eitaa logo
زن و خانواده
141 دنبال‌کننده
2هزار عکس
409 ویدیو
26 فایل
واحد مطالعات زن و خانواده دانشگاه فردوسی مشهد_نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری ارتباط با مدیر کانال : @yavareseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بلاغ المبین (مبلغان نهضت...)
بروشور مدرسه تابستانی نهج البلاغه.pdf
1.32M
هدایت شده از بلاغ المبین (مبلغان نهضت...)
سلام و احترام ۱.مخاطبین بزرگواری که از مدیران و مبلغان هستند و قصد شرکت در دوره فوق (مدرسه تابستانی نهج البلاغه) را دارند ، دقت نمایند ، همانطور که در پیام فوق ذکر شده ابتدا در سایت ثبت نام نمایند ،بعد به آیدی ذکر شده ،مشخصات ذیل را ارسال نمایند . نام و نام خانوادگی تحصیلات محل سکونت شماره تماس ۲.درصورت بروز مشکل درطی مراحل ثبت نام با این شماره تماس گرفته شود . 02151292610 یاعلی
فرق کریم با جواد در چیست؟ فرمودند: از شخص کریم همینکه درخواست کنید به شما عنایت می‌کند ولی «جواد» خود به دنبال سائل می‌گردد تا به او عطا کند... شهادت ابن الرضا،حضرت جواد الائمه،امام محمد تقی علیه السلام تسلیت باد 🆔🌼 @zanvakhanevade 🌿
🔴 قربانیان اصلی بد حجابی🔴 👇👇👇👇👇
زن و خانواده
🔴 قربانیان اصلی بد حجابی🔴 👇👇👇👇👇
💯 قربانیان اصلی اند. گسسته شدن رشته‌های مهر میان همسران به خاطر دیدن زنان و دختران ناپوشیده، یکی از آفات بدحجابی است. و در صورت جدایی این زن است که بیشتر می‌بیند. 📌بیگانه شهوت‌پرست هم هیچ‌گاه دختری را به‌ خاطر انسانیتش نمی‌خواهد، بلکه بخاطر می‌خواهد و وقتی به هدف خود رسید، در پیش خواهد گرفت و باز هم قربانی اصلی ماجرایی است که خود آغاز کرده است. 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_پنجم قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. ام
📚فنجانی چای با خدا ♨️ افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم ( سااااارااااا..) وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت ( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه). مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی  کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟ سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. ) عثمان نفسی پر صدا کشید ( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم ( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..) کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند.. تن صدایش را پایین آورد ( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد ( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..) او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان.. ( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره) از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط  رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید.. صدای زنگ در بلند شد ( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد ( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..) مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد..  پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد.. اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان  در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم. و مدام در بین حرفهای هروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت. اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
🌷 سالروز (ع) و زهرا (س) بر تمام مسلمین مبارک باد 🎊 ‌ 💫 هدیه به آن دو بزرگوار و ان شاء الله بهره مندی از شفاعت شان 5 صلوات بفرستیم. 🌷 @zanvakhanevade
کانال تخصصی زن و خانواده 👇👇 🌷 @zanvakhanevde
#اطلاعیه کانال تخصصی زن و خانواده 👇👇 🌷 @zanvakhanevde
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_ششم افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه
📚فنجانی چای با خدا ♨️ مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق.. عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا..  آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید.. صدای عثمان کمی بالا رفت ( یان.. انگار تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه..  تو همین شهر..) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ ) روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم ( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ ) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو.. عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام.. حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. ( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد ( میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟) عثمان اعتراض کرد ( آخه.. ) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه.. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم... ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
#فرمول_گله‌گذاری_موفق_ازهمسر 🔴 فرمول دهم 💠 بعد از گله‌گذاری به هر شكل كه می‌توانید رفع دلخوری را #جشن بگیرید؛ با #هدیه دادن یك شاخه گل یا دعوت به عصرانه یا شام بیرون از منزل یا پختن كیك یا #شیرینی و... به این ترتیب به #صلحی نسبتا طولانی می‌رسید. 🍃❤️ @zanvakhanevade 🌿
هدایت شده از مهر ماندگار
💠پوشیدن لباس راحت در برابرمحارم چه حکمی دارد؟نگاه به بدن خواهر یا برادر چه حکمی دارد؟ 🔹 متن سوال: 🔺️ سلام ؛من و خواهرانم به گونه اي در کنار هم بزرگ شديم که حجاب داشتن مقابل هم ديگه اصلا بي معناست و بسيار راحت لباس مي پوشيم تا الانم هيچ حسي در مقابل هرنوع پوشش آنها حتي برهنه بودنشون نداشتم و ندارم ولي امروز يکي از دوستانم ميگفت حتي آدم بايد مقابل محرم خودشم حجاب داشته باشه ولي ديگري ميگفت اگه از روي لذت نباشه مشکلي نداره. من واقعا هيچ حسي ندارم يعني نميشه آدم روي ناموس خودش زبونم لال نظري داشته باشه حالا نميدونم کدوم راسته کدوم غلط؟ انقدرم مطلب خوندم که بيشتر گيج شدم چون نظرات هم نقض ميکردند و به جمع بندي نرسيدم در ضمن خواهرام مقابل نامحرم پوشش کامل چادر دارند. 🔸 مرد و زني كه با يكديگر محرمند(مثل خواهر و برادر) ، اگر قصد لذت نداشته باشند و خوف وقوع در حرام نباشد ، مي توانند به بدن يكديگر به آن مقدار كه در ميان محارم معمول است نگاه كنند و در غير آن، احتياط آن است كه نگاه نكنند. 🔸 برخي از مراجع در مورد حد نگاه به بدن محارم فرموده اند که مي توانند غير از عورت به تمام بدن يكديگر نگاه كنند و احتياط اين است كه به مابين ناف و زانوها نيز نگاه نكنند. لکن نظر فوق به احتياط نزديک تر است و فرد علاوه بر اينکه به عورتين نبايد نگاه کند و از باب احتياط به مابين ناف تا زانوها نيز نگاه نکند ،مراعات عرف را هم بنمايد. 🔸 توجه به دو نکته مهم در متن بالا براي جواز نگاه کردن حائز اهميت است : 1.قصد لذت نباشد 2.خوف وقوع در حرام هم نباشد.(در اين مسأله فرقي ندارد بيننده مرد باشد يا زن و پرواضح است که بحث زن و شوهر از اين موضوع خارج است و همسران ميتوانند به قصد لذت به تمام بدن يکديگر نگاه کنند.) ✅ گفتني است که رعايت مسائل اخلاقي در اين گونه امور ، پسنديده است و آن چه بيان شد تنها حکم فقهي مسئله بوده است 📚 . منبع: توضيح المسائل (المحشى للإمام الخميني)،16مرجع،ج2، با استفاده از مسأله 2437. @MehreMaandegar