ذکری
📝روایت عُشّاق
#خادمین_کانال
عرض ارادت خدمت بزرگواران
توی این چند وقت از خودم زیاده گویی کردم
طلب حلالیت دارم از همه عزیزان
خب دوست دارم یکم بریم تو حال و هوای بچه های خادم
از بگو و بخند های شبانه دوستان که همه یک رنگ و یک شکل دور همدیگه جمع میشیم
از راوی و مسئول یادمان تا تک تک خادمین
همه انگار سالیان سال همدیگه رو میشناسیم
درسته رفقا مگه ائمه ما نگفتند مومنین همه باهم آشنا هستند
بله،چهره هایی که توی این جمع میدید انگار چندین و چند سال هست باهم بودن،
از حال و هوای خوش و سرحال صبحگاه هایی که آقای قادری مثل حاج احمد متوسلیان بچه ها رو به خط میکنن که
خیلی باحال و اذیت کننده هست😂
بگم براتون
یا از حال و هوای خوش بچه تو یادمان بگم براتون
وقتی کاروانی میاد، خادمی که برای خوش آمدگویی به زائران اسپند دود میکنن
و علمدار سر به زیر و متین و با حال خوش زائرین رو وارد مقتل میکنه،
صدای خوش بچه ها وقتی میگن زائر گرامی خوش آمدید ، التماس دعا
یا براتون بگم از دسته سینه زنی ای که با سربند یازهرا(ع) با پای برهنه داخل گودال قتلگاه میشوند یا.........
خب عزیزان گفتم براتون خلاصه ای از فضای یادمان بچه های گردان کمیل و حنظله
از خادمی بگم براتون که وقتی تصمیم گرفت بیاد تو بیمارستان بود
چند روز پیشش از اتاق عمل بیرون اومده بود
میگفت وقتی اومدم،تو راه بابام بهم زنگ زد گفت: بابا حداقل صبر می کردی یه تکدانه برات می آوردم ، که الان هم فکر کنم تو راه کربلا باشه
یا از متین کوچولوی یادمان کمیل بگم براتون که فقط ۹ سالشه
کوچیکترین عضو گردان ۱۴۰۱ کمیل
که من توی این چند روز ندیدم یه جا آروم باشه
(میخواستم از متین کوچولو یه داستان جدا بنویسم، اینقدر که بچه دوست داشتنی)
اولین باری که دیدمش با یه کاروان اومد سمت من، نه گذاشت و نه برداشت صاف اومد تو صورتم و محکم می خواست علم رو از دستم بگیره، کلی التماس کرد تا آخر دادم بهش خودم همراهش میرفتم تا یه وقت زمین نخوره، کاروان که رفت اون پسر هم رفت،تو فکرش بودم
تا یهویی دیدم دوباره پیداش شد
کُپ کردم
با خودم گفتم این بچه ننه بابا نداره
دیدم پُرو تر از قبل اومده میگه دوباره علم رو بده، بهش ندادم دونبالم اومد
بهم گفت دفعه بعدی اگه کاروان اومد باشه
با خودم گفتم دیگه رفته
نیم ساعت بعد دوباره اومد
ازش پرسیدم اسمت چیه؟، گفت:متین
گفتم پدر و مادرت کجاست؟ گفت همین جا
پرسیدم فامیلیت چیه؟
گفت:احمدی
تا گفت جا خوردم
پسر ...... بود ،آقا (ف) که بعد حاج آقا صبور تقریبا مسئول یادمان بود.
دیگه ول نمیکرد باید میومد پیله میکرد تا علم رو از دست من بگیره؛ آروم و قرار نداشت.
شب نیمه شعبان خادمین یادمان فکه هم اومدن کانال کمیل
جمع خیلی با صفایی شده بود
جشن و شادی ای که انگار تمومی نداشت مسئولین میخواستن برنامه رو تموم کنن ولی بچه های نمی گذاشتن
هههه
اون وسط میدونید میاندار کی بود !!؟
😅 متین بود، یه چفیه بسته بود سرش اون وسط بالا و پایین می پرید
روز نیمه شعبان بدون اینکه صبحونه بخوره از من زودتر بلند شده بود از حسینیه اومده بود یادمان تا نکنه من برم علم رو بردارم 😉
امان از دست این بچه
وقتی ام بهش علم رو نمیدادم روسر بچه های ایستگاه صلواتی خراب می شد
با اینکه از همه تو کانال کمیل کوچیکتر بود ولی پر کار تر بود
علمدار کوچولو بود دیگه
توی این زمونه که بچه های هم سنش به فکر لباس و کفش عید اند، متین کوچولوی ما به فکر علمداری برای شهدا بود .
راستی ما ها به اندازه خودمون این آخر سالی دونبال چی هستیم ؛
به فکر لباس نو و کفش مناسب ، به این فکر که کجا بریم که بیشتر بهمون حال بده یا........
اما خب چقدر به فکر امام زمانمون هستیم؟
آره ، این بچه ها که توی کانال کمیل گوشت و پوستشون رو با این خاک آغشته کردن برای امام زمانشون ایستادن، به هل من ناصر مسلم زمانشون لبیک گفتن، نه مثل لبیک کوفی ها
این بچه ها لبیکی گفتن که تا قیام قیامت تمثیل مقاومت و ولایت پذیری اند و توی آسمان شیعه خواهند درخشید .
التماس دعا
اللهم شهادت
🔸🔸🔸🔹🔹🔹🔸🔸🔸
پ. ن : نوشته برادر عزیزم حسین آقای معصوم بیگی که این چند روزه مشغول خادمی شهدا در کانال کمیل هست و با نوشته های خوبش ما را شریک در حال و هوای آنجا میکند.
🔰 به ذکری بپیوندید...
🆔 https://eitaa.com/zeekra