eitaa logo
زن و حماسه
258 دنبال‌کننده
602 عکس
316 ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
✍️ رمان ▫️دستانم به سوزن سِرم می‌لرزید و او برابر دیدگانم بی‌خبر از حال خرابم با لحن گرم کلامش همچنان می‌گفت:«هرکاری صلاح می‌دونید انجام بدید،من میرم از مادرش می‌پرسم.» نمی‌دانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمی‌دیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت. ▪️گریه کودک دلم را زیر و رو کرده و من توانی برای پرستاری‌اش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که تمام بدنم می‌لرزید. دو روز پیش در بیمارستان فلوجه دلتنگ دیدارش شده بودم، دیروز به پاس محبت بی‌منتش راهی ایران شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و از همین معجزه نفسم بندآمده بود. ▫️با بی‌قراری به سروصورت کودک دست می‌کشیدم تا آرامَش کنم و می‌ترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم. دیدن صورت مهربانش، تمام ترس و وحشت آن شب را به دلم کشانده و میان برزخی از بی‌قراری پرپر می‌زدم. ▪️در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتش‌بازی آفتاب از آتش احساس او به دلم افتاده بود، همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را می‌خواستم که دوباره برگشت. قد بلند و قامت چهارشانه‌اش تمام قاب نگاهم را پر کرد و به‌نظرم تمام راه را دویده بود که نفس‌نفس می‌زد:«مادرش میگه...» او می‌گفت و به‌خدا من نمی‌شنیدم چه می‌گوید! ای کاش نگاهم می‌کرد شاید وحشت چشمانم به‌خاطرش می‌آمد و نمی‌خواست حتی لحظه‌ای نگاهم کند که چشمش به کودک ماند و با همان لحن لطیفش پرسید:«عفونت کرده؟» ▫️نمی‌خواستم اشک‌هایم را ببیند که دستپاچه به صورتم دست می‌کشیدم و همین دست‌های لرزان دلم را رسوا می‌کرد. در این لباس حتی از آن شب هم مهربان‌تر شده بود و نمی‌شد اینهمه تپش قلبم را پنهان کنم که صدایم در سینه فرو رفت و یک کلمه پاسخ دادم:«نمی‌دونم.» ▪️از نگاه سرگردانش پیدا بود از این پرستار بی‌دست و پا ناامید شده که به پشت سر چرخید و همزمان اطلاع داد:«من میرم نماز و برمی‌گردم می‌برمش!» و دوباره مقابل چشمانم از چادر بیرون رفت. در این سالها، هزاربار این صحنه را در پرده خیالم دیده و هزارحرف برای گفتن چیده بودم و حالا که برابرم جان گرفته بود، حتی نشد اشک‌های آن شب را به یادش بیاورم و حیران مانده بودم‌ تا نورالهدی برگشت. ▫️رطوبت وضو به صورتش مانده و زیرلب ذکری می‌گفت که گیجی چشمانم، نگاهش را گرفت و میان ذکرش به حرف آمد:«چی شده؟» دیگر طاقت گریه‌های کودک را نداشتم؛ با دستم اشاره کردم به او برسد و با حالی که برایم نمانده بود از چادر بیرون رفتم. ▪️آوای اذان ظهر از بلندگوی یکی از خودروهای سپاه بلند شده و من میان اینهمه آب و گِل دنبال او بودم که چشمم هر طرف می‌گشت و در این روز بهاری خوزستان، فقط شب‌های سیاه فلوجه را می‌دیدم. سه سال پیش فلوجه آزاد شد و همان زمان سه سال از سقوط شهر به دست داعش می‌گذشت. ▫️شهری که از زمان حمله آمریکایی‌ها، بهشت تکفیری‌ها و بعثی‌ها شده و حضور همین دشمنان تشنه به خون شیعه، زندگی معدود خانواده‌های شیعه در این شهر را جهنم کرده بود. فلوجه زاویه سوم مثلث بغداد و کربلا بود و ازهمین نقطه،این دو شهر و حتی مسیر اربعین را با خمپاره می‌کوبیدند و هر روز شیعیان کربلا و کاظمین، قربانی عملیات‌های انتحاری تروریست‌های حاضر در این منطقه می‌شدند. ▪️هنگام حمله داعش هم با خیانت بعثی‌ها، فلوجه بی‌هیچ مقاومتی به استقبال داعش رفت و ازهمان ابتدا جوانان بسیاری از خانواده‌های