#داستانواقعی👌
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم، سپس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم.
دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده...
به طرف خانه به راه افتادم.
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم. به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند، چیزی به او بده، خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم.
گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند.
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم.
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم.
که ناگهان ابانصر را دیدم که از خوشحالی پرواز می کرد و به من گفت: ای ابامحمد چرا اینجا نشسته ای! در خانهات خیر و ثروت است!
گفتم: سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت میپرسد. و همراهش ثروت فراونی است
گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت. اما این تاحر بی پول و ورشکسته شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد. همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده!!
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم.
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم. ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم.
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل میکند.
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند، گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت.
از شهوت های نفس مثل ریاء، غرور،
دوست داشتن تعریف و تمجید مردم
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم:
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: این برایش باقی مانده!
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم.
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که بهش کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت نجات يافت.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•