eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷هنوز خیلی مانده بود تا احداث خاکریز تمام شود. راننده خیلی به لودر فشار می‌آورد؛ اگر همین طور ادامه می‌داد حتماً خرابش می‌کرد و کار خاکریز لنگ می‌ماند. حاج خلیل که برای سرکشی به کارها آمده و شاهد ماجرا بود بدون آنکه تندی کند گفت: «خیلی خسته‌ای بیا پایین چند دقیقه‌ای استراحت کن تا کمی کمکت کنم. 🌷راننده که نمی‌دانست او حاج خلیل پرویزی، فرمانده مهندسی جنگ جهاد است، لودر را تحویلش داد و در همان نزدیکی مشغول استراحت شد. حاجی جلو چشم راننده شروع کرد به ادامه کار خاکریز. آنقدر نرم و بدون فشار به دستگاه، کار می‌کرد که راننده متوجه اشتباهش شد. بعد از چند دقیقه لودر را از حاجی تحویل گرفت و مشغول به کار شد؛ اما این‌بار با رعایت حال ماشین. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده 17 ساله، شهید حاج خلیل پرویزی منبع: سایت کانون سنگرسازان بی‌سنگر ❌ مسئولین! •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• https://eitaa.com/zandahlm1357
!! 🌷به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو آهسته گفت: بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند...! امکان برگرداندن آن‌ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند!! حبیب گفت: اگه می‌تونی یکی از بچه های مجروح را ببر. گفتم: صبر کن با بقیه بفرستشون عقب. حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند. گفتم: باشه. 🌷دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد. ترکشی به سینه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می‌داد. سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد. تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم. گفتم: برادر اسمت چیه؟ جواب نداد. نگاهش کردم، دیدم رنگ به رو نداشت زیر لب چیزهای می‌گوید. فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده کپ کرده! برا همین دیگه سئوال نکردم مدتی بعد مؤدب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد. 🌷گفتم: چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟ گفت: نماز می‌خواندم. نگاهش کردم از زخمش خون می‌زد بیرون. گفتم: ما که رو به قبله نیستیم! تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه. گفت: حالا همین نماز را می‌خونیم تا بعد ببینیم چی می‌شه و ساکت شد. گفتم نماز عصر را هم خوندی؟ گفت: بله. گفتم: خب صبر می‌کردی زخمت را ببندند بعد لباست را عوض می‌کردی آن وقت نماز می‌خوندی. گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم، فعلاً همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا. 🌷گفتم: بابا جون تو چیزیت نیست. یک جراحت مختصره زود بر می‌گردی پیش دوستات. با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست و الا با بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی‌خونه! در اورژانس پیادش کردم و گفتم: باز همدیگر را ببینیم بچه محل؟! گفت: تا خدا چی بخواد. با برانکارد آمدند ببرنش گفتم: خودش می‌تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید…. بیست دقیقه ای آن‌جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم: حال مجروح نوجوان چطوره؟ گفتند: شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و رفت…. تمام وجودم لرزید. 🌷بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز 60 در تجلیل از رزمندگان فرموده: آهای بسیجی خوب گوش کن چه می‌گویم من می‌خواهم به تو پیشنهاد یک معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود!! من دستغیب حاضرم یک‌جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و تهجدها و شب زنده‌داری‌هایم را بدهم به تو، و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس خوانده ای از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی؟! راوی: سردار شهید فرمانده حسین همدانی https://eitaa.com/zandahlm1357 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