بعثی سرباز داعش شدند. در جشن بیعت سران عشایر بعثی با ابوبکرالبغدادی، به جای گوسفند یکی از اسرای ارتش عراق را مقابل پای شیوخ بعثی کشتند و این تنها برای جشن بیعت بود که همان روزهای اول، چهارصد نفر از سربازان ارتش را با شلیک مستقیم گلوله به سرشان اعدام کردند و جسد همه را در گودالی روی هم ریختند. ▫️دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بی‌خبر بودیم و هنوز نمی‌فهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش عروس و دامادی را با بستن مواد منفجره به بدن‌شان تکه‌تکه کرد. در فلوجه هم مثل موصل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا می‌کرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواج‌شان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانه‌ترین شکل ممکن اعدام شدند. ▪️آن شب از بیمارستان به خانه برمی‌گشتم؛ ضجه‌های دختر بیچاره را می‌شنیدم که بی‌رحمانه او را برای محاکمه در خیابان می‌کشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل می‌دادند و باز باور نمی‌کردم سرانجام آن محاکمه، پاره‌پاره شدن پیکرهایشان باشد. کافی بود دختر و پسر جوانی را در شهر با هم ببینند و صورت آن دختر برایشان دلپسند باشد که به هر بهانه‌ای پسر را دست بسته با شلیک گلوله به سرش اعدام می‌کردند و دختر را به کنیزی می‌بردند... @fatemeh_valinejad
اینفو گرافی شهیده طیبه واعظی @zanvahamase
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
✍️ رمان ▫️گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار می‌چرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، شلوار مردان نباید از مچ پا کوتاه‌تر می‌شد و هر کس خلاف این قوانین رفتار می‌کرد، مقابل چشم مردم شلاق می‌خورد و شاید زندانی می‌شد. زندان‌های داعش قفس‌هایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بی‌گناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زباله‌ای مچاله می‌کردند تا استخوان‌هایشان همه در هم خرد شود. ▪️حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، به جای شال یا روسری سفید، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده سیاه کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستان‌ها مغز خشک و وحشی داعش حکومت می‌کرد. مجازات توهین به مقدسات داعش، شلیک گلوله به سر بود. حتی ظن جاسوسی برای دولت عراق، به قیمت بریدن سر یا بستن مواد منفجره به گردن تمام می‌شد و مکافات بعضی خطاها از این هم وحشتناک‌تر بود. ▫️دیگر همه فهمیده بودند خنجر داعش حنجره شیعه و سنی را با هم می‌بُرَد، مردم باید از شهر فرار می‌کردند و اینجا اول مصیبت بود. حلقه محاصره ارتش برای حمله به فلوجه هر روز تنگ‌تر می‌شد و داعش نمی‌خواست سپر انسانی‌اش را به همین سادگی از دست بدهد که راه‌های خروج از فلوجه را بست و مردم در شهر زندانی شدند. ▪️آذوقه در شهر تمام شده و خوراک بسیاری از خانواده‌ها تنها یک وعده آب و خرمای خراب بود. امکانات بیمارستانی به کمترین حد رسیده و همین حداقل‌ها تنها باید در اختیار بیماران و مجروحان داعش قرار می‌گرفت. اگر پزشکی برای رفتن به منطقه جنگی تعلل می‌کرد، اعدام می‌شد و ما مجبور بودیم زیر سایه اینهمه وحشت در بیمارستان کار کنیم که حتی نافرمانی نگاهمان را با گلوله پاسخ می‌دادند. ▫️تلویزیون، موبایل و سایر وسایل ارتباطی را از مردم گرفته و باز به همین زنده بودن قانع بودیم تا از وحشت آنچه یک روز اتفاق افتاد، دیگر از زندگی سیر شدیم. روزی که سه مادر را به جرم مخالفت با پیوستن