هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......:
🌹گذر ڪردم به گورستان ڪم و بیش
🌹بدیدم حال دولتمند و درویش
🌹نه درویشی در آنجا بی ڪفن ماند
🌹نه دولتمند بُرد از یک ڪفن بیش
#باباطاهر
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
#ضربالمثل
قمپز در کردن
دولت عثمانی در جنگهای با ایران از توپی کوهستانی و سرپر به نام قمپوز استفاده می کرد.
این توپ اثر تخریبی نداشت زیرا گلوله در آن به کار نمی رفت بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جای می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود.
سپس این توپها را در مناطق کوهستانی که موجب انعکاس و تقویت صدا می شد به طرف دشمن آتش می کردند.
صدایی آنچنان مهیب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحت الشعاع قرار می داد ولی کاری صورت نمی داد زیرا گلوله نداشت.!!
در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیب آن در روحیه سربازان ایرانیان اثر می گذاشت و از پیشروی آنان تا حدود موثری جلوگیری می کرد ولی بعدها که ایرانیان به ماهیت و توخالی بودن آن پی بردند هرگاه صدای گوشخراشش را می شنیدند به یکدیگر می گفتند: "نترسید قمپوز درمی کنند" یعنی تو خالی است و خطری ندارد.!!
کلمه قمپوز مانند بسیاری از کلمات دیگر به مرور زمان تغییر کرده و به صورت قمپز در بین مردم رواج پیدا کرده است..
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بچه_خمیره_خدا_کریمه
تاجری بود عقیم، هرچه زن می گرفت بچه دار نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد، بعد از اینكه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد كرد.
این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ، دختر كه به خانه تاجر رفت یك هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست كرد و روی شكم دخترش گذاشت و رویش پوست كشید و به دختر گفت:« هروقت كه تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.»
دختر گفت:« مادرجان، من كه بچه ندارم، تو قدری خمیر روی شكم من گذاشته ای، من چطور بگویم بچه دارم؟»
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا كریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد كرد.!
تاجر كه شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد، من بچه دارم.»
تاجر از این خبر خیلی شاد شد، مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می كرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند.!
به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید.!
مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول كرد.
مادر دختر را خواباند و خمیر را از شكم او باز كرد و به شكل بچه درست كرد و پهلوی دختر خواباند، دختر مرتب گریه می كرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»
مادرش او را دلداری می داد و می گفت:
« غصه نخور، بچه خمیره، خدا كریمه.» تا ده روز تمام شد.
مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام، جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار كرد.!
در همان لحظه مادر هم سر رسید، دید كه بچه خمیر را سگ می برد، داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.»
مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد.!
سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده، مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا كریمه و تو باور نمی كردی.»
مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر كه انتظار آمدن آنها را می كشید بردند، تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چرا به میرزا قاسمی، میرزا قاسمی گفته میشود؟
"ميرزا قاسم خان قاجار"، حاكم گيلان در دهه ١٢٣٠ هجرى شمسى بود.
وى كه علاقه ى بسيارى به آشپزى داشت، در سال ١٢٣٩ هجرى شمسى با قاتی کردن بادمجان و گوجه و سير، دست به ابداع خوراكى جديد زد و از آنجايى كه به هنر آشپزى عشق مى ورزيد، دستور اين خوراک جديد را در ميان مردمان گيلان رواج داد و با نام وى به "ميرزا قاسمى" شهرت يافت.
ميرزا قاسم خان كه مردى خوش ذوق بود، پس از گيلان، به حكمرانى فارس برگزيده شد و بعدها در شيراز درگذشت و او را در باغ حافظيه و در جنب آرامگاه حافظ شيرازى به خاک سپردند..
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی
عاشقانه_ای_برای_تو
📖این داستان کاملا واقعی بوده و نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
🖊نویسنده:شهید ایمانی
https://eitaa.
.......:
✨ #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت هــفــتـــم
(زنــدگــے مـشـتــرک)
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .
اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... .
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#کلام_رهبر_انقلاب:
امام صادق "علیه السلام" در اواخر دوران بنی امیه شبکه ی تبلیغاتی وسیعی را که کار آن اشاعه ی امامت آل علی "علیه السلام" و تبیین درست مساله ی امامت بود، رهبری می کرد.
https://eitaa.co