eitaa logo
زن و خانواده
141 دنبال‌کننده
2هزار عکس
409 ویدیو
26 فایل
واحد مطالعات زن و خانواده دانشگاه فردوسی مشهد_نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری ارتباط با مدیر کانال : @yavareseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 رو به سوی نور ⁉️ چگونه می‌توانیم از روز عرفه بیشترین بهره را ببریم؟ ❇️ از خوبی‌های دین ماست که به بهانه‌های مختلف دست ما را می‌گیرد و از زیر بار روزمرگی بیرون‌مان می‌کشد، درست همان‌جایی که فرو رفته‌ایم در کسالت، نخوت و ناامیدی، نوری می‌تابد و دستی از پرده‌ی غیب بیرون می‌آید و ما را به تفکر فرامی‌خواند، نه آن تفکری که تشنج می‌زاید و شک می‌آفریند، تفکری که با آن زنده شویم و سرزندگی بیابیم. یکی از این بهانه‌های پررنگ، روز عرفه است. هشتمین روز از ذی‌الحجه که خداوند بار دیگر نور را به زندگی ما می‌تاباند. اما چه کنیم تا این رزق معنوی که نصیب‌مان شده را بهتر دریابیم؟ 🌺 پیش‌زمینه‌ها را فراهم کنید. کدام؟ همان‌ها که به نظرمان نمی‌آید چندان هم مهم باشند، مثل غسل کردن. 🏙 خودتان را در فضای معنوی قرار دهید. یعنی یک جورهایی از همان صبح روز عرفه، سعی کنید ذکری روی لبتان باشد تا غافل نشوید که در چه روزی قرار دارید. 🛐 کمتر مناسبتی است که در آن به نماز خواندن زیر آسمان و در جایی بدون سقف فراخوانده شده باشیم؛ عرفه از آن مناسبت‌های کمیاب است که می‌گویند بهتر است حتی نماز ظهر و عصرش را زیر آسمان به جا بیاوریم. ♨️ کمی به اشتباهات‌مان فکر کنیم به همه‌ی آنچه که نامش گناه است، اگرچه که ممکن است فراموش کرده باشیم این محاسبات را و در هزارتوی دنیا گم شده باشیم. رهبر انقلاب فرموده‌اند: «عرفه و عرفات را بدین خاطر چنین اسمی داده‌اند که در این روز و آن مکان، موقعیّتی برای اعتراف به گناه در نزد پروردگار پیش می‌آید» از آنچه که به توصیه و امر اکید دینی نباید با مردمان درمیان گذاشت را، این روز با خدا بگویید. البته اینجا مجالی نیست که بگوییم چه اثرات مثبتی با این اعتراف نزد خدا نصیب روح‌تان می‌شود. تنها اکتفا می‌کنیم به این نکته که پذیرش گناه، ابتدای اصلاح است. اعتراف به خطا و اشتباه در نزد خدا، یعنی شناخت و پذیرش و به دنبالش اصلاح و آرامش! 💝 روزه بگیرید؛ کمترین رها آورد روزه سکوت است که در این دنیای شلوغ و پرصدا به آن نیازمندیم. البته روزه‌ی عرفه شرط دارد، اگر گمان می‌کنید با روزه گرفتن دچار ضعف می‌شوید و برای خواندن دعای زیبای آن حالی برای‌تان نمی‌ماند، روزه را کنار بگذارید. ✅ کمک گرفتن از نیروی الهی و توسل به اهل بیت (س) به ما نیرویی صدچندان می‌دهد. در قرآن آمده است که «و اگر فضل و رحمت الهی بر شما نبود، هرگز احدی از شما پاک نمی‌شد؛ ولی خداوند هرکه را بخواهد تزکیه می‌کند، و خدا شنوا و داناست!» کمک گرفتن از خداوند و توسل جستن به اهل بیت (س)، فضای ذهنی و روحی‌مان را برای درك بیشتر این روز آماده می‌کند. 🌱 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_نهم سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میک
📚فنجانی چای با خدا ♨️ آن  شب در مستی و  گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد ( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم ( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت ( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم. هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکرد و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم.. به ایران.. کشور وحشت و کشتار.. نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم.. ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث ( یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود.. ) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت ( من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم ( یان.. میشه خفه شی؟؟ ) لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم (عذر میخوام نمیشه.. میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد.. حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود.. ) صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد ( اما سارا اینطور فکر نمیکنه . عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست ( اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم.. اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود..  اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..) دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم.. آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم.  یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم  آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت.. یان سری تکان داد ( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..) با فنجانی قهوه رو به رویم نشست ( خب.. تصمیم تو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم ( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید ( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. ) سکوت کرد.. ( حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ ) تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد (وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ ) یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب .. آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند.. پس عزم سفر کردم.. بی توجه به عثمان و احساسش… ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