فرزندان‌شان به داعش، به آتش کشیدند و از آن سخت‌تر روزی که چهار زن و نُه کودک را که تلاش می‌کردند از فلوجه به سمت ارتش و نیروهای مردمی فرار کنند، در قفسی آهنی زنده‌زنده سوزاندند. ▪️تمام این جنایات در برابر چشم مردم به سادگی صورت می‌گرفت و تصویرش به تمام دنیا مخابره می‌شد، در حالیکه ما حتی از ارتباط با دیگر شهرهای عراق محروم بودیم. دیگر هوای فلوجه حتی برای نفس کشیدن هم سنگین شده و هر روز آرزوی مرگ می‌کردم که نه طاقت تعرض داعش و نه توان زنده در آتش سوختن داشتم. ▫️پدر و مادرم هر روز التماسم می‌کردند سر کارم حاضر نشوم و می‌دانستم مجازات غیبتم در بیمارستان، خنجر و قفس آتش است که زیر آواری از ترس و وحشت و پشت روبنده در بیمارستان جان می‌کندم تا دوباره به خانه برگردم. ایام نیمه شعبان رسیده و زیر چکمه تروریست‌های داعش دیگر عیدی برایمان نمانده بود. روزها بود به مرگ خودم راضی شده و نمی‌دانستم نصیبم زجرکش شدن است که من فقط برای لحظه‌ای بدون روبنده بالای سر بیماری بودم و همان لحظه یکی از نیروهای پلیس مذهبی داعش به قصد تفتیش وارد بخش شد. ▪️چهره کریهش، داعشی بودنش را فریاد می‌زد و فرصت نداد روبنده‌ام را پایین بیندازم که سرم عربده کشید: «از خدا نمی‌ترسی صورتت رو نمی‌پوشونی؟» بند به بند انگشتانم از ترس به لرزه افتاده بود، با همان لرزش دست بلافاصله روبنده را پایین کشیدم و همان یک لحظه، زیبایی صورتم چشم هیزش را گرفته بود که نگاهش از شکاف روبنده میخ چشمانم شد. ▫️در مسیرِ در ایستاده و راه فرارم را بسته بود، به خدا التماس می‌کردم راهی برایم بگشاید و قسمت نبود که کُلتش را به سمتم گرفت و به همین جرم، بی‌رحمانه حکمم را خواند: «باید ببرمت پیش والی فلوجه!» با پنجه نگاهش به چشمانم چنگ می‌زد و من نمی‌خواستم به چنگال والی فلوجه بیفتم که معصومانه التماسش کردم: «به خدا فقط یه لحظه روبنده رو برداشتم...» ▪️اما رحمی به دل سنگش نبود که امانم نداد حرفم تمام شود و وحشیانه نعره کشید: «خفه شو!» پیرزن بیمار از هول عربده‌های او روی تخت می‌لرزید و کار من از لرزه گذشته بود که تمام تنم رعشه گرفته و از شدت وحشت به گریه افتادم. ▫️اتاق بیمارستان با همه بزرگی‌اش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون می‌کشید، قاتل قلبم شده بود. میان گریه دست و پا می‌زدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی وحشی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد. ▪️مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم می‌کردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده می‌شدم. ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاه‌مان می‌کردند تا از بیمارستان خارج شدیم... @fatemeh_valinejad
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی کمتر دیده شده از شاهدان جنایات منافقین در عملیات مرصاد 🔹منافقان به قصدتهران حرکت کردند اما در ۳۴ کیلومتری کرمانشاه باشکستی مفتضحانه میدان راخالی کردند آن روز کسی ازجنگ خسته نبود 🔸۵ مرداد ۱۳۶۷؛سال‌روز عملیات مرصاد گرامی باد. •شعارسال راهیان نور• @rahianenoor_news
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
