◼️شناسنامه امام محمد تقی سلام الله علیه
🔹مقام:امام نهم
🔸نام:محمد
🔹لقب : جواد، التقی
🔸کنیه : ابو جعفر
🔹نام پدر:علی
🔸نام مادر: خیزران
🔸روز ولادت(ه ق):10 رجب سال 195 ه ق
🔹مکان ولادت:مدینه-عربستان سعودی
🔹سلاطین زمان تولّد:محمّد امین
🔸مدت امامت(ه ق): 17 سال
🔹مدت عمر(ه ق):25 سال
▪️روز شهادت(ه ق): 30 ذیقعده سال 220 ه ق
🔺فرمانروایان زمان:معتصم
🔻قاتل:معتصم
🔹محل دفن:کاظمین-عراق
هدایت شده از بلاغ المبین (مبلغان نهضت...)
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💠
📢📢📢📢مژده به مبلغان نهضت جهانی نهج البلاغه خوانی
#مدرسه_تابستانی_نهج_البلاغه
#یک_فرصت_طلایی
مرکز آموزش الکترونیکی دانشگاه علوم و حدیث اقدام به برگزاری کوتاه مدت آشنایی و انس با نهج البلاغه شریف تحت عنوان #مدرسه_تابستانی_نهج_البلاغه
نموده است .
لذا بزرگواران بعد از مطالعه دقیق بروشور ذیل ، با مراجعه به سایت #مرکز_آموزش_الکترونیکی_دانشگاه_علوم_و_حدیث ، به آدرس
http://vu.qhu.ac.ir
اقدام به ثبت نام جهت شرکت در دوره می نمایند .
از همه بزرگواران و همراهان گرامی درخواست میگردد جهت #ساماندهی و #بکارگیری مبلغان ، گزارش ثبت نام و شرکت در دوره و آزمون را به آیدی زیر اعلام نمایید .
@Sh_mohamad59_11_16
🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠
هدایت شده از بلاغ المبین (مبلغان نهضت...)
بروشور مدرسه تابستانی نهج البلاغه.pdf
1.32M
هدایت شده از بلاغ المبین (مبلغان نهضت...)
سلام و احترام
۱.مخاطبین بزرگواری که از مدیران و مبلغان #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی هستند و قصد شرکت در دوره فوق (مدرسه تابستانی نهج البلاغه) را دارند ، دقت نمایند ، همانطور که در پیام فوق ذکر شده ابتدا در سایت ثبت نام نمایند ،بعد به آیدی ذکر شده ،مشخصات ذیل را ارسال نمایند .
نام و نام خانوادگی
تحصیلات
محل سکونت
شماره تماس
۲.درصورت بروز مشکل درطی مراحل ثبت نام با این شماره تماس گرفته شود .
02151292610
یاعلی
زن و خانواده
🔴 قربانیان اصلی بد حجابی🔴 👇👇👇👇👇
💯#زنان قربانیان اصلی #بد_حجابی اند. گسسته شدن رشتههای مهر میان همسران به خاطر دیدن زنان و دختران ناپوشیده، یکی از آفات بدحجابی است. و در صورت جدایی این زن است که بیشتر #آسیب میبیند.
📌بیگانه شهوتپرست هم هیچگاه دختری را به خاطر انسانیتش نمیخواهد، بلکه بخاطر #لذت_جویی میخواهد و وقتی به هدف خود رسید، #خشونت در پیش خواهد گرفت و باز هم #زن قربانی اصلی ماجرایی است که خود آغاز کرده است.
🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_پنجم قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. ام
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️ #قسمت_سی_ششم
افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم ( سااااارااااا..)
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت ( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه).
مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟
سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. )
عثمان نفسی پر صدا کشید ( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم ( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..)
کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند..
تن صدایش را پایین آورد ( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد ( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..)
او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان..
( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره)
از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید..
صدای زنگ در بلند شد ( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد ( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..)
مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد.. پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد..
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم.
و مدام در بین حرفهای هروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت.
اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند.
چون من اهل ولخرجی نبودم..
ادامه دارد..
🌸 @zanvakhanevade 🍃
🌷 سالروز #ازدواج #امام_علی (ع) و #حضرت_فاطمه زهرا (س) بر تمام مسلمین مبارک باد 🎊
💫 هدیه به آن دو بزرگوار و ان شاء الله بهره مندی از شفاعت شان 5 صلوات بفرستیم.
🌷 @zanvakhanevade