eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
732 دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
149 ویدیو
1.6هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان صفحه‌ی ما در اینستاگرام: https://www.instagram.com/zane_rooz_mag/ ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
حسنا احمدی معاویه بادى در گلو انداخت و بعد با تکبر رو به حسن بن على کرد و گفت: اى حسن بن على مى دانى من از تو بهترم. حسن بن على لحظه اى سکوت کرد و بعد پاسخ داد: به چه دلیل از من بهترى؟ معاویه دستى به ریش هایش کشید و بعد با خنده تمسخر آلود گفت: به خاطر آن که مردم به دور من اجتماع کرده اند و تو را تنها گذاشتند. حسن بن على لبخندى زد و گفت: هیهات، هیهات... اى معاویه بدان که اجتماع مردم به دور تو دو گونه است: یا از روى اجبار و زور است یا از روى اختیار و آزادى. حسن سکوت کرد. معاویه تشنه شنیدن، چشم بر لبان فرزند رسولم محمد دوخته بود. حسن ادامه داد: دسته اول به فرموده قرآن کریم معذورند و دسته دوم گناهکار. من چگونه به تو بگویم از تو بهترم، زیرا خوبى در تو نیست تا خودم خوب تر از تو باشم. ولى بدان که خداوند مرا از صفات زشت و تو را از صفات نیکو دور ساخته است. بنابراین معیار برترى «ارزش هاى انسانى» است، نه گرایش مردم. معاویه با جوابى که از حسن بن على گرفته بود مجبور به سکوت بود و با خود مى اندیشید کاش از ابتدا آن جملات را به حسن نگفته بود تا چنین خار و خفیف نشود. منبع: بحارالانوار، جلد 44 ،صفحه 104 @zane_ruz
۲۱ مهر ۱۳۹۸
حسنا احمدی سلمان آرام و قرار نداشت باید هر طور که مى توانست دستور پیامبر را اجرا مى کرد. محمد از او خواسته بود تا براى اعرابى تازه مسلمان غذا تهیه کند. سلمان به در خانه على و فاطمه رسید. جلو رفت و در را کوبید. فاطمه بعد از شنیدن درخواست سلمان براى غذا سرش را پایین انداخت و گفت: سوگند به خدا که حسن و حسین مضطربند و با شکم گرسنه خوابیده اند. ولى من ّرى را رد نمى کنم بخصوص اینکه در خانه من آمده باشد. فاطمه به سلمان گفت: اندکى منتظر بماند و بعد داخل خانه شد و با پیراهنى بازگشت. پیراهن را به دست سلمان داد و گفت: اى سلمان اینک این پیراهن مرا نزد شمعون یهودى ببر و یک صاع خرما و یک صاع جو بگیر و بیاور. سلمان پیراهن را گرفت و به نزد شمعون رفت و ماجرا را براى شمعون تعریف کرد. شمعون با شنیدن ماجرا اشک ازچشمانش سرازیر شد و رو به سلمان کرد و گفت: زهد در دنیا، و این است آنچه موسى علیه السلام در تورات خبر داده بود. پس من هم مى گویم: اشهد ان لا اله الا االله و ان محمد رسول االله. سپس صاعى از خرما و جو به سلمان داد. سلمان خرما و جو را برداشت و نزد فاطمه برگشت. فاطمه خود مشغول به کار شد و جو را به آرد تبدیل کرد و نان پخت. بعد از این که کار تمام شد فاطمه نان ها را به دست سلمان داد و به او گفت: این ها را به اعرابى تازه مسلمان برسان. سلمان کمى این پا آن پا کرد و گفت: اى دختر پیامبر مقدارى از این ها را براى حسن و حسین بردار. فاطمه بدون لحظه اى درنگ پاسخ داد: چیزى را که براى خدا داه ام در آن تصرف نمى کنم. سلمان نان و خرما را برداشت و به راه افتاد و با خود اندیشید از دختر پیامبرى چون محمد، همین توقع مى رفت. منبع: ریاحین الشریعه، ج1 ،ص 130. @zane_ruz
۷ بهمن ۱۳۹۸
حسنا احمدی مردى در حالى که چهره اش از شرم برافروخته بود خود را به نزدیک على رساند. على نگاهى به چهره مرد کرد و هیچ نگفت. مرد لحظه اى تأمل کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین من حاجتى دارم. على رو به مرد گفت:حاجتت را روى زمین بنویس که من گرفتارى تو را در چهره تو میبینم و لازم نیست بیانش کنى. مرد دست به کار شد و روى زمین نوشت: من فقیرى محتاج هستم. على قنبر را فراخواند و به او گفت: قنبر این مرد را با دو جامه ارزشمند بپوشان. مرد فقیر بسیار شادمان شد و شروع کرد به خواندن چند بیت شعر تا به این وسیله از على تشکر کرده باشد. شعرخوانى مرد که به پایان رسید، على رو به قنبر کرد و گفت: یکصد دینار نیز به او بده. چندى از دوستدارن على که آ نجا نشسته بودند به على گفتند: یا امیرالمؤمنین این مرد را ثروتمند کردى! لبخندى روى لبان على نقش بست یاد حبیبم محمد در دلش زنده شد، بعد رو به دوستان خود گفت: من از پیامبر خدا شنیدم که فرمود: مردم را در جایگاه خود قرار دهید و به شخصیتشان احترام بگذارید. على چند لحظه سکوت کرد و سپس ادامه داد: من به راستى تعجب می کنم از بعضى از مردم که بردگان را با پول می خرند ولى آزادگان را با نیکی هاى خود نمی خرند. مرد فقیر باز هم تشکر کرد و از محضر على مرخص شد. على در دلش شادمان بود که توانسته است مؤمنى را از غم و اندوه برهاند. . منبع: بحارالانوار، ج 41 ، ص 34 @zane_ruz
۱۵ بهمن ۱۳۹۸