🥀 دیگر نمی‌خواست چشمش به دخترانش بیفتد که با حالتی غریبانه از اتاق بیرون رفت. دلش کنده شده بود، قلب نگاهش پیش من نبود و می‌دیدم پیش از جسمش، جانش از این خانه رفته است و باید کاری می‌کردم که دنبالش دویدم و درمانده بهانه آوردم: «من که راضی نیستم تو داری از این در میری بیرون!» مقابل در خانه به سمتم چرخید و شکسته‌تر از من التماس کرد: «میشه این‌قدر اصرار نکنی نرم؟ میشه دیگه نگی راضی نیستم؟» حس کردم دل‌کندن از آمنه برایش سخت شده که قدم‌به‌قدم به سمتم برمی‌گشت و من داشتم ذره‌ذره آب می‌شدم... ❤️ جلال‌آباد؛ عاشقانه ای از خاطرات شهید مدافع حرم، محمدجلال ملک محمدی 📕لینک خرید اینترنتی کتاب 👇 https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد @fatemeh_valinejad
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
✍️ رمان ▫️خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل اسیری کشید و به جای والی فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه بی‌پروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمی‌سوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد. پشت سیاهی پارچه‌ای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله گفت: «مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!» ▪️وصف خرابه‌های زندان زنان داعش را شنیده و می‌دانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به خدا التماس می‌کردم معجزه‌ای کند. مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را می‌گرفت که حس کردم از شهر دور شدیم. ▫️سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابان‌های شهری نمی‌آمد و مطمئن شدم از فلوجه خارج شدیم که جیغ کشیدم: «کجا داری میری؟» حالا دیگر به زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هق‌هق گریه ضجه می‌زدم: «منو برگردون فلوجه!مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس منو کجا میبری؟» ▪️چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندان‌هایم شکست و جیغم در گلو خفه شد. سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهره‌های گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد: «خفه شو! مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟» ▫️تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس می‌کردم در حال جان کندنم و او به همین حال خرابم مستانه می‌خندید و با زبان نحسش زجرم می‌داد. می‌دانستم رهایم نخواهد کرد و نمی‌دانستم می‌خواهد زنده آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم می‌لرزید. ▪️چند روز بیشتر تا نیمه‌شعبان نمانده بود و دلم بی‌اراده در هوای صاحب‌الزمان (علیه‌السلام) پَرپَر می‌زد که لب‌های خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد. انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید: «کجا میری برادر؟» ▫️درِ ماشین باز نشده و حس می‌کردم صدای کسی از بیرون می‌آید و داعشی پاسخ داد: «این اطراف خونه دارم.» و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارت‌گری‌اش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد: «تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!» او مکثی کرد و با لحنی گرفته پاسخ داد: «ارتش و ایرانی‌ها این چند روزه نزدیک‌تر شدن، برا همین ایستگاه‌های تفتیش‌مون بیشتر شده!» و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد: «این کیه؟» ▪️دلم می‌خواست خیال کنم معجزه امام‌زمان (علیه‌السلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمی‌گرداند که صدایش را صاف کرد: «زن خودمه!» افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم: «اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟» ▫️به هر ریسمانی چنگ می‌زد تا مرا به فلوجه برنگرداند و دوباره بهانه تراشید: «نماز نمی‌خونه! می‌خوام ببرم حدّش بزنم!» دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیش‌شان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و مظلومانه ضجه زدم: «دروغ میگه! من زنش نیستم!