9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اگر همه ما واقعاً امیدوار بودیم که #امام_زمان عج این هفته ظهور میکنند، باورتون میشه که آقا حتما ظهور میکرد؟....
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
سنگر سرپا ايستاد؛ كوچك بود و كم ارتفاع. عمليات كه تمام شد، آقا مهدي برمي گشت عقب. ميرفت شهرهاي مخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
من دائم كنارش بودم و روحياتش را بهتر ميدانستم. راضي اش كردم كه من ببرم. سوار تويوتا شدم. راننده تويوتا ماند همانجا. نشستم پشت فرمان، يكي از بچههاي اطلاعات هم نشست كنارم تا راهنماييام كند. من جلوتر از آنجا را نمي شناختم. از داخل كانال حركت كرديم. نمي شد از روي جاده رفت. با تير مستقيم تانك ميزدند؛ ولي دشمن به داخل كانال ديد مستقيم نداشت هر چند توپ و خمپاره و... ميافتاد. حدود صد متر مانده به خط از سمت راست جاده، كانال يك انشعابي داشت كه بايد از آن انشعاب كه بلندتر هم بود، رد ميشدي تا به پل ميرسيدي. ماشين كه ميرفت روي آن بلندي دوشكاها ميزدند. وقتي رسيديم به انشعاب، ديدم اينجا پر از مهمات است. يعني مهماتي كه ما فرستاده ايم تا به دست حميد و مرتضي برسد، اينجا تلنبار شده است. بچههاي توي خط گفته اند اينجا خالي كنيد ما ميبريم، هيچ كس هم نبرده يا به خاطر تيراندازيهاي شديد ريخته اند اينجا و برگشته اند. بلند شدم تا از روي جاده منطقه را ديد بزنم. تا سرم را بردم بالا دوشكا روي جاده
را با رگباري درو كرد و به دنبالش با سمينوف زدند. ديدم اين جوري نمي شود. در امتداد جاده حدود ۵۰ متر پياده رفتم به سمت راست كه آنجا تقريبا جاده هم سطح زمين ميشد. در همين حال متوجه ايفايي شدم كه آمد از كنار تويوتاي ما رد شد و رفت روي جده و افتاد آن طرف جاده و همان جور بي حركت ماند. پشت ايفا تانكر آب بسته بودند. حدس زدم راننده اش را زدند. برگشتم پيش
تويوتا، ايفا مال لشكر نجف بود. راننده را زده بودند و ماشين هم خاموش شده بود.
با خودم كلنجار ميرفتم كه چه جور اين مهمات را از اين جاده عبور دهم. ارتفاع جاده از سطح زمين به سه متر ميرسيد. همان برادري كه به همراه من آمده بود، گفت: ميبيني برادر سفيدگري، امكان جلوتر رفتن ديگه نيست.
گفتم: من به هر قيمتي شده ميرم. مهمات را هم ميبرم.
تويوتا با باري كه داشت از جاده رد نمي شد. بنابراين در امتداد جاده كه شناسايي كرده بودم، آمدم از جايي كه جاده هم سطح زمين ميشد پيچيدم درست برعكس مسير آمده منتهي از آن طرف جاده رفتم. حالا پهلوي تويوتا به سمت دشمن بود مجبور بودم باز از كنار جاده بروم چون جلوتر آب بود. حاشيه جاده به اندازه حركت يك تويوتا خشكي داشت و بقيه را آب گرفته بود. «و جعلنا... » بر لب زير بارش بي امان گلولههاي دوشكا رفتم رسيدم كنار پل. تنها رفته بودم و همراهم ماند همانجا. خواست خدا بود كه طوريم نشود. بار تويوتا را خالي كردم. جعفر ودادي و اصغر ديزجي [۲۴] آنجا بودند. اصغر گفت: «نگاه به جاي پيشاني ات كردي؟ » برگشتم نگاه
[ صفحه ۴۴]
كردم ديدم گلوله شيشه جلو را سوراخ كرده و از شيشه عقب خارج شده، به حدي سر و صدا بوده كه من صداي خرد شدن شيشه را نشنيده بودم. وقتي نشستم پشت فرمان، ديدم درست در مسير پيشانيام خورده است.
وقتي ميخواستم برگردم پيش آقا مهدي، به ديزجي و ودادي گفتم به آقا مرتضي بگوييد كه مهمات را
در كنار پل خالي كرديم. برگشتيم سنگر قرارگاه، تويوتا را دادم ببرند دوباره مهمات بار بزنند و مقداري هم كمپوت و كنسرو و نان و... تا ببرم جلو.
تا اين ماشين برود و بيايد، آقا مهدي با آقا مرتضي تماس گرفت و گفت كه مهمات فلان جا خالي شده و برادران ديزجي و ودادي هم آنجا هستند و...
تويوتا كه پر مهمات برگشت باز حركت كردم و رفتم به همان شيوه اول. بچهها تا مهمات و آذوقه را ديدند كلي خوشحال شدند. ولي به قدري خسته بودند كه حال برداشتن مهمات را نداشتند. گفتم: شما اينارو چه جوري ميبرين جلو. راه رو نشان بدين با ماشين ببرم.
گفتند: از اينارو كه كمي جلوتر بري با تانك ميزنن. امكان رفتن با ماشين نيست.
نيروهاي ما پشت كانال صوئيپ مستقر بودند سمت چپ، لشكر نجف بود و سمت راست هم بچههاي ما. يعني جايي كه ما رفته بوديم هنوز با خط فاصله داشت.