🌷 ٢٧٩٩ .... 🌷امیر فرزند بزرگم بود و علاقه عجیبی به او داشتم و در قبال این خواسته درونی هرگز نمی خواستم که او را برنجانم. آرزوی امیر آرزوی من بود، هر چند بر خلاف میلم بود. یک روز که از کار روزانه منزل و خرید بیرون خسته شده بودم، پیش پدر امیر گلایه و خستگی­ ام را اظهار کردم. با صحبت من پدر امیر عصبانی شد و گفت: شما دو پسر داری و هر دوی آن­ها را به جبهه فرستاده اى و هیچ گله­ای نداری، اما از خرید نان شکایت می­کنی! 🌷همین که اعتراض پدر امیر را شنیدم، گفتم: من شهامت این را دارم که حتی تو را نیز راهی میدان جنگ کنم. مدتی از این موضوع گذشت. تا این که این صحبت به گوش امیر رسید. او هم از این که فرصتی به دست آمده تا آرزوی قلبی خودش را به من تفهیم کند، این گفته­ را وسیله قرار داده بود تا بدین صورت مرا امتحان کند. 🌷روزی با همسنگران و دوستان خود جمع شده و خود را به صورت شهیدی در آورده بود که به کفنی پیچیده شده و پلاکی به گردن دارد. روی برگ بزرگی هم نوشته بود "شهید امیر پیرنظر" و آن را روی سینه ­ی خودش قرار داده بود و از دوستانش خواهش کرده بود که از او عکس بگیرند. چند روز بعد امیر به مرخصی آمد و همان عکس را به من نشان داد و گفت: مادر این شهید را می شناسى؟ 🌷خوب دقت کردم و با دو دست بر سرم زدم و گفتم: وای امیر! خدا مرگم بدهد، این که خودت هستی. امیر از روی شوق خنده ­ی معنا­داری کرد و گفت: مادر این بود روحیه ­ای که از آن صحبت می­ کردی؛ این بود شهامت تو؟ احساس مادرانه، طاقت دیدن چنین صحنه ­ای را از من گرفته بود، از طرفی ایمان درونی ­ام و هدف والای امیر، باعث شد مکثی کنم و بعد گفتم:... 🌷....گفتم: باز هم می­ گویم روحیه­ اش را دارم. امیر از این که هدف خود را در قالب چنین موضوعی بیان کرده بود و امان ­نامه گرفته بود، بسیار خوشحال شد و از من تشکر کرد. همین صحنه در آینده ­ای نه چندان دور به واقعیت پیوست. آری این آخرین­ باری بود که به مرخصى مى آمد؛ او رفت و شهید شد. 🌹خاطره اى به ياد شهید معزز امیر پیرنظر •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
!! 🌷در عملیات نصر 8، بعد از فتح کوههای سلیمانیه، با ده نفر از همرزمان برای دیدن منطقه به داخل دره رفتیم که صد متر با رودخانه فاصله داشتیم. ناگهان یکی از بسیجی‌ها فریاد زد؛ عراقی‌ها، عراقی‌ها. اسلحه و تجهیزات نداشتیم فوری سنگر گرفتیم. 🌷در همان لحظه بین ما و عراقی‌ها خمپاره ای به زمین خورد و صدایی آن منطقه را لرزاند. 12 نفر عراقی دستهایشان را روی سر گذاشتند و به حالت تسلیم جلو آمدند در حالی که ما حتی یک سرنیزه نداشتیم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
...!! 🌷قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه‌ی سرلشکری اش را بگیرد. همه تبریک گفتند. خودش می‌گفت: «درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست! وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند؛ حس می‌کنم ازم راضی هستند. وقتی ایشان راضی باشد امام عصر (عج) هم راضی‌اند. همین برایم بس است. انگار مزد تمام سالهای جنگ را یک‌جا بهم داده اند.» 🌹خاطره ای به یاد امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی 🍃🌱 عاقبت صياد دلها، صبح روز ٢١ فروردين سال ٧٨، صيد شهادت شد. روحش شاد.
...!! 🌷چند سال از دوران اسارتم را با آقای ابوترابی گذاراندم. اردوگاه موصل ١ که بودیم یک روز رفتم پیش حاج آقا و پرسیدم: همه برای حل مشکلاتشان به شما مراجعه می‌کنند، این را چه‌طور تحمل می‌کنی و خم به ابرو نمی‌آورید؟ 🌷...چیزی نگفت. دوباره پرسیدم. از دادن جواب امتناع کرد. بار سوم وقتی اصرارم را دید، گفت: حسین آقا جون، دو رکعت نماز و توسل به حضرت زهرا (س) کوه مشکلات را مثل موم نرم می‌کند. از آن زمان هر وقت به مشکلی بر می‌خورم همین کار را می‌کنم. 🌹خاطره اى به ياد سید آزادگان حاج علی اکبر ابوترابی فرد ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️ا 🗓 ۱۲ خرداد ۱۳۷۹ - سالروز درگذشت آزاده سرفراز حجت الاسلام سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد @zandahlm1357