من فقط یه لحظه روبنده‌ام رو نزدم که بازداشتم کرد!» و اجازه نداد ناله‌ام به آخر برسد که با عربده‌ای سرم خراب شد: «خودم زبونت رو می‌بُرم!» ▪️افسر تفتیش از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد: «کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟» پشت این چشمان بسته از وحشت آنچه نمی‌دیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمی‌خواست از من بگذرد که به سیم آخر زد: «این دختر غنیمت من از جهاده!» ▫️لب‌هایم از وحشت می‌لرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید: «کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟» نمی‌دانستم کدام‌یک اسلحه کشیده‌اند و آرزو می‌کردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد: «اگه قبول نداری،برمی‌گردیم پیش والی!» ▪️از همین دست و پا زدن حقیرانه‌اش می‌توانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان می‌گرفت که نهیب افسر تفتیش، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست: «اگه برگردیم فلوجه، نصیب هیچکدوم‌مون نمیشه!» می‌دانستم به دل این حیوانات وحشی ذره‌ای رحم نمانده و چاره‌ای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفس‌نفس افتادم: «شما رو به خدا قسم میدم بذارید برگردم فلوجه!» ▫️اما همین چشمان بسته و صورت شکسته‌ام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید: «من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!»... @fatemeh_valinejad
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 این کلیپ را صد بار ببینید !!! شرح نمیدهم ، قابل وصف نیست ؛ اندکی تامل !!! . 🎥 کلیپ دیده نشده مادر بر بالین فرزند شهیدش ...( شهید لطف اله شکری/ آمل ۱۳۶۱) 🌷 همیشه دوستت دارم ای شهید 🌷 . @zanvahamase
هدایت شده از انتشارات صریر
حرف‌هاي او گيجم کرده بود؛ مفهومش را نمی‌دانستم. فقط از قاب عکسی با تصوير دو شهيد در دستان سالخورده‌اش، فهميدم که بايد مادر دو شهيد باشد! با صدای يا زهرا، يا زهرای جمعيت هم‌نوا شده بودم. در همين حال و احوال بودم که از جايش بلند شد، کنارم ايستاد و يک فانوس روشن به من داد. خيلی محکم آن را در دستم گرفته بودم و محو روضه‌خوانی‌اش شدم. همان‌طور که نام حضرت زهرا(س) را زير لب تکرار می‌کردم، از خانه بيرون آمدم و به راه افتادم. شب شده بود و همه جا تاريک. رفتم شهيد آباد . به قطعه‌ای رسيدم که پر از مزار شهيد بود. با نور فانوسی که در دستم بود رديف به رديف قدم برمی‌داشتم، اراده‌ای در اين رفتن نداشتم. انگار دنبال جايي يا گمشده‌ای بودم. کم‌کم به رديفی رسيدم که تنها دو مزار به فاصله چند قدم از هم بودند. درخشش نور يکی از آنها و بوی عطر و گلابش چشمانم را خيره کرد و مرا به سمت خود کشاند. جلوتر رفتم. نام «شهيد حاج » را بر روی آن مزار نورانی ديدم. به آن يکی نگاه کردم، خاک آلود بود به نحوی که نامش خوانا نبود. با دستم خاک‌ها را کنار زدم باز هم خوانا نبود. رفتم و يک سطل آب آوردم و روی آن مزار ريختم. فانوس را بالاتر گرفتم، « » 🔸️برشی از کتاب ✍️نوشته‌ی سیده رقیه آذرنگ 📚 انتشارات صریر 🌐 خرید اینترنتی کتاب عصمت 👇 https://sarirpub.ir/product/عصمت 🌐 خرید اینترنتی کتاب دیجیتال عصمت 👇 http://www.faraketab.ir/book/228824 @entesharat_sarir
🌹 با احترام به درخواست مخاطبان گرامی، امشب دو قسمت از رمان منتشر خواهد شد.
