eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.3هزار عکس
36هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 پرسش و پاسخ 💠 دخترم به سن بلوغ نزدیک شده چگونه او را به حجاب تشویق کنم؟ ✍ پاسخی کوتاه به این پرسش 📝 حجاب یک اصل پذیرفته بشری است که در همه جوامع جاری است. 🔸 اما در دین مبین اسلام که برمبنای ترقی و رشد(کمال) انسان ها است حدود و اندازه مشخصی دارد که در فقه تعیین شده است اما اگر بخواهیم فلسفه ی حجاب ذکر کنیم در دو جمله می گوییم: 1⃣ بخشی از مسیر تکامل وترقی است 2⃣ موجب امنیت و مصونیت است 🔹 نکاتی که در ادامه ذکر می شود در پاسخ این سوال و بیش از ۲۰ سوال والدین نسبت به مشکلات حجاب فرزندانشون است. 1⃣ سیر تربیتی باید رعایت بشه (تربیت مثل جاده پرپیچ و خم است که باسرعت نمیشه توش حرکت کرد و گاهی که ترمز لازمه، از قبل باید سرعت رو کم کم پایین آورد) 2⃣ والدین باید الگوی مناسبی برای فرزندان خود باشند. 3⃣ فرزند شما باید باگروه همسالی که مقید به رعایت حجاب است مرتبط باشد. 4⃣ تشویق کنید(شرط‌اش این است که بصورت مُزد نباشد) 5⃣ حجاب رو منطقی و مستدل برای فرزندان در سن پایان نوجوانی شرح دهید 6⃣ در تعریف دادن دیگران که یک موفقیتی دارند توجه کنید که محجبه هم باشد و الا تعریف نکنید چون ممکن است فرزند شما بی حجابیِ اورا الگو بگیرد. 7⃣ المرء علی دین خلیله وقرینه (یعنی از دوستان ونزدیکان تاثیر میپذیرد) پس اطرافیانتان سعی کنید محجبه باشند. 8⃣ محیط باید مناسب باشد. 9⃣ والدین با کسانی که بی حجاب هستن برخورد منطقی داشته باشند. (مثلا اگر کسی رو دیدن که حجاب مناسبی ندارد نگن چه زن بدی ولی بگن چه کار بدی میکنه) 🔟 خود والدین با حجاب ارتباط خوبی داشته باشند وبا ملاطفت بیشتری برخورد کنند. 1⃣1⃣ تلویزیون الگوی خیلی بدی است سعی کنیدبا زیرکی مدیریت کنید. 2⃣1⃣ در خانه برخورد حیاگونه داشته باشید 3⃣1⃣ کاری نکنیم از چادر زده بشوند 4⃣1⃣ با محیط های معنوی ارتباط داشته باشید(حرم امام رضا (ع)،حضرت معصومه،(س) سبزقبا ،مسجدو...) 5⃣1⃣ سیره اهل البیت(ع)‌ درحیا وحجاب براشون بگویید. 6⃣1⃣ وقتی محجبه شد از او بخاطر حجابش توقع بالا نداشته باشید. و...
41.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای تحول محمد مهدی کوچکی و معصومه بهروزی💐🌹🌸🌺 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
صفحه #حکایت... https://eitaa.com/zandahlm1357
خاطرات شگفت انگیز یک دختر خوشبخت! نام من ملیکه دختر یشوعا هستم. پدرم فرزند پادشاه روم است. مادرم از فرزندان شمعون صفا وصی حضرت عیسی ع و از یاران آن پیغمبر به شمار می‌آید. خاطرات عجیب و حیرت انگیزی دارم که اکنون برای تو نقل می‌کنم - من دختری سیزده ساله بودم که پدر بزرگم - پادشاه روم - خواست مرا به پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبران مذهبی و ژهبانان نصارا که همه از نسل حواریون حضرت عیسی علیه السلام بودند و هفتصد نفر از اعیان و اشراف کشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملکت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان در قصر امپراطور روم- جشن شکوهمند ازدواج من آغاز گردید. آن گاه تخت شاهانه ای را که با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روی چهل پایه قرار دادند. داماد را با تشریفات ویژه ای روی تخت نشاندند و صلیبها را بر بالای آن نصب کردند و خدمتگزاران کمر به خدمت بستند و أسقفها در گرداگرد داماد حلقه وار ایستادند. انجیل را باز کردند تا عقد ازدواج را مطابق آئین مسیحیت بخوانند. ناگهان صلیبها از بالا بر زمین افتادند و پایه‌های تخت درهم شکست. داماد نگون بخت بر زمین افتاد و بیهوش گشت. رنگ از رخسار اُسقف‌ها پرید و لرزه بر اندامشان افتاد. بزرگ اسقفها روی به پدرم کرد و گفت: پادشاها! این حادثه نشانه نابودی مذهب مسیح و آیین شاهنشاهی است. چنین کاری را نکن و ما را نیز از انجام این مراسم شوم معاف بدار! پدر بزرگم نیز این واقعه را به فال بد گرفت. در عین حال دستور داد پایه‌های تخت را درست کنند و صلیبها را در جایگاه خود قرار دهند. برادر داماد بخت برگشته را روی تخت بگذارند. بار دیگر مراسم عقد را برگزار نمایند. هر طور است مرا به ازدواج در آورند تا این نحس و شومی به میمنت داماد جدید از خانواده آنها برطرف شود. جلد ۲ 📚داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و سه: درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد.. چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام.. من میترسم..) لبخند زد.. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره .. دانیال کجاست؟) و در جواب، باز هم فقط لبخند زد.. چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم.. ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم.. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود ( طاقت بیار.. همه چیز تموم میشه.. من هنوز سر قولم هستم.. نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته..) فریاد زدم ( بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟) لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن..) منظورش را نفهمیدم.. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟؟ دلیلش چه بود؟ جیغ زدم ( درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟) صدایِ بی حال حسام را شنیدم ( آرووم باش.. همه چی درست میشه..) دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟ تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود.. صوفیِ مظلوم، ظالم.. عثمانِ مهربان، حیوان.. و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه.. صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن میخواند.. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت.. دردم از بین نرفت اما کم شد.. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه .. ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟؟) حسام خندید ( شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه.. ) ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
اخلاق مهدوی 70.mp3
3.16M
💠 🎤 با توضیحات 🎬 جلسه 46 👈نقش وضو و رو به قبله بودن در استجابت دعا ❇️ 90 جلسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا