eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.4هزار عکس
41.2هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
.......: 🌐📝جوانِ امروز حق دارد پهلوی باشد؟ در دوره ای که تمام دنیا، از قبایل عقب مانده آفریقایی تا اعراب به سمت حرکت میکنند، عده ای در فضای رسانه ای و مجازی داخل و خارج ایران با سر و صدای زیاد بدنبال و بازگشت حکومت سلطنتی پهلوی هستند و میگویند پسر فلانی باید حاکم ایران باشد چون از یک شاه بدنیا آمده پس لایق ترین فرد است.!!! حالا جوان امروزی، متولدین دهه و که دوران حکومت پنجاه و سه ساله پهلوی را ندیده اند حق دارند از حمایت کنند؟ ✅جوان امروزی نیست و ندیده اند که زمان پهلوی، مانند یک کالای لوکس بود، معمولا خانواده های پولدار داشتند، یادشان نیست مردم هفته به هفته فقط در حمام عمومی به آب گرم دسترسی داشت. نیست و ندیده اند که در هر محله یک خانواده داشت و همسایه ها باهم از آن استفاده میکردند، یادشان نیست، داشتن تلویزیون آرزویمان بود، آن هم سیاه و سفید، نیست برای خرید هم باید در صف می ایستادیم، یادشان نیست زمستان ها برای یک ساعتها باید در صف می ماندیم، گاز که هنوز مال از ما بهترها بود. جوان امروزی ندیده اند که مادرها در روستاها بخاطر دوری تنها بیمارستان شهر می مردند. ✅ جوان امروزی نیست را در کاباره ها میکردند تا برای برقصد! نیست و ندیده اند فساد و و پهلوی را، نسل امروز هویدا و ایادی را نمیشناسد، از فساد جهانبانیان و خانواده انصاری و رشیدیان خبر ندارد، نسل امروز زورگویی های بنیاد پهلوی و خرج های آن را ندیده است. ✅ جوان امروزی یادشان نیست و ندیده اند وقتی را که ایران پر بود از پزشکان و ، یادشان نیست که برای کوچکترین درمانها باید به خارج میرفتی آن هم در توان پولدارها بود. یادشان نیست و ندیده اند روستاها آب و برق نداشتند، جاده نداشتند، خانه بهداشت نداشتند، مدرسه ها کم بود، نرخ بالا بود. ✅ جوان امروزی نیست ساواک چه غول ترسناکی بود، ندیده اند منوچهری چگونه میکرد، نصیری و ثابتی را نمیشناسند. نیست اگر یک با ماشینش شهروند ایرانی را زیر میگرفت، دادگاه ایران حق نداشت او را کند. نیست که دوران پهلوی استان نفت خیز بدون از ایران جدا شد و ارتش ایران حتی نتوانست یک دقیقه بجنگد تا ایران از ایران جدا نشود. ✅جوان امروزی، پهلوی را از مستندهای شبکه و صدای آمریکا میشناسد. حق دارد چون منحوس ترین دوره تاریخی ایران را مانند یک ترسیم کرده اند. راستی زمان پهلوی کل ایران چقدر داشت؟ کمتر از نصف الان؟ چقدر کشور درآمد داشت؟ جوان امروزی حق دارد سوال کند که برای ما چکار کرده است، اما باید تحقیق کند، مطالعه کند، تاریخ بخواند. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📖آشنایی با علما ومشاهیر مدفون در حرم2⃣ 💠شیخ بهایی؛ فقیه ذوفنون ( ۹۵۳تا ۱۰۳۰ق ) 🔹بهاءالدین محمد، معروف به #شیخ_بهایی، فرزند عزّالدین حسین، در صبحگاه ۲۸ذیحجۀ ۹۵۳، در جبل عامل لبنان، چشم به جهان گشود. نسَب ایشان به حارث همدانی، صحابی معروف حضرت علی(ع) می‌رسد. شیخ بهایی در سیزده سالگی، در سال ۹۶۶ق، به اتفاق پدر و مادرش به ایران مهاجرت کرد. او علوم رایج را در حوزه‌های علمیۀ قزوین و اصفهان، نزد استادان فرزانه‌ای همچون پدر بزرگوارش، ملاعبدالله مدرّس یزدی، مولانا افضل قاضی و... فراگرفت و #شاگردان بی‌نظیری نظیرِ: ملّاصدرای شیرازی، فیض کاشانی، فیض لاهیجی، محمدتقی مجلسی و... تربیت کرد. شیخ بهایی در دانش‌های فقه، فلسفه، منطق، ادبیات، هیئت، ریاضیات و... تبحّر داشت. از ایشان بیش از #هشتاد اثر علمی برجای مانده است: مفتاح الفلاح در ادعیه، حدائق الصالحین در شرح صحیفۀ سجادیه ، جامع عباسی (اولین رسالۀ توضیح المسائل فارسی)، تحفۀ حاتمی در اسطرلاب ، دیوان اشعار، کشکول و... . 👈ایشان برای ترویج فرهنگ اسلام و گشایش کار مردم، به دربار شاه عباس صفوی راه یافت و مقام شیخ الاسلامی را عهده‌دار شد که بزرگترین مقام دینی و دیوانیِ ایرانِ آنروز بود. سیاست او هدایت کارگزاران حکومت صفوی بود و در این راه، موفقیت چشمگیری داشت. افزون بر آثار علمی، تقسیم دقیق و عادلانۀ آب زاینده رود، طرح ریزیِ کاریز نجف آبادِ اصفهان، تعیین سمت قبلۀ مسجد امام به مقیاسِ چهل درجه انحراف غربی از نقطۀ جنوب، مرمّت و بازسازیِ مجدّد یکی از رصدخانه‌های مراغه، حمام شیخ بهایی و... به ایشان منسوب
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 # و ششم# جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری‌های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می‌بایست سفره افطار را آماده می‌کردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می‌گشت. روزه‌داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار ساده‌ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می‌پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت‌فرسای پالایشگاه کار می‌کرد و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می‌دیدم تا قدری از تشنگی‌اش بکاهد و وجود گرما زده‌اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه‌ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر روی تخت خواب دو نفره‌ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده می‌کردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و می‌خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «ان‌شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست می‌کنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین‌تر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت می‌کردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. می‌گفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت می‌کنه و باید زودتر عملش کنن.» هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیم‌تر گزارش می‌داد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزده‌ام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه‌ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریده‌ام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو می‌زنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه‌داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می‌آمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه‌ها روشن کرد. https://eitaa.com/zandahlm1357