📕 رمان 🔻قسمت هفتم ▫️اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمی‌کشید که پیشنهاد هم‌پیاله‌اش را به ریشخند گرفت: «اگه قراره کسی به خاطر پول از این حوری بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بی‌اختیار ناله زدم: «یا صاحب‌الزمان!» ▪️از سر بی کسی به همه کسم پناه برده بودم و آنها با همین کلمه شیعه بودنم را فهمیدند و نمی دانستم حالا چه نقشه ای برای زجرکش کردنم خواهند کشید که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد: «خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید: «والله اگه همین الان تحویلش ندی، می‌کُشمت!» ▫️نمی‌دیدم چه می‌کند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمی‌شد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بی‌صدا زوزه کشید: «اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد: «بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!» ▪️هنوز با هر نفس میان گریه حضرت را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای باز شدن درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و مأمور بازرسی سرم فریاد کشید: «بیا پایین!» ▫️با دستان و چشمان بسته، خودم را روی صندلی می‌کشیدم و زمینِ زیر پایم را نمی‌دیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد داعشی تشر زد: «برو سوار شو!» ▪️می‌شنیدم هنوز زیر لب نفرین می‌کند و حسرت این غنیمت قیمتی، جان جهنمی‌اش را به آتش کشیده بود که رو به هم‌مسلکش شعله کشید: «من اگه جا تو بودم این رافضی رو همینجا مثل سگ می‌کشتم!» ▫️اما ظاهراً حالا هوسم به دل این افسر افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانه‌وارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد فلوجه!» ▪️شاید هم مقام نظامی‌اش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابر فرمانش، داعشی تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است. ▫️نمی‌توانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت می‌لرزید و دستانِ بسته به زنجیرم، مقابل بدنم از وحشت به هم می‌خورد. ▪️دلم می‌خواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیبایی‌ام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم. ▫️سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی می‌زد. ▪️پارچه را تا زیر چانه‌ام کشید و با نگاهش دور صورتم می‌چرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم: «تورو خدا بذار من برم!» ▫️نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمی‌دید فاصله‌ای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد: «برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت. ▪️دسته پولی از جیب پیراهنش کشید، از همان پنجره پول‌ها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد: «اینم پول کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!» ▫️و هنوز از خیانت چشمان زشتش می‌ترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقه‌اش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد: «می‌دونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زنده‌ای خفه‌خون بگیر!» و او دیگر فاتحه به دست آوردن این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با شیطان دیگری تنها بمانم. ▪️در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود. ▫️برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو می‌رفت و می‌دید تمام تنم از ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم. ▪️مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و می‌دانستم حالا او برایم خرابه‌ای دیگر در نظر گرفته که رمق از قدم‌هایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕 رمان 🔻 قسمت هشتم ▫️مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگشتانم به خاک زمین چنگ می‌زدم و با هر نفس التماسش می‌کردم: «اگه خدا و پیغمبر رو قبول داری، بذار من برم! مامان بابام منتظرن! تو رو خدا بذار برم!» ▪️لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش اثر کرده و به گمانم دیگر جز زیبایی‌ام چیزی نمی‌دید که مقابلم