eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.8هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
.......: •┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈• 🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 💠 را از بیاموزیم (۶)💠 🔹️لزوم شناخت راه و : 💫قال علیه السلام: سَلْ عَنِ الرَّفِيقِ قَبْلَ الطَّرِ يقِ وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ ۳۱ نهج البلاغه: پيش از آنكه درباره بپرسى، درباره(( راه)) بپرس، و پيش از آنكه(()) انتخاب كنى درباره(()) پرس و جو كن. بر اساس اين فرمايش عليه السلام، در زبان فارسى هم ضرب المثلى رواج يافته است كه مى گويند:((بگو كيست، تا بگويم چگونه هستى)). و شاعرى، همين معنى را به شعر در آورده است: تو، اول بگو: با كيان زيستى؟ پس آنگه، بگويم كه: تو، كيستى! سخن ، اين هشدار را مى دهد كه: انسان بايد دقت كند و هنگام ، از و و ، پرهيز و دورى جويد، و همچنين هنگام انتخاب ، مراقبت كند، تا با اشخاصى نادرست و ، نشود. زيرا، و ، علاوه بر زيانها و ناراحتيهايى كه توليد مى كنند، بر اثر و و پى در پى، در روحيه انسان، تأثير بد مى گذارند. و به این ترتیب، خود ما نيز، اندك اندك و ندانسته، به و كشيده ميشویم. به همين دليل، ما بايد مراقب باشيم و در هر كارى كه انجام ميدهيم، با كسانى و كنيم كه مطمئن باشيم و با و و كردارند. اين سخن، ميتواند ما را، در اين جهت نيز راهنمائى كند كه: هر گاه در انتخاب راهى و انجام كارى دچار شك و ترديد شديم، يا اگر ديديم كه خودمان، قادر به انتخاب راه درست نيستيم، بهتر است پيش از آنكه با چشم بسته به راهى برويم يا شروع به كارى كنيم، افراد ديگر را درنظر بگيريم. يعنى ببينيم كسانى كه و و و آنها ثابت شده است، چه كار ميكنند و از كدام راه مى روند، تا ما نيز همان راه را در پيش گيریم. به اين ترتيب، علاوه بر آنكه به و دچار نمی شويم، از وجود و خوب هم بهره مند مى گرديم. 🔹 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
عمود۵۶۰ اون آقا رو به مادرم کرد و گفت (اینقدر بی قراری نکنین شما همین الانم زیارتتون قبول شده مطمئن باشین)مادر که تقریبابه هق هق افتاده بود گفت آقاجان قربون جدتون این اتفاق یعنی امامم ما رو خونه اش راه نداده چهره ی آقا عوض شد انگار بدجوری ناراحت شد دست کرد توی جیبش و یک مقدار به مادرم پول داد و گفت برین ایست بازرسی توکل به خدا ان شاء الله رد میشین با این جمله فکر کردیم حتما ایشون خودش از همین رئیس و روسای پاسگاه مرزیه ک اینقدر محکم میگه برین ته دلمون قرص شد راه افتادیم باید از پنج گیت بازرسی رد می شدیم برامو جالب بود توی هیچ گیتی ازمون پاسپورت نخواستن و جالبتر اینکه وقتی پولی رو ک آقا به ما داده بود شمردیم دیدیم دقیقا همون مقداری بود ک گم کرده بودیم بعد از مدت کوتاهی دوباره این آقارو پیدا کردیم مادرم با خوشحالی به سمت آقا دوید و دعایش کرد سید هم با حوصله به حرفهای مادرم گوش میداد و لبخند راضت بخش روی لبانش نقش بست نگاهی به سر تا پای سید انداختم شال زیبای مشکی ک روی دوشش انداخته بود خودنمایی می کرد توی دلم گفتم: چقدر این شال عزا به سید ما میاد! خورشید# قسمت ششم https://eitaa.com/zandahlm1357
عمود شماره ۶۹۰ به موکب که رسیدیم تصمیم گرفتیم استراحت کنیم محو تماشای زائران پیاده اربعین شده بودم قیافه ی آدمهای توی راه و همسفرامون برام جالب بود اولین بار بود که این منظره ها رو می دیم چشمم به آقا سید افتاد باورم نمی شد کلی راه باز هم اومده بودیم ولی حتی اسمشو هم نمی دونستم مردی مهربان با صورتی گیرا و حسن خلقی بسیار عالی از هم صحبتی با او در راه لذت می بردم آقا سید در موکب مشغول پذیرایی از زائرها شد خواستم جا به جا بشم که یهو دستم خورد به دست بغل دستیم و سیگارش افتاد روی پیراهنش خدا منو ببخشه اصلا ظاهرش به زائرهای آقا نمی خورد! آخه توی این روزهای عزاداری یه پیراهن با گلهای قرمز درشت پوشیده بود یقه اش هم تقریبا باز بود و مدام سیگار روشن می کرد. چنان سرم داد کشید که دستام شروع کرد به لرزیدن گفتم داداش معذرت میخوام از قصد نبود حلالم کن ولی اون بنده خدا فقط داد می زد و بد بیراه می گفت.