هدایت شده از شهیدانه......
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حاج_قاسم یادم داد....
رحمت به پدر و مادر شاعر این ابیات...
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
داغی که سرد نمیشود و بدتر از آن داغ؛ گزاره انتقامی که انجام نشد.....
و بدتر از همه این ها
نبودنت چقدر به چشم می آید علمدار رهبرم....
ساخته شده توسط خادمین شهدای یادمان عملیات والفجر ۸.اروند کنار
@shahidaneh69
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت بیست و یکم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف، جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!»
تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند #حاج_قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!»
احساس کردم #حاج_قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور #حاج_قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 #حاج_قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را حسن بگذاریم.
ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و ششم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده با هر دو
دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :
«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟»
من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند.
در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد.
اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد.
با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم، قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد.
تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم:
«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!»
میدانست موبایلش دست عدنان مانده.
خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام.
با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم:
«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم.
میان گریه زمزمه کردم:
«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود.
مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم.
باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید:
«زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن. سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود.
مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد:
«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود.
سری تکان داد و تأیید کرد:
«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم:
«عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...»
از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد:
«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود.
یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد. حیدراو را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد.
دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم.
هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سفید بود. دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم.
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش. بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود.
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد:
«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد:
«حاج قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام #حاج_قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
1_2155023877.mp3
8.03M
🎧 #بشنوید | #صوت_شهدایی
🔻 دخترِ حاج قاسم!
🎤 روایت زینب سلیمانی از یادگاری که حاج قاسم به زن بی حجاب داد...
🗓بمناسبت شب جمعه، شب زیارتی شهداء
#حاج_قاسم
#راهیان_نور
#زیارت_با_معرفت
#لبیک_یا_خامنه_ای
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇
🆔 @Rahianenoor_News
گـرچہ این شہـر شلوغ است...
ولی،بـاور کـن انچـنان جا؎ تو خـالیست؛صـدا میپیچد...💔
#حاج_قاسم
#جان_فدا
@zanvahamase
هدایت شده از گنجینه دفاع
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تسلیت به شیعیان آل الله
تسلیت به دوستداران عدالتخواهی جهان
تسلیت به یاران دین و معرفت
تسلیت ارتحال جانسوز حضرت ام البنین علیها السلام مادر بزرگوار علمدار کربلا
تسلیت شهادت سید رضوی عزیز، یار دیرین فرمانده دلها #حاج_قاسم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#انتقام_سخت #توقف_نسل_کشی
#ما_متحدیم #جنگ_ترکیبی
👈عضویت درگنجینه دفاع @Ganjineh_defa
🌹زائرین حاج قاسم دیگه به جای مزارش خودش رو زیارت میکنند💔
#ما_ملت_شهادتیم
#تسلیت_ایران
#قهرمان_مردم
#حاج_قاسم
@zanvahamase
27.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥موشن کمیک آشیانه قمری
🌷به مناسبت ۱۳ دی ماه سالروز شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی
و گرامیداشت اولین سالگرد شهدای عملیات تروریستی گلزار شهدای کرمان
📎تهیه شده در اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمان
#حاج_قاسم #سرباز_وظیفه
#قاسم_بن_الحسن
#مقاومت_رمز_ظهور
#شهید_قدس
#بحار313