eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.8هزار عکس
41.4هزار ویدیو
1.9هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 قسمت ۱۴ فرمانده همان جا، کنارِ سوراخیِ سنگر ایستاد. زل زده بود به روبه‌رو و چشم نمی‌گرداند. با صدای هر تک‌تیر، تکان می‌خورد؛ انگار که راستی راستی به سمت او شلیک می‌شود. ‼️خواستم درباره‌ی عبدل بپرسم و این‌که کجا رفت. نتوانستم. ترسیدم جوابم را ندهد.😒 ـ تو برو تو سنگر، پیشِ بیسیم📞 من فعلاً این‌جا هستم. نمی‌خواستم بروم❗️ دلم همچنان پیشِ آن پسره بود😢 اما به ناچار راه افتادم سمت سنگرمان. توی سنگر، یک گوشه نشستم. سنگرمان جادار بود؛ چون خیلی وقت‌ها فرماندهان می‌آمدند آن‌جا. دیواره‌هایش از گونیِ خاک بود و روی آن را چند تیر‌آهن انداخته بودند. جلوی در، پتو آویزان کرده بودیم که شب‌ها، نور فانوس‌هایی💥 که روشن می‌کردیم، بیرون نرود. همان بغل هم دو تا جعبه مهمات بود؛ برای خوراکی‌ها و خرت‌وپرت‌های دیگری که داشتیم. همه‌ی حواسم به عبدل بود و داشتم درباره‌ی او فکر می‌کردم که فرمانده آمد. بدون این‌که حرفی بزند، یک‌راست رفت سراغِ بیسیم: ـ قاسم، قاسم... فروزان. انگار که منتظر باشند، بلافاصله یک نفر آمد پشت خط و جواب داد: ـ فروزان هستم. چه خبر⁉️ ـ آذرخش پرواز کرد. تکرار می‌کنم. آذرخش به سوی آشیانه پرواز کرد😭 ـ شنیدم. تمام. فرمانده، همان جا تکیه داد به دیواره‌ی سنگر و پاهاش را دراز کرد. یک مدت، نه حرف زد و نه حتا مژه زد. خیره شده بود به یک نقطه و چنان بی‌حرکت نشسته بود که صدای نفس کشیدنش هم نمی‌آمد.‼️ بلند شدم، توی یکی از شیشه‌های مربایی، چای☕️ ریختم و گذاشتم کنارِ دستش. با تکان دادنِ سر، ازم تشکر کرد. بعد پا شد، لیوان را برداشت و رفت بیرون. شب سختی بود. نمی‌دانستم عبدل که پیشِ چشمِ من یک پسرک لاغر و قدکوتاه بود و پیشِ چشمِ فرمانده یک قهرمان، کجا رفت. او کی بود😔 تا آن روز سابقه نداشت کسی به آن طرف کارون برود. یا اقل‌کم، من خبرش را نداشتم😢 بلند شدم رفتم بیرون. فرمانده تکیه داده بود به دیواره‌ی کانال ـ رو به کارون و خط دشمن ایستاده بود. همه جا ساکت بود و تک‌وتوک، صدای ترق‌وتروق شلیک تفنگ‌ها می‌آمد. هر چه صبر کردم تا فرمانده چیزی بگوید و سرِ صحبت باز شود، حرفی نزد. ناچار گفتم: «من... من می‌توانم یک چیزی بپرسم... راجع به...» وقتی دیدم حتی رویش را برنگرداند طرفم، کلمات تو دهنم ماسید.🤭 صبر کردم تا شاید چیزی بگوید. نگفت. ـ راستش... فرمانده برگشت به سمتم. توی تاریکی، می‌توانستم سنگینیِ نگاهش را روی خودم حس کنم😞 ـ نه. هیچ چیز نپرس. از الان به بعد هم انگار نه انگار که قبلاً آذرخش را ـ یا همان عبدل را ـ دیده‌ای. درباره‌ی او با احدی حرف نزن. متوجه شدی؟ اگر کسی درباره‌اش ازت چیزی پرسید، بگو... اصلاً بگو آمده بود کمک‌بیسیم‌چیِ تو شود ولی نماند و رفت. ندانستن این‌که این پسرک کی بود، به نفع همه است‼️ از دور، صدای زوزه‌ی خمپاره آمد. از بالای سرمان رد شد و آن عقب‌ترها، خورد زمین و ترکید. من سر خم کردم ولی فرمانده جنب نخورد. ناچار برگشتم تو سنگر و کنارِ بیسیم📞 دراز کشیدم. تا وقتی بیدار بودم، فرمانده برنگشت تو. من هم تصمیم گرفتم دیگر چیزی از عبدل نپرسم و فراموشش کنم😔 https://eitaa.com/zandahlm1357