خم شد. ▫️نگاهش مثل صاعقه شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو می‌رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند. دستش را به سرعت جلو آورد، زنجیر دستم را گرفت و با قدرت، پیکرِ در هم شکسته‌ام را بلند کرد. ▪️دیگر نه نگاهم می‌کرد و نه حرفی می‌زد که با گام‌های بلندش به راه افتاد و مرا دنبال خودش می‌کشید. توانی به تنم نمانده و حریف سرعت قدم‌هایش نمی‌شدم که پاهایم عقب‌تر می‌ماند و دستانم به جلو کشیده می‌شد. ▫️من اسیر او بودم و انگار او از چیزی فرار می‌کرد که با تمام سرعت از جاده فاصله می‌گرفت و تازه متوجه شدم به سمت خاکریز کوتاهی می‌رود. ▪️می‌دانستم پشت آن خاکریز کارم را تمام می‌کند که با همه ناتوانی دستم را عقب می‌کشیدم بلکه حریف قدرتش شوم و نمی‌شد که دیگر اختیار قدم‌هایم دست خودم نبود. ▫️در هوای گرگ و میش مغرب، بی‌تابی‌های امروز مادر و نگاه منتظر پدرم، هرلحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و دیگر باید آرزوی دیدارشان را به قیامت می‌بردم که با هر قدم می‌دیدم به مرگم نزدیک‌تر می‌شوم. ▪️در سربالایی خاکریز با همه قدرت دستم را می‌کشید، حس می‌کردم بند به بند بدنم از هم پاره می‌شود و در سرازیری، حریف سرعتش نمی‌شدم که زنجیر از دستش رها شد و همان پای خاکریز با صورت زمین خوردم. ▫️تمام بدنم در زمین فرو رفته بود، انگار استخوان‌هایم در هم شکسته و دیگر نه فقط از ترس که از شدت درد ضجه زدم. ▪️زنجیر اسارتم از دستانش رها شده بود که به سرعت برگشت و مقابلم روی زمین زانو زد، از نگاهش خون می‌چکید و حالا لحنش بیشتر از دل من می‌لرزید: «نترس!» و همین چشمان زخم خورده‌اش فرصت خوبی بود تا در آخرین مهلتی که برایم مانده از خودم دفاع کنم. ▫️مشت هر دو دست بسته‌ام را از خاک پُر کردم و با همه ترسی که در رگ‌هایم می‌دوید، به صورتش پاشیدم. ▪️از همان شکاف نقاب، چشمان مشکی‌اش از خاک پُر شد و همین تلاش کودکانه‌ام کورش کرده بود که با هر دو دست چشمانش را فشار می‌داد و از لرزش دستانش پیدا بود چشمانش آتش گرفته است. ▫️دوباره دستم را به طرف زمین بردم و این‌بار مهلت نداد که با یک دست، زنجیر دستانم را غلاف کرد و آتش چشمانش خنک نمی‌شد که با دست دیگر نقاب را بالا کشید تا خاک پلک‌هایش را پاک کند. ▪️در تاریکی هوا، سایه صورت مردانه و آفتاب سوخته‌اش که زیر پرده‌ای از خاک خشن‌تر هم شده بود، جان به لبم کرده و می‌ترسیدم بخواهد انتقام همین یک مشت خاک را بگیرد و از همین وحشت، دندان هایم به هم می خورد. ▫️رعشه دستانم را می‌دید و اینهمه درماندگی‌ام طاقتش را تمام کرده بود که دوباره بلند شد و مرا هم با خودش از جا کَند. ▪️تاریکی مطلق این بیابان بی‌انتها نفسم را گرفته بود، او با نور اندک موبایلش راه را پیدا می‌کرد و دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که فقط با قدرت او کشیده می‌شدم تا بلاخره سایه ماشینی پیدا شد. ▫️در نور موبایلش با چشمان بی‌حالم می‌دیدم تمام سطح ماشین را با گِل پوشانده و فقط بخشی از شیشه مقابل تمیز بود که یقین کردم همین قفس گِلی، امشب قبر من خواهد شد. ▪️در ماشین را باز کرد؛ جز جنازه‌ای از من نمانده بود و او با اشاره دست، دستور داد سوار شوم. انگار می‌خواست هر چه سریعتر از اینجا فرار کند که تا سوار شدم، در را به هم کوبید و به سرعت پشت فرمان پرید. ▫️حس می‌کردم روح از بدنم رفته و نفسی برایم نمانده است؛ روی صندلی کنارش بی‌رمق افتاده بودم و او جاده فرعی و تاریکی را به سرعت می‌پیمود. ▪️دیگر حتی فکرم کار نمی‌کرد و نمی‌دانستم تا کجا می‌خواهد این مرده متحرک را با خودش ببرد که تابلوی مسیر فلوجه - بغداد مشخص شد و پس از یک ساعت سکوت، بلاخره لب از لب باز کرد: «دیگه فلوجه برای شما امن نیست، می‌برم‌تون بغداد.» ▫️نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او خوب حال دلم را می‌فهمید که بی‌آنکه نگاهم کند، آهسته زمزمه کرد: «تا سیطره فلوجه هر لحظه ممکن بود با داعشی‌ها روبرو بشیم، برا همین نتونستم بهتون اعتماد کنم و حرفی نزدم تا وارد سیطره بغداد بشیم.»... 📖 ادامه دارد... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
1_12765339281.pdf
256.8K
ماهنامه الکترونیکی حماسه زنان شماره 82 @zanvahamase