بیست و دومین دوره آموزش روخوانی قرآن کریم به روش قصه و بازی 🔹زمان ثبت‌نام: ۴ شهریور ۱۳۹۷ 🔹نشانی آدرس ثبت نام اینترنتی: 👇 markazquran.razavi.ir/register @aqr_ir 🌺 @zanvakhanevade 🌿
با هم مهربان باشیم❤️😍😍 آسان بهشتی شویم 😁 🍃🌹 @zanvakhanevade
⭕️ گزارشی تکان دهنده از تجاوز ارتش میانمار به ۱۸۰۰۰ زن و دختر مسلمان روهینگیایی نتایج پژوهش جدید «آژانس توسعه بین‌المللی اونتاریو» با موضوع «مهاجرت اجباری روهینگیا: 🔹تجربه‌های ناگفته» نشان داد که از ماه اوت سال 2017 تاکنون، حدود 24 هزار مسلمان روهینگیایی بوسیله ارتش میانمار کشته شده و حدود 18000 زن و دختر روهینگایی از سوی نیروهای ارتش مورد تجاوز جنسی قرار گرفته‌اند. اند؟؟؟😡😡 _غربی 🆔 @zanvakhanevade
#بیانات_رهبری 💠 اگر زن ها با قرآن مأنوس بشوند بسیاری از مشکلات جامعه حل خواهد شد، چون انسان های نسل بعد در دامن زن پرورش پیدا می کنند... 🍃☘@zanvakhanevade
🎤سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین داوود نژاد 🔆جشنواره ی تابستانی سرچشمه97/5/6 🔻 جادوی صبر 🔺 👈سه راز صبر در زندگی👇 1_ طرف مقابل مقصر است اما من گذشت می کنم. 2_ خداوند در آیه 5 سوره معارج می فرماید : فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا ... صبر باید زیبا باشد [ صبر بدون غر ] 3_ صبر می کنم تا اصلاحش کنم ، صبر می کنم چون برای صبرم برنامه دارم و در زمان آرامش اصلاحش می کنم . 🍃🌸🍃🌸🍃🍃 🌷لطفا بخاطر مهربانی منتشر کنید.🌷 🌺 @zanvakhanevade 🌿
1⃣ منصف و حق‌مدار باشیم 🔸رهبر انقلاب: اول اینکه انسان در قبال دیگران انصاف به خرج بدهد. آنجائی که حق به طرفِ مقابل هست و شما حق ندارید، منصفانه حق را به او بدهید. خودتان را اگر چنانچه موجب کوچک شدن است، زیر پا بگذارید. ۱۳۸۶/۰۶/۳۱ ‌ ❣ @zanvakhanevade
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️فیلم دل خراش گردن زدن أسراء الغمغام فعال مدنی و روزنامه نگار عربستانی توسط رژیم سفاک و مدعی اصلاحطلبی سعودی 🔺اگر با امریکا باشی اجازه هر جنایتی داری 🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_چهلم آن  شب در مستی و  گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد
📚فنجانی چای با خدا ♨️ گار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند.. بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم.. در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید.. بهایِ‌ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن  ازامنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت. حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت.. در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست،‌ نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود.. حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم..  درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترسید.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد.. با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم.. نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم. صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..) عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم.. یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..) دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم.. او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش میسوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (‌میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..)  خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..) جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟ دلم به حالِ‌ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود.. خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین  لحظه.. و  لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد.. کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم.. اما دریغ.. هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم.. بدون عثمان… بدون یان… ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
هدایت شده از مجمع جهانی بانوان چادری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اتاق فکر آمریکا مشغول بحث حجاب و عفاف در ایران برای براندازی حکومت ایران باید زنان را نشانه بگیریم بعضی خانومها هم جنود شیطان بزرگ شدن خودشون خبر ندارن😔 @chadoria 💕
⁉️ این خانم دکتر را می شناسید؟ دکتر،جراح،با حجاب چادر،خواهر شهید،متدین و ولایی،رئیس جراحان چند بیمارستان در تهران... 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹حداقلی ترین کاری که برای احیای عید غدیر میتونیم بکنیم اینه که این کلیپ را با تمام توان انتشار بدیم تا بدست همه برسه Www.ghadir123.ir @Panahian_ir
زن و خانواده
📹حداقلی ترین کاری که برای احیای عید غدیر میتونیم بکنیم اینه که این کلیپ را با تمام توان انتشار بدیم
👆👆👆 📹حداقلی ترین کاری که برای احیای عید غدیر میتونیم بکنیم اینه که این کلیپ را با تمام توان انتشار بدیم تا بدست همه برسه Www.ghadir123.ir @Panahian_ir 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
