#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#ادامه_دارد
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#اللهم_الرزقنا_شهادة_فی_سبیلڪ_بحق_سیدالشهدا
https://eitaa.com/zandahlm1357
⭕️ای برادران!
قبل از اینکه به جبهه بیایم، #دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر #شهید شدم، دورش را بگیرید💞 چراکه من او را بسیار #دوست_دارم...
👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق»🌷 رزمنده جاوید الاثر #حزبالله_لبنان و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جملهای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است:
✍اگر شما گُلی🌷 را در صحرای #حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد😭
#شهید_علی_شفیق_دقیق 🌷
#شهید_جاویدالاثر
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/zandahlm1357
📕 پرسش
#تصمیمگیری_برای_ازدواج
🍃دختر جوونی هستم ک خانواده تقریبا #مذهبی دارم چاهار ساله با ی اقا پسری صحبت میکنم ک شدیدا بهم #علاقه داریم و #قصدمون_ازداوجه
تو این دورانی ک باهم در ارتباط بودیم چند سری چیز های مهمی ک برای من #خط_قرمز بود رو مخفیانه انجام داد...طوری ک وقتی ازش میپرسیدم منکر هم میشد...
🍃چند بار سر کاراش همه چیو بهم زدم ولی باز برگشت و ابراز #پشیمونی کرد
منم بخشیدمش...
ی بار بابام دستش #سیگار دید اما اون بعدا جلو من منکر شد...بعدن اعتراف کرد سیگاری بود
حالا سیگار رو ترک کرده ولی پدرم میگه اون اقا معتاد شده
🍃از طرفی مطمئنم #پدرم ادمی نیس ک #دروغ بگه یا حرف بی اساس بزنه
از طرفی هم اون اقا #قسم میخوره چیزی ازم مخفی نداره موندم چی کنم...ممکنه راهنماییم کنین؟ تقریبا چاهار ماه هس ک میگه از کاراش پشیمونه....از نظر رفتار و اخلاق هم خیلی بهتر از قبل شده
🍃ولی ب خاطر #مخفی_کاری های قبلش میترسم همه این رفتاراش نقش باشه و بازم ازم پنهون کنه... راستی خانواده من از علاقم خبر دارن اما نمیدونن با اون اقا پسر صحبت میکنم
ولی #خانواده_اون اقا درجریان علاقه و صحبتمون هستن
🔰 مشاوره خانواده
https://eitaa.com/zandahlm1357
📕پرسش
#مردسالاری
سلام، من از بس توی فامیلامون زندگی های #مردسالار دیدم مثل خود #پدرم یا زندگی خواهرم با #شوهرش، دیگه از هرچی مرده #متنفر شدم الان ۳۰ سالمه ولی هنوز ازدواج نکردم
🍃 اگه #ازدواج کردن اینجوریه و باید حتما گوش بحرف #آقابالاسر باشی ما نخواستیم
بخاطر همین میخام همیشه #مجرد بمونم
میتونید منو راهنمایی کنید لطفا
https://eitaa.com/zandahlm1357
🚨 گاهی شام برای خوردن نداشتیم!
💠 #رهبر_انقلاب:
⭕️ ما نان گندم نمیتوانستیم بخوریم، نان جو گندم میخوردیم، چون نان گندم گرانتر بود. البته یک دانه نان گندم میخریدیم برای #پدرم فقط ولی ما نان جو گندم میخوردیم، گاهی هم نان جو. وضعمان خیلی خوب نبود و شبهایی اتفاق میافتاد در منزل ما که شام نبود. مادرم با زحمت زیادی که حالا بماند آن زحمت چگونه انجام میشد، برای ما شام تهیه میکرد. آن شام هم که تهیه میشد و با زحمت تهیه میشد، نان و کشمشی بود.
آن وقتها، از لحاظ مالی در فشار بودیم، یعنی خانوادهمان، خانواده مرفهی نبود. پدرم یادم هست روحانی معروفی بود، اما خیلی پارسا و گوشه گیر بود، لذا زندگیمان خیلی به سختی میگذشت. در دوران کودکی با زحمت بسیار، برای ما #کفش خریده بود که تنگ بود. پدرم دیگر قادر نبود که اینها را عوض بکند یا کفش دیگر بخرد، آمدند گفتند که خب این کفشها را می شکافیم، اندازه میکنیم و برایش بند میگذاریم. یک عالمه #خوشحال شدیم که کفشهایمان بندی شد. آمدند شکافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بندهایش خیلی فرق داشت با کفشهای دیگر، خیلی زشت و ناجور درآمده بود. چقدر غصه خوردیم ولی خلاصه چارهای نداشتیم.
📗 برگرفته از کتاب ۱۳۱۸، خاطرات خودگفتهی رهبر انقلاب