eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.3هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
تورم مواد غذایی در ایران یک سوم شد بانک جهانی: 🔹تورم مواد غذایی ایران در فروردین امسال به ۲۳.۱ درصد رسید که نسبت به یک سال گذشته تا یک سوم کاهش یافته است. 🔹نرخ تورم مواد غذایی در ایران طی ماه می ۲۰۲۳ برابر با اردیبهشت ۱۴۰۲ بالغ بر ۷۷.۵ درصد اعلام شده بود. 🔹در میان کشورهای جهان، آرژانتین با ثبت عدد ۲۹۳ درصد رکورددار نرخ تورم مواد غذایی در جهان بوده است. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جواد الأوصیاء 🔹️رهبر انقلاب: زندگی امام جواد علیه‌السّلام هم الگوست. علیه‌السّلام - امامی با آن همه مقامات، با آن همه عظمت در بیست‌وپنج سالگی از دنیا رفت... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حاج صادق آهنگران 👈 کلیپ تصویری : ایام هجران به پایان می رسد یوسف دل ها به کنعان می رسد 👈 صدابرداری و اجرا : مشهد مقدس حرم مطهر امام رضا علیه السلام 👈 با اجرای حاج صادق آهنگران و هم خوانی گروهی نوجوانان ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۱۵۳ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند من و عده ای از بچه ها مشغول خواندن دعای جوشن کبیر شدیم. چون از آمدن نگهبان نگران بودم، دعای قرآن به سر گرفتن را هم خواندیم و گفتم: «بچه ها زود بروید داخل سلول‌هایتان، چون ممکن است نگهبان از راه برسد.» حاج آقا جمشیدی داشت، به قول خودش، غسل شب احیاء می کرد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و هیچ کس هم مخصوصا حاج آقا حرفم را گوش نمی‌داد. حتی به من گفت: «فرار کن که نگهبان دارد می آید.» سریع به سلول برگشتم و در را بستم. پنج دقیقه نگذشت که صدای باز شدن در زندان به گوشم رسید. از جا بلند شدم و از پنجره سلول نگاه کردم. دیدم نگهبان دارد به طرف سلولهای ما می آید. سریع خودم را به خواب زدم نگهبان وقتی بچه ها را وسط سالن محجر دید، فریاد زد: «به به شما اینجا چه می کنید؟» همه از ترس لال شده بودند. کسی قدرت حرکت نداشت. نگهبان سوت ممتدی زد و تعداد زیادی نگهبان وارد محجر شدند. با فرمان او، نگهبان ها به جان گروه آقای جمشیدی افتادند و تا می خوردند، آنها را زدند. نگهبان داد می‌زد: «حالا کار شما به جایی رسیده که قفل سلول را خراب می‌کنید و بیرون می آیید؟ بلایی سرتان بیاورم که مرغان هوا به حالتان گریه کنند.» هم خنده ام گرفته بود و هم ناراحت بودم. دعا کردم نگهبانها خیلی آنها را اذیت نکنند. البته تقصیر خودشان بود. هر چه اصرار کردم، کسی به حرف هایم توجهی نکرد. صدای داد و بیداد بچه ها توی سالن پیچیده بود. هر کس به طریقی سعی می کرد از گیر باتوم و چوب دستی و لگد نگهبانها فرار کند و خود را به سلولش برساند. فقط سروصداها را می شنیدم و جرئت نداشتم کاری انجام بدهم. می دانستم گروهبان علی و استوار احمد، که مسئول محجر شده بود، تمام کاسه کوزه‌ها را سر من خواهند شکست. پتو را روی سرم کشیده بودم و به خاطر حاج آقا جمشیدی دلشوره عجیبی داشتم. از زیر پتو به آرامی به اکبر گفتم الان غسل شب احیاء را به غسل میت جمشیدی تبدیل می‌کنند. وقتی نگهبانها وارد سالن شدند، استوار احمد را دیدم؛ باتوم به دست