بسم الله الرحمن الرحیم "کانون خادمیاری بانوان رضوی" بحول و قوه الهی برگزار میکند و با احترام از شما دعوت می نماید : دومین نشست ازسلسله نشستهای فرهنگی اجتماعی"برهان " بانوان رهروی انقلاب اسلامی با حضور اندیشمند محترم سرکار خانم دکتر علم الهدی ✅ موضوع اصلی : تبیین سبک زندگی و نقش زنان در ترویج و تعمیق آن؛ ✅ ریز موضوع مرتبط با دهه ولایت: ولایت پذیری زنان در سبک زندگی رضوی (ویژه مدیران تشکلها و موسسات مردمی، اساتید محترم حوزه و دانشگاه ، فرهنگیان ، پزشکان ، طلاب ودانشجویان ، و بانوان فرهیخته و فعال درعرصه های علمی ، فرهنگی و اجتماعی) ✅🌺بهمراه تقدیر از زنان مؤمن انقلابی ، برگزاری مسابقه ، نمایشگاه محصولات فرهنگی کتاب ، ... 🌺 زمان برگزاری : سه شنبه ۶ شهریور رأس ساعت ۱۷ تا ۱۹ زمان حضور : ۱۶:۴۵ مکان : دور برگردان طبرسی ، بنیاد پژوهشهای استان قدس ، تالار علامه طبرسی حضور بموقعتان مزید امتنان است ! "کانون های خادمیاری بانوان رضوی"
hejab4.mp3
1.36M
❓ آیا می توان گفت با استناد به این جمله که "انسان از هر چه منع شود نسبت به آن حریص تر می شود" حجاب نباید قانونی باشد؟ 📣استاد حسن رحیم پور ازغدی ✍✍✍✍✍✍✍ @rahimpoor_azghadi
#ایمان #توکل 🌷 @zanvakhanevade
#تصویر_پروفایل پیامبراکرم فرمودند: یاعلی! تو حجت خداوند، طریق الهی و صراط‌مستقیم هستی! | بحارالانوار، جلد۳۶، صفحه۴ [با قراردادن این تصویر در #پروفایل خود، مبلّغ غدیر باشیم!] 🆔🌼 @zanvakhanevade 🌿
✨حضرت امام رضا علیه السلام فرمودند: (مَثَلُ الْمُؤْمِنِينَ فِي قَبُولِهِمْ وَلَاءَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فِي يَوْمِ غَدِيرِ خُمٍّ كَمَثَلِ الْمَلَائِكَةِ فِي سُجُودِهِمْ لِآدَمَ وَ مَثَلُ مَنْ أَبَى وَلَايَةَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فِي يَوْمِ الْغَدِيرِ مَثَلُ إِبْلِيس.) 🌺✨ﭘﺬﻳﺮﺵ ﻭﻻﻳﺖ اﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻼﻡ ﺍﺯ ﺳﻮی ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻏﺪﻳﺮ ﺧﻢ، ﻣﺜﻞ ﺳﺠﺪﻩی ﻣﻼﺋﻜﻪ ﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ؛ ﻭ ﻣـَﺜَﻞ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻏﺪﻳﺮ ﺍﺯ ﭘﺬﻳﺮﺵ ﻭﻻﻳﺖ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻼﻡ ﺍﻋﺮﺍﺽ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻣَﺜﻞ ﺍﺑﻠﻴﺲ ﺍﺳﺖ. 📚اقبال الأعمال ج۱، ص: ۴۶۵ 📚زاد المعاد - مفتاح الجنان، ص۲۰۵ 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
🔴 می‌گفتند با حجاب موفق نمی‌شوید... می‌گفتند زنان ایرانی به خاطر حجابشان همیشه ناموفق هستند، اما حالا چشم‌ و گوش‌هایشان را بسته اند تا زنان موفق و افتخار آفرین ایران را نبینند... ☑️ @Sh_Aviny 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
🔸 حضرت امام هادی علیه السلام : فروتنی در آن است که با مردم چنان کنی که دوست داری با تو چنان باشند. 💠 @samtekhoda3 🆔🌼 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
👆👆👆 📹حداقلی ترین کاری که برای احیای عید غدیر میتونیم بکنیم اینه که این کلیپ را با تمام توان انتشار بدیم تا بدست همه برسه Www.ghadir123.ir @Panahian_ir 🆔🌼 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_چهل_یکم گار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی
📚فنجانی چای با خدا ♨️ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان. مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.. آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش.. کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت.. هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشتتر و کریه تر.. ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود.. به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش.. حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.. ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند.. به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم. مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق.. چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟ وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.‌. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا.. نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل.. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.. اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود.. سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم. پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..) یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟ هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟ خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک.. زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان.. فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.. صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟) آمده بودم اما انگار نیامده بودم.. پیرمرد سری پر لبخند تکان داد ( ظاهرا فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در لحنش بود:) ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