همه داشتن نگاهمون می کردن دیگه نمی دونستم چیکار کنم تا آروم بشه که آقا سید سر رسید. وای خدای من چه به موقع!توی دستش پاکت بود پاکت رو به طرف مرد عصبانی گرفت .یه لبخند شیرین زد و گفت بفرمایین بعد هم اشاره کرد به من و گفت یا علی. کمک کرد تا روی ویلچر نشستم رفت و یک چای تازه آورد و کنار وسایل مرد گذاشت و زدیم به دل راه....... خورشید :قسمت هفتم# https://eitaa.com/zandahlm1357
عمود شماره ۸۰۰ هنوز خیلی راه نرفته بودیم که دیدیم یه نفر داره صدامون میزنه .برگشتم ببینم کیه ؟ناخود آگاه گفتم:چقدر این لباسهای مشکی بهتون میاد.جواب داد منم می تونم باهاتون همسفر بشم؟ به صورت آقا سید نگاه کردم لبخند ملیحی زد یعنی موافق بود گفتم:چرا که نه! خوشحال شد و گفت:اسم من خشایاره ولی شما می تونین خشی صدام کنین گفتم:داداش حلالم کن.برگشت پیشونیم رو بوسید و گفت:منم بد رفتار کردم.اصلا بگذریم،راستش من از رنگ مشکی خوشم نمیاد،فقط یکبار برا فوت آقام خدا بیامرز پوشیدم،ولی انگار از این لباسه بدم نیومده یه جوارایی دوسش دارم،آقاسید گفت: الحمد الله و به را ادامه دادیم..... خورشید،قسمت هشتم# https://eitaa.com/zandahlm1357
عمود ۱۰۷۰ به خونه ی برادر عراقی رسیدیم همسر و بچه های صاحب خونه با احترام به استقبالمون اومدن و تنها اتاقی رو که داشتن به ما دادن سفره ای رنگا رنگ و پر غذاهای متنوع پهن شد. به جرات می توانم بگم همه ی دارایی شون رو برای فراهم کردن این سفره خرج کرده بودن .من و داداش خشی اینقدر خسته و گرسنه بودیم که هرچی دم دستمون بود خوردیم و همونجا کنار سفره دراز کشیدیم. چشمم افتاد به طرف آقا سید ظرف تقریبا دست نخورده بود شاید فقط یک لقمه خورده بود.بعد از صرف غذا سید مشغول جمع کردن سفره شد.هر جا که می رسیدیم کمک می کرد.آشنا و غریبه براش فرق نمی کرد من و خشایار از فرط خستگی خوابمون برد. با صدای نجوای شیرینی از خواب بیدار شدم چشمام رو باز کردم،دلم نمی خواست خواب از سرم بپره.فقط فهمیدم آقا سید داره زیارت ناحیه مقدسه می خونه و پهنای صورتش از اشک خیس شده،تا حالا کسی رو ندیده بودم اینطوری دعا بخونه سعی کردم بلند شم ولی نفهمیدم چطور شد دوباره خوابم برد خورشید:قسمت دهم# https://eitaa.com/zandahlm1357
عمود ۱۱۸۰ بافشار دست گرم آقا سید از خواب بیدار شدم خیلی خسته بودم سید نگاه محبت آمیزی بهم کرد و گفت:《بلند شین نماز تون رو بخونین باید راه بیوفتیم》و اشاره کرد به لباسهامون که شسته وتا کرده وتا کرده کنار اتاق گذاشته شده بودن و ادامه داد خانم صاحبخونه راه زیادی رفته تا لباسهای ما رو با ماشین لباسشویی یکی از اقوامش بشوره و به موقع برگردونه ،از خودم بدم اومد .راستی من شیعه امام حسینم یا این عزیز عراقی و خانواده اش؟ تو همین فکر بودم که دوتا دختر بچه حدودا ۳و۵ ساله اومدن تو اتاق آقا سید با مهربانی بغلشون کرد و روی پاهاش نشوندشون و توی جیب پیراهنش چیزی گذاشت.داداش خشایار هم انگار منقلب شده بود دست کردتو ساکش و کمی پسته در آورد و ریخت کف دست دختری که کوچکتربود اما همه ی پستها یهو پخش شد روی زمین دختر بزرگتر جلو آمد و دامن پیراهنش رو باز کرد و آقا سید پسته ها رو ریخت توی دامنش. من و خشایار ماتمون برده بود هر دو دختر بچه هیچ انگشتی نداشتند .آقا سید پاکت پسته رو بهشون داد و دخترها با خوشحالی از اتاق رفتند بیرون.با کمک سید روی ویلچر نشستم صاحبخونه برای خداحافظی اومد و ما روبغل کرد.وقتی خواستم باهاش دست بدم.دیدم او هم مثل دخترهاش انگشت نداشت.نمیدونم چه مشکلی وجود داشت نه می تونستم عربی حرف بزنم و بپرسم نه روم میشد از سید علت رو جویا بشم صاحبخونه به عربی چیزهایی گفت که من فقط عبارت عجل لولیک الفرج رو متوجه شدم. با خورشید،قسمت یازدهم# https://eitaa.com/zandahlm1357
