسه
@shervamusiqiirani-2 - آواز سه گاه.mp3
3.05M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
به رخ سیاه چشمان ، نظر ار بود گناهی
بگذار تا گناهی ، بکنیم گاهگاهی
همه شب ستاره ریزد ز دو چشم بر کنارم
به هوای چشم مستی ، به خیال روی ماهی
تو ز اشتباه روزی ، قدمی به خانه ام نه
که رسد دلی به کامی چو کنی تو اشتباهی
دل عاشقان مسکین مشکن بترس از آن دم
که شبی نیازمندی ، بکشد ز سینه آهی
شب و روز در فراقت ز تو دور بس که نالم
شده دل ز غصه کوهی شده تن ز رنج کاهی
به خلاف پیش از این پس ، نگهی به سوی من کن
چه شود که خسته ای را ، بنوازی از نگاهی
همه عمر چون پزشکی ره عشق و عاشقی پوی
که به عمر خود نیابی ، به از این طریق راهی
#کاظم_پزشکی
🌺
🍂🌺🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۷۷. قائم ما اهل بیت علیهم السلام روز جمعه خروج میکند. خصال صدوق
۱۷۸. وقتی قائم (عجّل اللَّه فرجه الشریف) قیام کند، لباس حضرت علی علیه السلام را میپوشد و روش او را پیش میگیرد. وسائل الشیعه
https://eitaa.com/zandahlm1357
سلام لطفا
#اندڪی_تأمل🇮🇷👇
eitaa.com/joinchat/3717922818Ca7721d8525
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
پيام به مسيحيان و مسلمانان جهان، به مناسبت سالروز ميلاد حضرت عيسى مسيح (ع) پيام به مسيحيان و مسلمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا