✅فمینیستها دشمن حجاب، بخش سوم
📝نظر سفیر آمریکا در اسرائیل، درباره چادر و اهمیت مبارزه با آن👆
👈آیا هدف فمینیسم در ایران براندازی نیست؟ فمینیسم تلاش دارد با بیرون کشیدن زنان از خانهها و ولنگاری و تبرج و خودنمایی آنها در جامعه و ترویج بیحجابی، تئوری دشمنان ایران برای اندلسی کردن و براندازی جمهوری اسلامی را دنبال نماید. این وسط مسئولان و متولیان دولتی و فرهنگی، کجای کار هستند؟!
@zanvakhanevade
👈پاسخ رهبرانقلاب درباره برخی از نگرانیها نسبت به آینده انقلاب:
❌هیچ غلطی نمیتوانند بکنند
📣 این را به همه بگویید
🔻در روزهای اخیر جمعی از فعالان فرهنگی خارج از کشور با رهبر انقلاب دیدار کردند که در خلال آن یکی از حضار، دغدغه و نگرانی علاقمندان به انقلاب در آن سوی مرزها را از آینده بیان کرد.
🔷️رهبر انقلاب در پاسخ به نگرانی این شخص گفتند:
🔺️نسبت به اوضاع ما اصلا نگران نباشند، هیچکس هیچ غلطی نمیتواند بکند، مطمئن باشند، هیچ تردیدی در این جهت وجود ندارد؛ این را به همه بگویید.
🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-PoshtemoonGarme.mp3
1.48M
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_چهارم سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️ #قسمت_سی_پنجم
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.
رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.
بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد..
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم.
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر.. ) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم ( عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..
صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده ؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. ( سارا با توام.. تموم راهو دوییدم.. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم ( بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. ( مست بود.. داشت اذیتم میکرد.. مادرم هلش داد.. )
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت ( نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..) جلوی پایم زانو زد ( بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.
سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست ( مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم ( بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت ( پس یادت نره چی گفتم).
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل..
مُرد.. تمام شد لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود؟
یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟). صدای عثمان بلند شد ( دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد ( اجازه میدی، معاینه ات کنم.. ) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد ( سارا جان کجا میری؟صبر کن.. باید معاینه شی
) چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوم خم شد
ادامه دارد..
🌸 @zanvakhanevade 🍃
#فرمول_گلهگذاری_موفق_ازهمسر
🔴 فرمول هشتم
💠 عصبانیت هنگام گلهگذاری، نه تنها شما را #بیمنطق جلوه میدهد، بلكه مانعی بر سر راه خواستههایتان ایجاد خواهد كرد. اگر احساس كردید همسرتان #خشمگین است، به او فرصت دهید این انرژی مخرب را تخلیه كند. همه حرفهایش را بزند و به #آرامش برسد، پس از ایجاد فضای آرام، مذاكره روند واقعی خود را پیدا میكند.
🍃❤️ @zanvakhanevade 🌿
◼️شناسنامه امام محمد تقی سلام الله علیه
🔹مقام:امام نهم
🔸نام:محمد
🔹لقب : جواد، التقی
🔸کنیه : ابو جعفر
🔹نام پدر:علی
🔸نام مادر: خیزران
🔸روز ولادت(ه ق):10 رجب سال 195 ه ق
🔹مکان ولادت:مدینه-عربستان سعودی
🔹سلاطین زمان تولّد:محمّد امین
🔸مدت امامت(ه ق): 17 سال
🔹مدت عمر(ه ق):25 سال
▪️روز شهادت(ه ق): 30 ذیقعده سال 220 ه ق
🔺فرمانروایان زمان:معتصم
🔻قاتل:معتصم
🔹محل دفن:کاظمین-عراق
هدایت شده از بلاغ المبین (مبلغان نهضت...)
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💠
📢📢📢📢مژده به مبلغان نهضت جهانی نهج البلاغه خوانی
#مدرسه_تابستانی_نهج_البلاغه
#یک_فرصت_طلایی
مرکز آموزش الکترونیکی دانشگاه علوم و حدیث اقدام به برگزاری کوتاه مدت آشنایی و انس با نهج البلاغه شریف تحت عنوان #مدرسه_تابستانی_نهج_البلاغه
نموده است .
لذا بزرگواران بعد از مطالعه دقیق بروشور ذیل ، با مراجعه به سایت #مرکز_آموزش_الکترونیکی_دانشگاه_علوم_و_حدیث ، به آدرس
http://vu.qhu.ac.ir
اقدام به ثبت نام جهت شرکت در دوره می نمایند .
از همه بزرگواران و همراهان گرامی درخواست میگردد جهت #ساماندهی و #بکارگیری مبلغان ، گزارش ثبت نام و شرکت در دوره و آزمون را به آیدی زیر اعلام نمایید .
@Sh_mohamad59_11_16
🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠
هدایت شده از بلاغ المبین (مبلغان نهضت...)
بروشور مدرسه تابستانی نهج البلاغه.pdf
1.32M
هدایت شده از بلاغ المبین (مبلغان نهضت...)
سلام و احترام
۱.مخاطبین بزرگواری که از مدیران و مبلغان #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی هستند و قصد شرکت در دوره فوق (مدرسه تابستانی نهج البلاغه) را دارند ، دقت نمایند ، همانطور که در پیام فوق ذکر شده ابتدا در سایت ثبت نام نمایند ،بعد به آیدی ذکر شده ،مشخصات ذیل را ارسال نمایند .
نام و نام خانوادگی
تحصیلات
محل سکونت
شماره تماس
۲.درصورت بروز مشکل درطی مراحل ثبت نام با این شماره تماس گرفته شود .
02151292610
یاعلی
زن و خانواده
🔴 قربانیان اصلی بد حجابی🔴 👇👇👇👇👇
💯#زنان قربانیان اصلی #بد_حجابی اند. گسسته شدن رشتههای مهر میان همسران به خاطر دیدن زنان و دختران ناپوشیده، یکی از آفات بدحجابی است. و در صورت جدایی این زن است که بیشتر #آسیب میبیند.
📌بیگانه شهوتپرست هم هیچگاه دختری را به خاطر انسانیتش نمیخواهد، بلکه بخاطر #لذت_جویی میخواهد و وقتی به هدف خود رسید، #خشونت در پیش خواهد گرفت و باز هم #زن قربانی اصلی ماجرایی است که خود آغاز کرده است.
🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_پنجم قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. ام
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️ #قسمت_سی_ششم
افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم ( سااااارااااا..)
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت ( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه).
مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟
سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. )
عثمان نفسی پر صدا کشید ( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم ( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..)
کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند..
تن صدایش را پایین آورد ( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد ( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..)
او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان..
( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره)
از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید..
صدای زنگ در بلند شد ( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد ( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..)
مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد.. پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد..
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم.
و مدام در بین حرفهای هروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت.
اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند.
چون من اهل ولخرجی نبودم..
ادامه دارد..
🌸 @zanvakhanevade 🍃
🌷 سالروز #ازدواج #امام_علی (ع) و #حضرت_فاطمه زهرا (س) بر تمام مسلمین مبارک باد 🎊
💫 هدیه به آن دو بزرگوار و ان شاء الله بهره مندی از شفاعت شان 5 صلوات بفرستیم.
🌷 @zanvakhanevade
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_ششم افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️ #قسمت_سی_هفتم
مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق..
عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم.
تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم.
حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد.
مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد.
ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا.. آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم.
هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید..
صدای عثمان کمی بالا رفت ( یان.. انگار تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه.. تو همین شهر..)
مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ )
روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد.
صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم ( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ )
پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو..
عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام..
حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. ( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.
احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد ( میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟)
عثمان اعتراض کرد ( آخه.. ) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه..
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..)
راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود..
ولی من کمک نمیخواستم...
ادامه دارد..
🌸 @zanvakhanevade 🍃
هدایت شده از مهر ماندگار
#واجب_است_بدانیم
💠پوشیدن لباس راحت در برابرمحارم چه حکمی دارد؟نگاه به بدن خواهر یا برادر چه حکمی دارد؟
🔹 متن سوال:
🔺️ سلام ؛من و خواهرانم به گونه اي در کنار هم بزرگ شديم که حجاب داشتن مقابل هم ديگه اصلا بي معناست و بسيار راحت لباس مي پوشيم تا الانم هيچ حسي در مقابل هرنوع پوشش آنها حتي برهنه بودنشون نداشتم و ندارم ولي امروز يکي از دوستانم ميگفت حتي آدم بايد مقابل محرم خودشم حجاب داشته باشه ولي ديگري ميگفت اگه از روي لذت نباشه مشکلي نداره. من واقعا هيچ حسي ندارم يعني نميشه آدم روي ناموس خودش زبونم لال نظري داشته باشه حالا نميدونم کدوم راسته کدوم غلط؟ انقدرم مطلب خوندم که بيشتر گيج شدم چون نظرات هم نقض ميکردند و به جمع بندي نرسيدم در ضمن خواهرام مقابل نامحرم پوشش کامل چادر دارند.
🔸 مرد و زني كه با يكديگر محرمند(مثل خواهر و برادر) ، اگر قصد لذت نداشته باشند و خوف وقوع در حرام نباشد ، مي توانند به بدن يكديگر به آن مقدار كه در ميان محارم معمول است نگاه كنند و در غير آن، احتياط آن است كه نگاه نكنند.
🔸 برخي از مراجع در مورد حد نگاه به بدن محارم فرموده اند که مي توانند غير از عورت به تمام بدن يكديگر نگاه كنند و احتياط اين است كه به مابين ناف و زانوها نيز نگاه نكنند. لکن نظر فوق به احتياط نزديک تر است و فرد علاوه بر اينکه به عورتين نبايد نگاه کند و از باب احتياط به مابين ناف تا زانوها نيز نگاه نکند ،مراعات عرف را هم بنمايد.
🔸 توجه به دو نکته مهم در متن بالا براي جواز نگاه کردن حائز اهميت است :
1.قصد لذت نباشد
2.خوف وقوع در حرام هم نباشد.(در اين مسأله فرقي ندارد بيننده مرد باشد يا زن و پرواضح است که بحث زن و شوهر از اين موضوع خارج است و همسران ميتوانند به قصد لذت به تمام بدن يکديگر نگاه کنند.)
✅ گفتني است که رعايت مسائل اخلاقي در اين گونه امور ، پسنديده است و آن چه بيان شد تنها حکم فقهي مسئله بوده است
📚 . منبع: توضيح المسائل (المحشى للإمام الخميني)،16مرجع،ج2، با استفاده از مسأله 2437.
@MehreMaandegar
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_هفتم مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️ #قسمت_سی_هشتم
وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا ( من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن ( من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد ( شک دارم..البته در راجع به شما.. اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره..) جسارتش عصبیم میکرد.. ( بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید ( در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید ( چیزی شده؟؟)
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد..
به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد ( عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد ( یان، ساکت شو)
گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم ( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..)
لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد ( آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم ( من ایرانی نیستم ).
با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد ( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ )
عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ( ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. ) و او را به سمت در هل داد..
دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم.
یان در حین خروج زورکی ایستاد ( سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش ضعیف ( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم. (گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش.. هیچ وقت..
دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید..
چند ساعتی از آن ماجرا میگذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم.
هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟
من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم..
خیره به چشمانش پرسیدم ( دوست داری بری ایران.. ؟؟) حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟؟
پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم میکرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.
تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد..(شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره..) سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. (من مسلمون نیستم).
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد ( اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم) در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت. ( من زیاد با این چیزاموافق نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی..)
نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت.
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب..
ادامه دارد..
🌸 @zanvakhanevade 🍃
هدایت شده از مسابقه هفتگی فرستاده
به زودی...
🔵سری جدید مسابقه درس هایی از تاریخ اسلام
نگاهی ژرف به تاریخ عبرت آموز انبیاء بنی اسرائیل ✡️
همراه با جوایز نقدی + کمک هزینه سفر به عتبات عالیات عراق 🇮🇶
🔴ویژه دانشجویان
با ما همراه باشید 👇👇
https://sapp.ir/ferestadeh_soroush
https://gap.im/Ferestadeh
https://eitaa.com/Ferestadeh