عمود ۱۱۸۶ مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که صدای گریه داداش خشی رو شنیدم زیر لب چیزی چیزی زمزمه می کرد حس کنجکاویم باعث شد کتاب دعا رو ببندم. گفتم داداش خشایار چیزی شده؟گفت: نه چیزی نیست گفتم:چند روزه که می خواستم ازت یه سوالی بپرسم اما خجالت کشیدم.دوست دارم از خودت بگی از اومدنت به راهپیمایی اربعین با پای پیاده اصلا چی شده که اومدی؟ خشی هم بینی اش رو بالا کشید و گفت حتما خودت هم فهمیدی من خیلی گروه خونم به اینجا نمی خوره توفیق اجباریه دیگه. و بعد از کمی مکث ادامه داد : آقام خدا بیامرز میون دار هیئت امام حسین بود همیشه می گفت:می خوام یه روز پشت سر خانم زینب کبری (س) پیاده برم زیارت ارباب .اما مریضی و اجل مهلتش نداد. اومدن منم فقط به خاطر وصیت آقامه .اما دیشب و امروز اتفاقاتی افتاده که انگار دلم زمین گیر کربلا شده. با خورشید.قسمت دوازدهم# https://eitaa.com/zandahlm1357
عمود ۱۳۰۰ شهر از دور پیدا بود.تعداد زائرهای پیاده هر لحظه بیشتر می شد.یه جورایی دیگه رفتن دست خودت نبود.سیل جمعیت زائران رو با خودش می برد. به یه دوراهی رسیدیم که در موردش زیاد شنیده بودم اول باید میرفتیم زیارت آقا قمر بنی هاشم یا زیارت مولا ابا عبدالله توی تردید و دودلی و مبهوت زیبایی بی الحرمین بودم که خشایار گفت : راستی داداش اول باید بریم زیارت خندیدم. دلخور شد سریع گفتم معذرت میخوام. خندم واسه این بود که منم دقیقا همین مشکل دارم. هر دو خیره شدیم به چهره آسمونی سیدهمسفرمون،انگارمثل همیشه تمام سوال و جوابها رو می دونست،رسیده بودیم رسیده بودیم درست جلوی درب حرم علمدار ادب به امام رو خشت خشت این بارگاه فریاد میزد. آقا سید گفت:برای رسیدن به امامت راهی به جز عباس شدن نداری. چشم هام توی بین الحرمین دو دو میزد .دائم دنبال گمشده ای بودم با نشونه ای که از اون گم شده باشه. آخه حالا که تو شب اربعین مولا و امامم دعوتم کرده بود اینجا.... چه توقع بی جایی!من کجا و آقا حضرت حجه ابن الحسن کجا؟ چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند؟ تو همین حال و هوا بودم که با صدای همیشه مهربون آقا سید به خودم اومدم دیگه وقت سحر اربعینه...... با خورشید. قسمت سیزدهم# https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
عمود ۱۴۵۲ خدای من!اینجا یه تکیه از بهشته،نه،اصلا خود بهشته!مگه بهشت چیزی غیر از با امام بودنه؟از درب اصلی حرم وارد شدیم خشایار اصلا تو حال خودش نبود .منقلب شده بود و من فقط صدای ناله هاشو می شنیدم. صدای الله اکبر اذون صبح که بلند شد ،درست روبه روی شش گوشه ی ملکوتی بودیم.برگشتم و نگاه ملتمسانه ای به صورت آقا سید انداختم .خودم هم نمی دونستم چی می خوام.فقط می دونم دلم می خواست پاهام یاریم می کردن و می تونستم به رسم ادب پای برهنه برسم خدما حضرت ارباب . حرم هم عجیب شلوغ بود. یا حسین فاطمه!چه عطری فضا رو پر کرده بود،عطر سیب؟!گریه امونم نمی داد. آقا سید گفت:بلند شو بی اختیار از روی ویلچربلند شدم وقدم برداشتم هیچ اثری از درد توپاهام نبود خشایار داد زد حالت خوبه ؟میتونی راه بری ؟اشکاهم رو پاک کردم و رو به ضریح گفتم هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوب نبودم صورتم رو به سمت آقا سید برگردوندم چند مرتبه صداش زدم.آقاسید!آقاسید!امانبود .حتی از ویلچرهم خبری نبود .به خشایار گفتم ببین میتونی آقا سید رو پیدا کنی؟انگار سید ما مثل یه قطره تو همین عطر سیب گم شده بود حالا من اینجام و میاف اربعین زیر قبه ابا عبدالله الحسین(ع)و تنها چیزی که مدام به یادم میاد حرف آقاسید که می گفت :مراقب باش اگر رفتی کربلا دیگه از کربلا دیگه از کربلا بر نگردی. با خورشید.قسمت آخر# https://eitaa.com/zandahlm1357