آقا مرتضي گفته بود بچهها را ميفرستم مهمات را ميآورند. يك لحظه به فكرم رسيد و از بچهها پرسيدم: جنازه حميد آقا كجاست؟
[ صفحه ۴۵]
گفتند: «اونجاست! » جنازه را نشانم دادند. بار اولي كه آمده بودم، يادم نبود و الا ميتوانستم با ماشين ببرمش عقب. در اين حين ديدم احمد كاظمي [۲۵] با بي سيم چي اش و يك نفر ديگر پياده ميآيند به سمت ما. همديگر رو خوب ميشناختيم، مدام با آقا مهدي رفت و آمد داشت. تا چشمش افتاد به من، گفت: غلامحسين حالت چطوره؟ چه خبر؟ مهدي چطوره؟...
گفتم: خوبند، سلامتي، اونجا توي
سنگر قرارگاه تاكتيكي است.
با دستم سمتي كه آقا مهدي بود اشاره كردم. باز پرسيد: حالش خوبه؟
گفتم: آره
گفتم: حاجي! اينجا خطرناكه، چرا اومدي اينجا؟
گفت: اومده بودم به بچههاي خودمون سري بزنم گفتم سري هم به بچههاي مهدي بزنم و برم.
حس كردم اصلا اين احمد آقا ترس نمي شناسد. به قول امروزيها آخر شجاعت بود. رفتم پيش بچهها و گفتم: كمك كنين جنازه حميد آقا را بذاريم پشت تويوتا.
آن دور و برها جنازه ديگري
نبود. جنازه حميد پشت خاكريز بود. پايين خاكريز را هم آب گرفته بود. تكيه داده بود به خاكريز و پاهايش داخل آب بودند. تركش كوچولويي از گيج گاهش خورده بود و از گوشش هم خون زده بود بيرون. زخم ديگري در بدن نداشت. آرام خوابيده بود و لبخند مليحي بر چهره داشت انگار به يكي لبخند زده باشد. [۲۶].
[ صفحه ۴۶]
احمد آقا داشت در حالي كه به خط دشمن نگاه ميكرد، با بي سيم حرف ميزد. من رفتم زير شانههاي حميد را گرفتم و اصغر ديزجي هم پاهاي حميد آقا گرفت. در اين حين خمپاره ۸۱، افتاد درست كنار تويوتا. تويوتا روشن بود. چرخ و رادياتور و و ديفر ماشين را زد لت و پار كرد. در همان لحظه اي كه خمپاره افتاد و منفجر شد، صداي احمد كاظمي را هم شنيدم كه گفت: آخ؟
برگشتم طرف احمد. خودم نيز سوزشي در پايم حس كردم. [۲۷] بي توجه به اين اتفاقات به بچههايي كه آنجا بودند، گفتم: بيايين كمك كنين جنازه حميد را ببريم عقب.
منتهي اينها
از شدت خستگي حال بلند شدن نداشتند به قدري خسته بودند كه قدرت پر كردن خشاب هايشان هم نبود. گفتم: پس من جنازه رو ميكشم تا كنار تويوتا، شما فقط كمك كنين بذاريم داخل ماشين.
https://eitaa.com/zandahlm1357
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:
🔺سردار حاج حسین کاجی می گوید: بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🌸در وصیتنامه نوشته بود : من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند... من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه میماند. بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. و... 🌸
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.
📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195
#همگامباولایت
┅═ೋ❅✿🌸✿❅ೋ═┅
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مخترعات و اگر مسبوق به مادّه باشند، ولی سابق بر مدّت آنها را « مخترعات » گویند، چون افلاک و کواکب ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکونّات
و یا فعل خدا هم مسبوق به ماده و هم به مدّت است، چون موالید ثلاثة، اعنی
کلیه معدنیات و نباتات و حیوانات انواعها و اقسامهای [۱] مختلفهِ که هم مسبوق به مادّه و هم مسبوق به مدّت اند، و به این اعتبار خدا را « یا مکوّن » گویند، اگر چه متکوّن به معنای ذی کون و ذی وجود عام تمام مراتب مذکوره را شامل است، کما قیل:
اوّل ز مکوّنات عقل و جان است واندر پس او نه فلک گردان است
زین جمله چو بگذری چهار ارکان است پس معدن و پس نبات و پس حیوان است [۲]
----------
[۱]: ۳ - کذا در اصل.
[۲]: ۴ - رباعیات، بابا افضل کاشانی.
📚✍شرح بر صحیفه سجادیه
میرزا ابراهیم سبزواری وثوق الحکماء
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
عزت از غیر خدا همچنین میفرماید: کسی که به غیر خدا عزّت جوید، همان عزّت او را هلاک کند. انفاق همچ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عقل و عاقل
راغب در محاضرات گوید: حکیمی به شاگردش میگفت: با عاقلان بنشینید چه دشمن باشند یا دوست چرا که عقل، عقل را یاری میدهد.
سه پند
سفیان ثوری بر امام صادق علیه السلام وارد شد و گفت: ای فرزند رسول خدا چیزی که خدا تو را آموخته به من بیاموز. امام فرمود: وقتی گناهان به تو رو آوردند، بر تو باد استغفار؛ وقتی نعمتها به تو رو آوردند، بر تو باد شکر؛ وقتی غمها بر تو رو آوردند، بگو:
لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللّٰه.
سفیان رفت و میگفت: سه چیز مهم. عجب سه چیزی.
#کشکول شیخ بهاء
https://eitaa.com/zandahlm1357