#متن_خاص
تو بغض میکنی و از درون میشکنی و به دفعات فرو میریزی و تمام امیدت ناامید میشود و از همه چیز دست میکشی و از همهکس قطع امید میکنی و دلت میخواهد جهان را متوقف کنی و ناگهان دستان گرم پدرانهای را روی شانههای خودت احساس میکنی و صدایی را که در گوشت می گوید: "مگر من نباشم که تو اینقدر ناامید باشی! من میدیدم که چقدر تلاش کردی و میدیدم که چقدر تنها بودی و چقدر غمگین و بیپناه و در نهایت استیصالت، ادامهدهنده! بعد اشکهات را پاک میکند و میگوید: مابقیاش را بسپار به من و اندوه عالم را از شانههای خستهات بر میدارد."
در نهایت ناامیدی و بیپناهی، خداست که در آغوشت میگیرد و خداست که دستان مضطرب و غمگینت را میگیرد. اصلا گاهی لازم است که عمیقا بشکنی و احساس بیپناهی کنی و از همه چیز و همه کس دست بکشی تا در خط مقدم خالی جهانت، خدایی را ببینی که همیشه کنارت بوده و بی آنکه بدانی و بخواهی، هوای تو را داشته...
لازم است همه را از دست بدهی تا خدا را به دست بیاوری و لازم است غرورت را بشکنند تا خداوند برایت همه چیز را جبران کند.
#نرگس_صرافیان_طوفان
@zarboolmasall
#متن_خاص
سکوت کن هنگامی که نمیدانی چه بگویی ؛ چه پاسخی دهی ؛ ویا چطور بگویی ؛ فقط سکوت کن
گاهی نگفتن شیرین تر از گفتن سخنان آشفته است ؛ که در لحظه تو را سبک میکند .... در آن لحظه سکوت کن
یک وقتهایی سعی کن چشمهایت را ببندی بر حرفهای نیش دار ؛ و به زبانت اجازه دهی سکوت را تمرین کند
دقیقه هایی که حس انفجار در سلولهایت تو را از درون میخورد ؛ سکوت را تجربه کن ؛ تا ذهنت با قلبت مشورت کند و تصمیمی درست بگیرد
یک وقتهایی " سکوت " پاسخ همه دردهاست
" سکوت زبان خداست "
@zarboolmasall
#متن_خاص
«آرزو کنید ...»
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید.
آرزو کنید سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید،
آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پرسپاس به خانه بازآیید، و به خواب روید، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.
#جبران_خلیل_جبران
@zarboolmasall
#متن_خاص
طبق قانون فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهنرُبا" تبدیل میکند.
حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، می شود بدبختی رُبا.
و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، میشود خوشبختی رُبا.
هرچه را که میبینید،
هرآنچه را که میشنوید،
و هر حرفی که میزنید،
همه دارای انرژی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند
به قول حضرت مولانا:
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی
@zarboolmasall
#متن_خاص
من آدمِ توقع نداشتنم، آدمِ یکتنه خطر کردن و دل به دریا زدن و باکی از هیچ چیز نداشتن!
من آدمِ دستهای کوچک و کارهای بزرگم، آدمِ آرزوهای بلند و سقفهای کوتاه!
من آدمِ بلند پریدنم! آدمِ از ارتفاع نترسیدن و به شوقِ قله، هر مشقتی را به جان خریدن!
من آدمِ خواستنم! آدمِ تنهایی مقابلِ کوهِ مشکلات جنگیدن و تاوان دادن و پیروز شدن! من آدمِ ایستادن و توانستنم!
هدف، هرچقدر که محال و هرچقدر که بعید و هرچقدر هم دشوار؛ من اگر بخواهم، چیزی جلودارم نیست؛ اراده که کنم، یعنی هرجور شده میجنگم و تلاش میکنم و میرسم و به عقیدهی من، عیار انسانها را همین اراده داشتنها و تلاش کردنها و قوی بودنهاست که مشخص میکند و عیاربالاها آسیبناپذیرتر و ماندگارترند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@zarboolmasall
#متن_خاص
آخرین دیدار
چقدر عجیبه…
همون خیابون همون هوا همون عطر…
اما تو نیستی
دیوارا بلندتر شدن
سنگفرشا سردتر
و من
تنها کسی که هنوز پشت سرشو نگاه میکنه.
