eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌹🌷🌹 🌹 یکی از سربازهایی که در تفحص کار میکرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتی گفت: «مادرم مریض است» گفتم:«خوب برو مرخصی ان شاالله که زودتر خوب شود برو که ببریش دکتر و درمان ...» گفت :«نه به این حرف ها نیست. میدونم چه طور درمانش کنم و چه دوایی دارد .» آن روز شهیدی پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبی زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه هم چنان آبی شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه زیر خروارها خاک و حالا کجا. بچه ها هرکدام جرعه ای از آب به نیت تبرّک و تَیمّن خوردند و صلوات فرستادند. 🌹 آن سرباز رفت به مرخصی و چند روز بعد شادمان برگشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدالله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان مؤثر واقع شده ...». جا خورد نگاهی انداخت و گفت: «آقا سید ، نه دوا و درمان مؤثر نبوده، راه اصلی اش را پیدا کردم». تعجب کردم ، نکند اتفاقی افتاده باشد؟ گفتم:«پس چی؟» گفت:«چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم، بردم تهران و دادم مادرم خورد به امید خدا خیلی زود حالش خوب شد. اصلاً نیتم این بود که برای شفای او جرعه ای از آب فکه ببرم.... 📚 کتاب تفحص صفحه 156
🌹🌷🌹🌷 🌹 رفیعی با دست های خونین وارد سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده. از سنگر بیرون پریدم، دیدم او هم دستش خونی است. پرسیدم چی شده؟ 🥀 گفتند برو عقب ماشین را نگاه کن. 🔺 دیدم یک گونی خونی عقب ماشین است. داخل گونی یک شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید به تن داشت و دکمه یقه را تا آخر بسته بود. 🌺 بچه ها گفتند: «برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی را کندیم تا به آب برسیم. آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرون است. کندیم، تا به پیکر سالم یک شهید رسیدیم. خون تازه از حلقومش بیرون می زد! ⚠️ ما برای شست و شوی بیل جایی را انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی در آن جا نیست. اصلاً در آن جا اثری از جنگ و خاکریز نبود. دور تا دور منطقه را جستجو کردیم، تا شاید شهیدی دیگر پیدا کنیم؛ اما خبری نبود. 🔴 خیلی از وقتها خود شهدا به میدان می آمدند تا پیدایشان کنیم. رادیو روشن بود و گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست های مردم تهران خبر می داد. شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا، از خدا پسرش را خواسته بود و و همان وقت این شهید صاحب کرامت با خون جوشان و تازه بعد از سالها از دل خاک بر دمیده بود. 📚 آسمان مال آنهاست(کتاب تفحص)، صفحه:10 https://eitaa.com/zandahlm1357
🌷🌹🌷🌹 🌷 هر روز، به نام یکی از اهل بیت(ع) حرکت خود را آغاز میکردیم. آن روز هم رمز حرکت، به نام آقا امام رضا (ع) بود. منطقه شرهانی رنگ و بوی مشهدالرضا گرفته بود. یک شهید کشف شد، اما هیچ مدرکی برای شناسایی نداشت. برگه ای همراه شهید بود که جمله ای روی آن نوشته شده بود که پیام آن روز بود:«هر که شود بیمار رضا، والله شود دلدار خدا». ✨ بچه ها آن روز، خود را رو به قبله در پشت پنجره فولاد احساس میکردند. 🌺 «اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید صلواه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک....» 📚 آسمان مال آنهاست(کتاب تفحص)، صفحه:19 https://eitaa.com/zandahlm1357
🌹🌹🌹 🌷 یک ماه كه هر روزش به ازاي يك قرن بود گذشت. هر روز و هر ساعت با خود فكر ميكرديم آيا پيكر اللهيار در دست بعثی هاست؟ تا اينكه از بيمارستان امام رضا (ع) تماس گرفتند براي شناسايي شهدا به آن جا برويم. 🌹 زمان به كندي ميگذشت، تحمل ديدن جابري را نداشتم. بغض گلويم را فشرده بود، اشك چشمانم را تار كرده بود. وارد سردخانه شدم. پيكر اللهيار هيچ گونه تغييري نكرده بود. باندي به روي سينه اش بسته بودند. آرام آن را از روي سينه برداشتم. ناگهان در مقابل چشمان متعجب ما خون تازه اي از بدنش خارج شد. 🔺 دستانم ميلرزيد. گويي همين چند ثانيه پيش به شهادت رسيده است. كربلا را به ياد آوردم. شهيد زنده تاريخ است. 🌸 آن هنگام كه امام حسين (ع) دستمال مهر خويش را بر پيشاني حر ميبندد و از پس سال ها در زمان «شاه عباس صفوي» فوران خون و آتش عشق بيرون ميجهد، مگر ميشود دل به تاريخ نسپرد. گويي اللهيار را در آغوش حسين (ع) ميبينم. اين خون، عطش عشق است. شقايقي سرخ بر پهن دشت بي كران زمان و سرباز روح الله (ره) در ميان قافله حسين (ع) بايد باور كرد كه خدا در همين نزديكي است. راوي : نجف علي جابري (اقوام شهيد) https://eitaa.com/zandahlm1357
1_545955656.mp3
6.09M
🎧🎧 🎤 روایتگری حاج حسین 🌺 بچه ها با امام زمان عج رو راست باشیم. / تمسک یک مسیحی به تابوت شهدای / گریه انقطاع و... 👌👌 بسیار زیبا https://eitaa.com/zandahlm1357
🌹🌹🌹 🌷 3 روز مانده به چهلم علي، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. علي نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادي رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم». 🌺 اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما علي را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت ميكرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازه انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. از امام اجازه نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علي را در خواب ميديدم، ميگفت: «هرچه احسان داريد، به وادي رحمت بياوريد. من در آن جا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مي آيم.» 🌹 اين شد كه پنج شنبه ها به وادي رحمت ميرفتم و بعد ازظهرها به ستارخان. تا اين كه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جاده كشي ميشود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علي براي انتقال جنازه او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روي سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روي جنازه نريزد. ✨ سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجي گلاب ريختي؟» 🌸 گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مي آيد،» 🌹 عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم. 🥀 با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد، قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاي صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشت هايم خوني شد، مادر علي هم اصرار كرد كه او را زيارت كند؛ وقتي خواستيم پيكر شهيد را لاي پارچه اي بپيچيم، مادر علي گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» 🌷 يعقوب پسرم گفت: «كمي آرام باش مادر!» 🌸 پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادي رحمت مانده بود. 📝 راوي : پدر و مادر شهيد علي ذاكري https://eitaa.com/zandahlm1357