به طرف سلولها می آمد. او را می شناختم. خودش به من گفته بود که از چوپانی به نظامی‌گری و سربازی آمده و هنوز خدمت سربازی اش تمام نشده است. استوار احمد آدم مهربانی بود، ولی امان از وقتی که عصبانی می شد و از کوره در میرفت؛ شمری می شد که هیچ کس جلودارش نبود. آن شب، از چشمانش فهمیدم قاتی کرده. برای چند لحظه آنها را نگاه کردم و، بلافاصله، روی زمین شیرجه رفتم و خودم را به خواب زدم. اگر می فهمید بیدارم، پدرم را در می آورد. اکبر در حالی که پاهایش را به دیوار سلول تکیه داده بود یواش گفت: «چه شب احیایی شد. حتما دعاهایمان مستجاب می شود. این چه بدبختی ای بود که حاج آقا برای ما درست کرد؟» گفتم: «حرف نزن! حالا وقت اعتراض و گله نیست. سعی کن بخوابی وگرنه کارت زار است.» می دانستم چه وقت هایی باید به استوار احمد نزدیک شد و چه وقت هایی باید از او دوری کرد. استوار احمد به من گفته بود که از سال ۱۳۵۸ دارد خدمت سربازی می کند و هنوز کارت پایان خدمت نگرفته است. در عراق تا جنگ است خبری از پایان خدمت نیست. به هر حال، منتظر برخوردهای خشن او بودم و داشتم لحظه شماری می کردم. صدای نعره استوار کل زندان را فراگرفته بود. استوار احمد فریاد زد: «چه کسی این قفل ها را خراب کرده؟ چه کسی به شما اجازه داده از سلول‌هایتان بیرون بیایید؟» وقتی نعره می‌زد، نفس‌ها همه در سینه حبس شده بود و کسی جرأت جیک زدن نداشت. از ترس داشتم سکته می کردم. در آن وضعیت، احمد اهل منطق و گفت وگو نبود. عقلش در چوب دستی اش بود. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
Part26_طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن.mp3
17.93M
قسمت 6⃣2⃣ جلسه بیست و ششم :در پیرامون ولایت ۱ 🌿صفحات ۷۳۸ تا ۷۶۱
شاکر و صابر در محاضرات آمده است: زنی اهل بادیه که زیبا روی بود، شوهری بدچهره داشت. به آینه نگریست، آینه به دست به شوهرش گفت: دوست دارم من و تو با هم وارد بهشت شویم، شوهرش گفت: چرا؟ گفت: من چون به تو دچار شدم صبر کردم، تو نیز چون خدا بر تو منت گذاشت و مرا به تو داد و شکر کردی؛ و شاکر و صابر در بهشت هستند. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
📗📗 کتاب "داستان هایی از زندگانی امیرکبیر" نوشته استاد محمود حکیمی است ، استاد این داستان ها را طی سالها پژوهش و جستجو بر اساس منابع مستند و قابل استناد گردآوری کرده که تا به حال بیش از 50 بار تجدید چاپ شده است. کتاب متن به هم پیوسته و سنگین تاریخی ندارد بلکه مجموعه داستانهای مستقل و کوچکی است که برای خواننده غیر حرفه ای نیز جالب است. در پیشگفتار کتاب آمده است : داستانهایی که در کتاب در مورد این بزرگ مرد تاریخ ایران آمده است تنها گوشه ای از زندگی آن مرد بزرگ را نشان میدهد ، او چون انسان بود زندگی اش خالی از ضعف نبود ، پس از شهادتش کوشش های فراوانی شد تا شخصیتش تخریب شود او را به دزدی ، خیانت و بیگانه پرستی متهم کردند اما حتی در زمانی که در همه شهر ها و قریه ها و مسجد ها تبلیغات دروغین ناصری ادامه داشت و بر سر در هر امامزاده ای سخن از عدالت ناصری بود ، مردم شریف و سپاسگذاری در خانه سر در گوش هم از عصر غرورآفرین صدارت امیر کبیر سخن میگفتند. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357