با خودم میگم
اگه اون روز، اون لحظه
یه چیزی میگفتم
اگه دستتو محکمتر میگرفتم
اگه فقط یه بار دیگه بهت میگفتم که موندنت برام چقدر مهمه
شاید الان اینجا تنها نبودم
ولی خب زندگی با اگه و شاید جلو نمیره…
میاد، همهچیو بهم میریزه
و بعدم بیهوا میره…
اما تو،
تو باد نبودی
تو خودِ آسمون بودی
و من هنوز
زیر آسمون خاطراتت دارم نفس میکشم
---
زمان میگذره
ولی بعضی لحظهها انگار جا میمونن…
مثلاً همون نگاه آخر تو
که هنوز تو ذهنم مونده
هنوزم تو خیابونای شهر
دنبالت میگردم
بعضی عشقها رفتنی نیستن
فقط شکلشون عوض میشه…
میشن یه آهنگ تکراری تو گوشم
یه عطری که یهدفعه تو خیابون حس میکنم و یاد تو میفتم
یه جمله که یه جایی میخونم و ته دلم خالی میشه…
یه خاطره که هر بار، از اول تو ذهنم پخش میشه
گاهی فکر میکنم عشق، مثل ماهه…
همیشه هست، حتی وقتی دیده نمیشه
دور، دستنیافتنی
ولی هر شب وقتی هوا تاریک میشه
نورشو حس میکنی
تو هم همین بودی…
رفتی، اما هنوز تو تاریکیهای دلم میدرخشی
این خیابون که راه میرم
هر سنگفرشش یه خاطره از تو برام داره
این دیوارا
تماشاگر خندههامون بودن
تماشاگر سکوتهامون
تماشاگر لحظهای که برای آخرین بار
نگاهم کردی
ولی هیچی نگفتی
کاش میشد زمانو نگه دارم…
همونجا که واستاده بودی
با اون چشمایی که انگار هزار تا حرف نگفته داشتن
و اون لبخندی که بیشتر از هر چیزی
حقیقتو داد میزد
ولی زندگی بیرحمتر از این حرفاست…
میگذره همهچیو با خودش میبره
و فقط یه سایه از گذشته رو جا میذاره
حالا که دارم میرم
میدونم که دیگه برگشتی در کار نیست
ولی اگه یه روز کسی ازم بپرسه که عشق چیهه
هیچی نمیگم…
چون میدونم، عشق بعضی وقتا
فقط یه اسم میشه
که هر شب ساعت خاص
تو دل یکی زمزمه میشه
بیاینکه جوابی بگیره
عشق بعضی وقتا شبیه قطره بارونه
که میلغزه روی شیشه
اما هیچوقت اون طرف پنجره نمیرسه
بعضی وقتا شبیه شمعیه
که حتی تو تاریکی هم میسوزه
بیاینکه کسی گرماشو حس کنه
و شاید یه روز
تو همون خیابون، تو همون لحظه
بازم چشم تو چشم بشیم…
و اون موقع
تو هم بفهمی که بعضی آدما
حتی بعد از آخرین دیدار
هیچوقت نمیرن
فقط
تو سکوت یه شبِ طولانی
منتظر میمونن…
#مجتبی_قطب_زاده
@zarboolmasall
#متن_خاص
تا سرمونو برگردوندیم، دیدیم مدرسه که هیچی، دانشگاهم تموم شد. صُبا که از خواب پا میشم، حس میکنم یکی از شخصیت های یه فیلم صامتم. وایسادم روبروی یه دشت بی انتها و تا چشم کار میکنه هیچی نمیبینم. صافِ صاف.
دلم میخواد برگردم. دلم میخواد یه جایی این فیلم برگرده عقب. دلم میخواد یه دکمه ای باشه بزنم و ببردم بیست سال پیش. چه میدونم، دلم میخواد عینهو بازی کامپیوتری، گیم اُوِر بشم. یهو چشامو وا کنم، ببینم روی نیمکت ردیف دوم نشستم. کنار پنجره. پای شوفاژ. توی همون مدرسه ی نمور و قدیمی. ببینم هوا ابری و دیگه چیزی به غروب نمونده. بوی کهنگی کلاس رو حس کنم. با هیجان کتاب و مدادامو مرتب بذارم توو کیفم و سرمو بذارم روی نیمکت و دستامو بذارم لای پرههای شوفاژ و بعدش همینجوری از پنجره زل بزنم توو حیاط که گودی های کوچیکش، پر از بارون شده. هی منتظر شم ببینم بچه های کلاسای طبقه پایین یکی یکی دَوون دَوون بیان توو حیاط و بفهمم زنگِ خونه شده.
کیفمو بندازم رو شونه هام و بدوم سمت خونه. مامان رو ببینم که بیست سالی جوون تره. یه سلامی بکنم و صدای مامانو بشنوم بگه «باز کیفتو ول نکنی گوشه اتاق» . منم بگم چشم. بعد بازم مثل همیشه دزدکی جوری که مامان نبینه، کیف و لباسامو پرت و پلا کنم توو خونه، بعدش زودی برم بشینم پای تلویزیون، حتی جورابامم درنیارم، بشینم و یه دل سیر کارتون ببینم. بوی غذای مامان بپیچه توو خونه. یه تیکه نون بذارم رو بخاری که خشکِ خشک شه و دوباره اون طعمِ بینظیرش رو زیر زبونم حس کنم. بعد یهو یکی در بزنه. برم درو وا کنم. یکی از دوستای بچگیام باشه. بگه میای گل کوچیک؟ بیخبر بزنم توو دل کوچه و تا شب کثیف و خاکی بشم.
