#آیا_میدانید؟
از روزگاران قدیم، کشاورزی شغل بسیاری از مردم ایران بوده است. ایرانی ها آب لازم برای زمین های کشاورزی را از طریق رودخانه ها یا قنات ها تامین می کردند
برای این که آب بین زمین های کشاورزی مساوی تقسیم شود.
مردم روستا یک نفر را مسئول این کار می کردند و به او #میرآب می گفتند.
همه به میرآب ها و عدالت آنها اعتماد داشتند.
چون میرآب ها از یک ساعت آبی قدیمی به نام پنگان (همان فنجان) استفاده می کردند.
این کاسه فلزی پنگان نام دارد. میراب، پنگان را روی تشت آب میگذارد و صبر میکند تا پنگان آرام آرام پر از آب شود و در تشت غرق شود.
هر بار غرق شدن پنگان نشان دهنده گذر زمان مشخصی است.
با هر بار غرق شدن پنگان ، میرآب یک سنگ کنار خود قرار می دهد. او پنگان را از آب خالی می کند و دوباره روی تشت می گذارد. میزان سهم هر زمین کشاورزی را تعداد سنگ ها مشخص می کند.
در دفتر میرآب سهم آب همه افراد ثبت شده است. مثلا ممکن است هر نفر پنج سنگ سهم داشت.
پنگان چطور غرق می شود.
سوراخ کوچک در پنگان باعث می شود آب آهسته وارد آن شود. ممکن است غرق شدن یک پنگان، ۱۵ یا ۲۰دقیقه طول بکشد.
@zarboolmasall
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ صحن بارونی
🔰 به مناسب بیست و سوم ذی القعده (روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام)
@zarboolmasall
#حفظ_از_بلا
#سوره_توحید
⚜ختمی از سوره توحید برای در امان بودن از کل بلایا⚜
✴️از مرحوم حاج اسماعیل دولابی نقل شده است که :
👈در رحم مادر در یک کیسه آب قرار داشتیم که آسیبی به ما نرسد .
👈در دنیا هم اگر هر روز شش بار سوره قل هو الله احد را به بالا و پایین و جلو و عقب و راست و چپ مان بخوانیم داخل کیسه ای می شویم که آسیبی به ما نمی رسد.
📚مصباح الهدی، مهدی طیب، صفحه۲۷۵
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@zarboolmasall
🌸🍃🌸🍃
#دزدي_با_ارزش
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی.
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد .
داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است .
احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
#تذكرة_الاوليا_ص٣٥١
@zarboolmasall
🔴 داستان زیبا
✍پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی میافتاد میگفت: خيراست!! روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست! پادشاه از درد به خود میپيچيد،از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت،
۱سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله ای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود،سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است! پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت:خيراست!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟ وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام میكردند.
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست..
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 ســــلام دوســـتان
💞صبـــح زیبــاتــون بخیـــر
🌺انشـــاالله
💞جســم و جانتـــون ســـلامـت
🌺لبتـــون خنـــدون
💞خـوبیــهاتــون پایــدار...
🌺 لـحظاتتــون پـر ازخـیرو بـرکــت
💞و زنــدگیتـون پـر از
🌺 شــادی و آرامــش باشـــه🙏
@zarboolmasall
🌸🍃🌸🍃
✍روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست.
هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچک نماید؛ پس سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معماي مرا بدهد ؟
بهلول گفت :
اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم.
🔹سپس هارون گفت اگر جواب
معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر مینمایم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند .
بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم.
🔹هارون گفت آن شرط چیست ؟
بهلول جواب داد :
اگر جواب معماي تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند .
هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت :
این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند .
🔹بهلول گفت پس از کسی که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت؟!
حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند.
هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت :
🔹الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم.
سپس هارون سوال نمود :
این چه درختی است (یک سال عمر دارد ) با دوازده شاخه و بر هر شاخه سی برگ که یک روي آن برگها روشن و روي دیگر تاریک .
بهلول فوري جواب داد،
🔹این درخت سال و ماه و روز و شب است.
به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است و هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است.
هارون گفت :
احسنت صحیح است.
حضار زبان به تحسین بهلول گشودند.
@zarboolmasall
📚پوستین شبانی
« ایاز» به علت توجه و علاقه ی وافر سلطان محمود به او، به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود.
یک بار نزد سلطان بدگویی کردند که ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید، به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخص می شود، سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد.
