#ادامه_داستان
✨صدقه_۲✨
👆...امام هر روز صبح زود🌤 از آن جا می گذشت و با مهربانی حالش را می پرسید. چند دفعه خواسته بود به او بگوید: «تو دیگر چرا صبح به این زودی از خانه بیرون می آیی؟ من یک کاسب فقیر هستم؛ اما تو...» ولی خجالت می کشید😥امام سجاد علیه السلام نزدیک و نزدیک تر شد، پیرمرد از جا بلند شد و سلام کرد✋امام لبخند زد و جواب سلامش را داد☺️پیرمرد این بار به خودش جرئت داد و پرسید: «ای فرزند رسول خدا! صبح به این زودی به کجا می روی؟ » امام سجاد ایستاد و گفت: «بیرون آمده ام تا به خانواده ام صدقه بدهم.
پیرمرد با تعجب😳 پرسید: «صدقه بدهی❓ مگر آدم به خانواده اش هم صدقه می دهد❓✨ امام سجاد علیه السلام فرمود: «هر کس دنبال مال و روزی حلال برود، نزد خداوند برای او و خانواده اش صدقه به حساب می آید. پیرمرد خندید😄 و گفت: «خیلی ممنون آقا!🙏 خیلی خوشحالم که امروز چیز تازه ای از شما یاد گرفتم.
دوباره روی چهار پایه نشست. با خودش گفت: «درست است که زندگی فقیرانه ای دارم، ولی پول و درآمدم از راه حلال است😍به قول✨امام سجاد عليه السلام، دارم به خانواده ام صدقه می دهم.#پایان
🤲بحق امام سجاد علیه السلام اللهم عجل لولیک الفرج🤲
#ادامه_داستان
📖حالا که فقیر شده ام
📌#قسمت_دوم
اَسود با ناراحتی و غصه روبه روی امام علیه السلام نشست😞 گنجشک ها در حیاط خانه جیک جیک می کردند🐦 گاهی هم مرغ و خروس🐔 خانه، برای خوردن دانه ای، دنبال هم می دویدند.
اَسود گفت: «ای مولای عزیزم!❤️ شما می دانید که من آدم ثروتمندی💎 بودم. هر کس محتاج بود و کمک می خواست، کمکش می کردم. دوستان زیادی داشتم که به کمک من احتياج داشتند؛ اما یک دفعه زندگی ام از این رو به آن رو شد. من تنگ دست شدم و حالا که در خدمت شما هستم، فقیر شده ام😓 البته ناراحتی ام از تنگ دستی نیست؛ از دوستان و برادرانی است که تا وقتی پول دار بودم، حالم را می پرسیدند؛ ولی حالا که فقیرم از من دوری می کنند!☹️ دست های اَسود می لرزید و دلش از غصه پر بود.
✨امام باقر علیه السلام که به خاطر حرف های او اندوهگین شده بود، گفت: «دوست بد کسی است که به هنگام ثروت و توانمندی، حال تو را بپرسد و با تو مهربان باشد؛ اما وقتی فقیر و نیازمند شدی، از تو دوری کند!»
✨امام علیه السلام به خدمت کارش گفت هفت صد درهم بیاورد. او کیسه ای پر از پول💰 آورد. امام آن را به اَسود داد و گفت: «ای اسود پسر کثیرا این مقدار پول را خرج کن. هرگاه تمام شد و نیاز داشتی، باز هم مرا از حال خودت باخبر ساز!» اسود گفت: «خدا شما را سلامت بدارد! اگر شما نبودی، من در هیچ خانه ای را نمی زدم؛ چرا که از شما بزرگوارتر، کسی را نمی شناسم.»😊
#پایان
🏴کودکیارمهدوی
#ادامه_داستان_این_ستاره_ها
👆...امام علیه السلام دارد از خانه بیرون می آید. شاید می خواهد به جایی برود! مردی هم همراهش است،آقا سلام خوبید؟ من... من... با یک دنیا مهربانی، به سلام من جواب می دهد☺️ لب هایش مثل همیشه پر از گُلِ لبخند🌸 است. چه عمامه ی سبز و زیبایی بر سر دارد! دستم را توی دستش می گیرد🤝و حالم را می پرسد. فوری نامه📝را از زیر لباسم درمی آورم و به امام
میدهم: «لطفا این نامه را بخوانید!» اما✨امام حسن علیه السلام نامه ام را باز نمی کند تا بخواند. فقط آن را می گیرد و فوری خدمت کار خانه اش را صدا می زند. خدمت کار می آید. در خانه هر چه قدر پول💰هست، بیاور و به این آقا بده! خدمت کار می رود و با یک کیسه ی کوچک پول می آید. بعد آن را توی دستان من می گذارد. من با تعجب نگاهشان می کنم، امام حسن علیه السلام به من لبخند می زند😊 من با خوشحالی زیاد از او تشکر می کنم🙏و با عجله از آن جا دور می شوم. او چه قدر مهربان است!💜💛 هنوز نامه ی مرا نخوانده، اما فهمیده که من نیازمندم. وای...او چه قدر پول به من بخشیده😄
#پایان
☑️کودکیار مهدوی