دلم بچگیامو میخواد. دلم مدرسمونو میخواد. دلم مدادای استدلر و توسنمو میخواد. دلم پاککُنای گاز گرفتمو میخواد. دلم زنگای آخر مدرسه رو میخواد. دلم اون ته کلاسو میخواد. دلم میخواد برگردم همه درسامو انقد تجدید بشم، انقد تجدید بشم که هیچوقت از مدرسه در نیام.
آقا اجازه؟
من خیلی دلم براتون تنگ شده. میتونم دوباره بیام سر کلاس چهارمِ الف و یه صفر گنده بهم بدی؟
اصن چی شد که اینجوری شد؟!
#بابک_زمانی
#رونوشت_هایی_به_زندگی
@zarboolmasall
#متن_خاص
من این روزها از یکچیز بیش از هرچیز میترسم سکوت.
من از سکوتِ آدمهایی که گفتنی زیاد دارند میترسم.
از ماندن و ماسیدن حرف،تهِ گلوها نگرانم. من از حرفهایی که فرصت سفر از دل به دهان نداشتهاند، میترسم.
نگفتههاست که خشم میشود،کینه میشود، گره میشود.
اگر یک مهارت این روزها به کار بیاید،مهارت شنیدن است. این روزها اگر توانستهاید خودتان را جمعوجور کنید، اگر تکههای وجودتان توی هوا پراکنده نیست؛ اگر حالتان از لااقل چند نفر بهتر است، برای همان چند نفر "گوش" بشوید.
از خلوت غلیظ و مزمنتان دل بکنید و بگذارید آدمها با شما حرف بزنند، بگذارید
از حالشان بگویند، بگذارید حسشان را بلوتوث کنند روی شما.
شاید کمک کنید بغضی که میخواسته فریاد شود، تیغ شود، سوهان روح شود، با گفتن، اشک شود و خلاص.
دو گوش ناقابل است دیگر؛ بدهید.بشنوید
شاید دیگری با گفتن حرفهایش، بتواند تکههای پراکندهی احساسش را مرتب کند، کشوهای ذهنش را نظم بدهد یا حتی فقط حس "مورد توجه بودن" بگیرد.
تصمیم بگیرید یک نفر را بشنوید این سهم شماست برای کمی فاصله گرفتنِ دنیا از خاکستریای که هست...
#سودابه_فرضی_پور
@zarboolmasall
#متن_خاص
نيمى از زندگى مان
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
@zarboolmasall
#متن_خاص
🔹منتظر هیچ دستی در هیچجای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند).
🔸زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند بهراحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش).
🔹به کسانی که پشتسرت حرف میزنند بیاعتنا باش، آنها جایشان همانجاست، دقیقا پشتسرت (گذشت داشته باش).
🔸گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد. اصرار به برگشتنش نکن. پشیمان خواهی شد. خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن.
🔹عمر من ۸۰سال است ولی مثل ۸ دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد. در این دقیقههای کم کسی را از خودت ناراحت نکن.
🔸قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشتههایت را پیش خدا گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و داشتههایت را شاکر باش.
@zarboolmasall
#متن_خاص
۰۳/۱۲/۲۹:
عزیز من؛
اینجا گنجشکها دوباره آواز سر دادهاند و سبزهها سر از خاک بیرون آوردهاند. میبینی؟ سال یکهزار و چهارصد و سه خورشیدی هم به چشم برهمزدنی گذشت. چه سالی بود. چه سالِ سختی بود. سالِ بد/ سالِ باد/ سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم/ سالِ درد/ سالِ کبیسه و سالی که ما امیدمان را در یأس یافتیم.
میگویم مگر نمیگویند «سَیَجعَلُ اللهُ بَعدَ عُسرٍ یُسراً»؟ کاش با این همه سختی، وزنهی آسانی سنگینتر شود. کاش سالِ صفر چهار در مشتهای گرده کردهاش خوشی و عشق و مهربانی و خنده و برکت برایمان پنهان کرده باشد.
برای سال جدید یک دعا برایت دارم:
«الهی هر چی خیره پیش بیاد! پیشآمد بد دور باشه. تنت سلامت باشه. روزیت به راه باشه. دلت خوش باشه. وجودت از عشقی حقیقی گرم بشه. آرامش باشه. الهی چشم بچرخونی و غم نبینی!»
#متن_خاص
گفتم: غمگینم!! برای زدودن غبار اندوه جهانم چهکار کنم؟ گفت: ببین و بشنو و عبور کن و به دل نگیر و آرام باش... گفتم: زندگی سخت شده، معاشرتها مثل قدیم نیست، آدمها همیشه آدم را در شرایط واکنش و دفاع قرار میدهند و جوری رفتار میکنند که نمیتوان رفتارشان را نادیدهگرفت و سکوت کرد.
گفت: بهجای هزار جنگ ذهنی، یکبار رو در رو و حقیقی بجنگ و همه چیز را تمام کن.
گفتم: اوضاع جهان هیچ خوب نیست!
گفت: جهان و همه را ول کن، تو قرار نیست بهجای همه یا برای همه زندگی کنی،
تو به خودت سخت نگیر، تو خوب باش...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@zarboolmasall