eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.7هزار دنبال‌کننده
48.9هزار عکس
35.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶فروش ۱۸۰ میلیاردی محموله چای دبش در حراج 👤رئیس کل دادگستری هرمزگان: 🔹براساس دستورات قضایی و در اجرای نیابت صادره از دادسرای تهران، دستگاه قضایی استان هرمزگان نسبت به تعیین تکلیف اموال پرونده چای دبش اقدام کرد که در نتیجه آن، مزایده محموله بزرگ چای دبش موجود در انبار‌های اموال تملیکی امروز شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳ در بندرعباس برگزار شد. 🔹در نتیجه برگزاری این مزایده با نظارت دستگاه قضایی در کم‌تر از ۲ ساعت، ۵۲ کانتینر چای دبش به مبلغ ۱۸۰ میلیارد تومان به فروش رسید. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پزشک شیرازی دریچه قلب از بافت بدن بیمار ساخت 🔹ساخت دریچه قلب از بافت بدن بیمار توسط جراح شیرازی انجام و این روش جدید جراحی قلب توسط پزشک شیرازی به عنوان برترین روش جراحی قلب در جهان معرفی شد. 🔹موفقیت دکتر احمد علی امیرغفران در ابداع روشی نو برای ساخت دریچه در عمل قلب باز، در همایش انجمن جراحان قلب اروپا، جایزه نخست تکنولوژی های پیشرفته را در سال ۲۰۲۴ میلادی به همراه داشت. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پنجره متفاوتی از دیدار صبح امروز دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر معظم انقلاب 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
بود و نبود حاکم منصور دوانیقی، شخصی ضعیف و سست رأی را به عنوان استاندار خراسان نصب کرد. روزی زنی به شکوه ای آمده بود و استاندار به او توجهی نکرد. زن گفت: می‌دانی چرا خلیفه تو را به ولایت خراسان منصوب کرده؟ والی گفت: نه. زن گفت: خواستند ببینند خراسان بدون والی اداره می‌شود یا نه. رفتار با سگ منصور عباسی به سربازش گفت: این مَثَل درست است که ریسمان سگ خود را بگیر تا دنبال تو آید. سرباز گفت: ممکن است دیگری با گرده نانی برسد و سگ در پی او شود و تو را ترک کند. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔅 ۳۹ 🌺 شهیدمظلوم آیت‌الله بهشتی: |آنانکه زمستان را از پشتِ پنجره دیده‌اند؛ و گرسنگی را فقط در کتابها خوانده‌اند، نخواهند توانست که نمایندگانی شایسته برایِ دفاع از حقوقِ مردم باشند... ●واژه‌یاب: ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۲۵۴ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند گریه ام گرفته بود. آن قدر خوشحال بودم که دوست داشتم پرواز کنم. طرف ایرانی نزدیک من آمد و گفت: «خب، خیالت راحت شد؟» گفتم: «بله. راحت راحت.» - حالا چه شده بود؟ چرا این قدر پریشانید؟ چه شده؟ آنها داشتند دنبال ما پنج نفر می‌گشتند تا ما را دوباره به زندان برگردانند. - عجب. آخر این چند روز، عراقی‌ها چندین مرتبه از این کارها کرده اند. خیلی ها را تا لب مرز می آورند ولی در لحظه های آخر آنها را بر می گردانند! - چرا این کار را می کنند؟ - می خواهند روحیه ایرانی ها را خراب کنند. نمیدانم چه احساسی به ما دست داد که با هم به سجده افتادیم. تا می توانستم شکر کردم که دوباره گیر عراقی ها نیفتادم. عده ای از بچه ها گریه کردند. آن هم با صدای بلند. آنقدر حزين و مظلومانه گریه می کردند که مسئولان مرزی ایران هم به گریه افتادند. آنها حق داشتند. دیدن خاک ایران و رزمنده‌ها آنقدر شیرین بود که کاری غیر گریه نمی‌شد کرد. اکبر در حالی که خنده و گریه را مخلوط کرده بود، صدا زد: محمد، بلند شو. دیگر گریه نکن. فکر این باش که دیگر خبری از سیگار سومر نیست. دیگر خبری از عريف محمود نیست.» اكبر پشت سر هم دیگر می گفت و می‌خندیدیم. آن شب به علت همین کارهای غیر انسانی عراقی ها و مجادله بر سر باقی اسرای عراقی در ایران، درگیری و اختلاف بین مسئولان ایرانی و عراقی به وجود آمد، به طوری که تبادل اسرا متوقف شد. عده ای بر اثر این درگیری و لج کردن عراقی ها، سالها در اردوگاه های عراق ماندند که ماندند و خبری هم از آنها نشد تا اینکه سال ها بعد با ارتباطاتی که شد آزاد شدند. وقتی وارد خاک ایران شدم وجودم چشم شده بود و دنبال على هاشمی می‌گشتم. با هر کس که روبه رو می‌شدم می پرسیدم: «کسی به نام علی هاشمی در بین اسرای مبادله شده نبود؟» کسی او را نمی شناخت. گروهی آمدند و ما را به گوشه ای بردند و مشخصاتمان را پرسیدند. بعد ما را وارد محوطه ای کردند. عده ای برای استقبال از ما ایستاده بودند. یک طلبه جوان و چند نفر از مسئولان محلی در حالی که دسته های گل آورده بودند به طرف ما آمدند و ضمن روبوسی، حلقه های گل را به گردنمان انداختند. با خودم گفتم: «اگر علی هاشمی را اینجا ببینم چه می‌شود؟ به کجای عالم بر می خورد؟» آرام می گفتم: «علی، من برگشتم. تو هم برگشتی؟ تو هم حتما اسیر بوده ای و حالا آزاد شده ای؟ پس چرا تو را نمی بینم؟» حس و خیالم شده بود علی. از بین جمعیت یک نفر با صدای بلند گفت: «برادر علی اصغر گرجی زاده کیست؟» تعجب کردم مرا از کجا می شناسد؟ او پاسداری بود که پشت سر هم این جمله را تکرار می کرد. اولین بار بود او را می دیدم. دستم را بلند کردم و گفتم: «گرجی زاده من هستم. شما؟» جوابی نداد و مرا غرق بوسه کرد. - ببخشید، شما که هستید. مرا از کجا می شناسید؟ - از قرارگاه کربلا آمده ام اینجا. مرا آقای احمد غلام پور، فرمانده قرارگاه، فرستاده تا به استقبال شما بیایم. تا اسم غلامپور را شنیدم تمام خاطرات روز ۶۷/۴/۴ ، یعنی سقوط جزیره و قرارگاه و تلفن هایی که می کرد تا من و علی هاشمی زودتر اردوگاه را خالی کنیم برایم زنده شد. - ممنونم. زحمت کشیدید. - آقای غلام پور گفت از شما بپرسم از علی هاشمی چه خبر؟ دوباره غم عالم روی سینه ام جای گرفت. پرسیدم: «مگر علی هاشمی قبل از من به ایران نیامده؟» . - نه. خبری از علی نیست. امیدمان این بود که شما خبری داشته باشید. - من هم خبری از علی ندارم! بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از او ندارم. . امیدم نابود شد. مطمئن شدم دیدار من و علی به قیامت است. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357