سلطان دستور داد آن منزل را تفتیش کنند. ماموران وقتی وارد آن منزل شدند، دیدند تنها یک اتاق دارد که در آن اتاق، یک پوستین شبانی به میخ آویزان است… خبر را برای سلطان آوردند… ایاز که به خدمت سلطان آمد، سلطان قضیه را از او پرسید.
ایاز گفت: آنچه در آن اتاق آویخته است، پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن داشتم و چوپانی می کردم. هر روز قبل از آنکه به دربار بیایم، به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خود می گویم« ایاز، خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی؛ هر چه داری از برکت سلطان است.» شب هم یک بار دیگر همین را به خود یادآوری می کنم تا خودم را گم نکنم و حق سلطان را فراموش نکنم.
نتیجه: چه زیباست به یاد داشته باشیم که هر چه داریم از لطف و کرم خداست که سلطان ماست.
@zarboolmasall
شـاد بـودنِ بـۍ هـیچ
دلیلـۍ را
امتـحان ڪنیم تـا
در آن اسـتادشـویـم،
هـمان گـونـہ
ڪہ در غمـگـین
بـودن ِبـدون دلـیـل
بـہ مـهـارت رسـیده ایـم.
@zarboolmasall
🔆مغرور نباش
فضيل بن عياض يكى از جنايتكاران تاريخ بود، كه زندگيش غرق در گناه و انحراف بود و سپس توبه كرد.
مى گويند: شخصى به او گفت : اگر در روز قيامت خداوند به تو بگويد: ما غرك بربك الكريم : چه چيز تو را به پروردگار كريم و بزرگت ، مغرور ساخت ؟ در پاسخ چه مى گوئى ؟
فضيل گفت : در پاسخ مى گويم : پوششها و پرده هاى فروگذاشته ات مرا مغرور كرد (از اينكه تو گناهان را مى پوشانى ، من مغرور شدم ).
يكى از دانشمندان بنام محمد سماك در پاسخ او و افرادى كه چنين فكر مى كنند، دو شعر زير را گفته است :
با كاتم الذنب اما تستحى
الله فى الخلوة ياتيكا
غرك من ربك امهاله
وشره طول مساويكا
يعنى : اى كه گناه را مى پوشانى ، آيا شرم ندارى ، خداوند در خلوت نزد تو است ، مهلت دادن خدا، تو را فريب داد، و پوشش او بر بديهاى تو، ترا مغرور كرد.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
@zarboolmasall
هدایت شده از قاصدک
🔸امام رضا علیه السلام :
در روز #غدیر، هر کس یک مومن را اطعام کند انگار تمام پیامبران و صدیقان را طعام داده است.
جهت برگزاری جشن بزرگ #عید_الله_الاکبر منتظر مهر علوی شما خیرین بزرگوار هستیم
✅ اطعام شب و روز غدیر
✅ نورافشانی و کاروان شادی در مناطق محروم
✅ قربانی عید قربان(مصرف گوشت در اطعام عید غدیر با نگهداری بهداشتی)
✅ هدایا و بسته های فرهنگی به کودکان و نوجوانان
✅ ایستگاه صلواتی از #قربان تا غدیر
لطفاً نذورات و هدایای غیرنقدی خود (عقیقه و قربانی) را به آیدی زیر اطلاع دهید👇
@Heatghadiriyeh110
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
شماره کارت جهت کمک های نقدی
👇
6037997750012768
بنام هیئت مذهبی غدیریه
•┈┈••✾••┈┈•
💠 @ghadiriyeh110 💠
🔴 سخن بزرگان(حکایت)
ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان تمام بدنم را میلرزاند.
به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیدهام و دیگر طعمۀ درندگان بیابان نخواهم شد.
به نزدیک صدای خروس رسیدم؛ خرابهای دیدم، ناگهان سه راهزن مرا گرفتند و هرچه داشتم غارت کردند.
ناراحت و عبوس به گوشۀ دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم، من که #توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟!
خوابیدم و در عالم رؤیا خبرم دادند، توکل کردی ولی باید تا آخر میرفتی.
وقتی صدای خروس را شنیدی ترس تو از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکل تو کم شد. و ما نظر حمایت از تو برداشتیم وفرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت که خروس بود رها کنند، پس گرفتار راهزنان شدی.
سحر برخیز و به خرابه برگرد.
طلوع آفتاب به خرابه رفتم و دیدم سه گرگ، راهزنان را طعمۀ خود کردهاند و هرچه از من به تاراج برده بودند آنجا بود.
❤️ توکلت علی الله
خدایا پناهم باش، من فقط به تو توکل میکنم.
@zarboolmasall