سلام امام زمانم
صبــحدم
بہ ؏ـشق دیدار خورشید
خورشید
بہ ؏ـشق دیدار صبحی دوباره
و من...
بہ ؏ـشق دیدار شما
چشمهایمان را باز میکنیم
السلامعلیڪیااباصالحالمهدے
🦋صبحت بخیر آقا 🦋
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
#ما_ملت_امام_حسینیم
✨
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
در عملیات خیبر برادرم شهید شده بود. دلم می خواست همه عراقی ها را بکشم. نفرت عجیبی از عراقی ها پیدا کرده بودم.اگر فرصت به دست می آمد ،تعداد زیادی از آنها را با چنگ و دندان تکه تکه می کردم.
یک سال بعد ، قبل از عملیات بدر ، فکرم مشغول انتقام شده بود. به یکی از بچه ها گفتم : در این عملیات هر عراقی ای که اسیر کردی فقط بده به من! باید تقاص خون برادرم را بگیرم.
این حرف ها در بین بچه ها پیچید. هنوز چند روز به عملیات مانده بود که فرمانده گردان از گروهان خط شکن از کنارم گذشت و به تدارکات معرفی شدم.
نزد علی بینا رفتم تا علت را بپرسم.
گفت : به دستور حاج قاسم فرمانده لشکر باید تدارکات باشی.
با تعجب گفتم : من آرپی جی زن هستم! چطور به تدارکات بروم؟!
آرام گفت : به دستور فرماندهی نباید در عملیات باشی.
موقع نمازظهر حاج قاسم را دیدم خودم را معرفی کردم. ابتدا یادش نبود. وقتی یادش آمد گفت :ما برای خدا می جنگیم مسائل شخصی را وارد جنگ نکن.
بعد با مهربانی گفت :اگر با این نیت به عملیات بروی ، و با گلوله خمپاره دشمن کشته شوی ، جایی میان شهدا نداری!
راوی : محمود سنجری
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
.
در وصیتنامه اش
نوشته بود:
من کجا و شهدا کجا
خجالت میڪشم
مانند شهدا وصیت ڪنم
من ریزه خوار
سفره آنها هم نیستم !
شهید دهه هفتادی 💫
#مدافعحرم 🍃
#شهیدعباسدانشگر🌹🥀
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
.
#منتظرانہ🍃🌸
☀️امام زمان (عج) درنامه ای به شیخ مفید میفرمایند :
☝️سعی کنید اعمال شما (شیعیان) طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید.
🌟امرقیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و دیگر در آن هنگام توبه فایدهای ندارد و سودی نبخشد.
👈عدم التزام به دستورات ما ، موجب میشود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگر ندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت.
📘احتجاج ، ج2 ، ص597 -
📘بحارالانوار ، ج3 ، ص175
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴 . . .
.
.
.
#خاطره🥀
✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند
مردم میامدند برای عرض تسلیت .
یکهو حاجی از مسجد زد بیرون !
فهمیدیم اتفاقی افتاده.
پشت سرش راه افتادم .
کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ،
گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند !
خیلی بدش آمد.
اخم پیشانیش را چین انداخت .
رفت و با ناراحتی گفت:
« ما سی سال کسب آبرو کردیم ،
جمع کنید این ها رو !
مردم باید راحت رفت و آمد کنند،
ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم،
نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
🖤
.
.
.
✨🏴 . . .
✨🏴. . .
.
.
.
#دل_نوشت❤
حسین جان ...
دلم به "مستحبی" خوش است ..
که جوابش ..
"واجب" است!
پی نوشت:
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین🕊
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
.
نمےدانم ڪجاےِ
شهر قدم بر مےدارے🍃
اما نواےِ عاشقیـ♥️
بہ گوش مےرسد...،
[ظهور نزدیڪ است🖇]
🥀] #آقا
💔] #ظهور
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
.
#چاכرانه
••چـادریعنےنهفقطیکپارچهمشکے...💖
••چـادر یعنےتمرین صبورے...🌸
••تمرین وقــار ...🎀
••تمرین حجـاب...🌷
••حجابِ نه فقط سر،🌻
••بلکه گوش موقع شنیدن،🌼
••چـشم موقع دیدن و....🍯
••چـادر یعنی تمرین،دقت🦋
••دقت به حرفها و کارهایت،🐳
••چون نمایندۀ یک اعتقادے❄️
••چادریعنےتمرینکردیمبودنوقتےکسی🌵
•• نگاهی توهین برانگیز به خودت و🍃 ••چادرتمیکندوقتےمیرنجےودرکنارش میبخشے🍀
••پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو☘
من چادریم🌸🍃
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
#شهید_محمد_حسن_فایده
شادی روح حضرت مادر صلوات..
#شهدا_و_حضرت_زهرا #علیها_سلام
📅مناسبت مرتبط:
#جمعه
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
«اينجانب، شهادت دادستان كل انقلاب(شهيد قدوسي) و سرهنگ وحيد دستجردي كه در راس شهرباني و قواي انتظامي در حال انجام وظيفه بودند و به اين تحفه الهي نايل شدند، را به ملت ايران، به حوزه علميه قم و قواي مسلح تبريك و تسليت عرض ميكنم و از خداي متعال، رحمت براي آنان و صبر و شكيبايي براي خانواده محترمشان خواستارم.»
حضرت امام خمینی (ره)
#شهید_وحید_دستجردی
#شهید_ترور
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#06_14
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_سوم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
مے خواستم زنگ بزنم مامان و ریحانہ بیان دنبالش ببرنش دڪتر.
صدایش نگران شد:وقت ناهارہ،آمادہ ش ڪن الان مغازہ رو مے سپرم بہ عمو خلیل و شاگرد بابا میام.
بے اختیار گفتم:چشم!
حتما تعجب ڪرد ڪہ با چند ثانیہ مڪث خداحافظ گفت! خودم هم جا خوردم!
در طول عمرم بہ محراب "چشم" نگفتہ بودم!
سریع روسرے سر ڪردم و بہ اتاق خالہ ماہ گل رفتم،روے تخت ڪنارش نشستم و گفتم:خالہ جون! پاشو لباس بپوش،آقا محراب دارہ میاد دنبالت برین دڪتر.
بے حال زمزمہ ڪرد:خوبم رایحہ جانم! ڪاش بهش نمے گفتے!
همانطور ڪہ ڪمڪ مے ڪردم بنشیند جواب دادم:ڪجا خوبے قربونت برم؟! رنگ و رو برات نموندہ! بدنت ڪورہ ے آتیشہ!
از تخت پایین آمد،ڪمڪ ڪردم لباس هایش را تعویض ڪند. داشتم چادرش را روے سرش مے انداختم ڪہ صداے باز شدن در آمد و چند ثانیہ بعد صداے محراب!
_یااللہ!
معذب گفتم:بفرمایین!
انگار من صاحب خانہ بودم! زیر بغل خالہ ماہ گل را گرفتم و باهم از اتاق خارج شدیم.
محراب در چند قدمے اتاق ایستادہ بود،خالہ را ڪہ دید سریع بہ سمتش آمد و گونہ اش را محڪم بوسید!
_سلام عزیزم! خوبے؟!
خالہ اعتراص ڪرد،با لبخند!
_چے ڪار میڪنے؟! الان مریض میشے بچہ!
محراب لبخند زد:فداے سرت! چرا مراقب خودت نیستے؟!
خالہ گفت:یہ سرماخوردگے سادہ س،انقد ڪہ تو و رایحہ فڪ میڪنین بزرگ نیس!
نگاہ محراب بہ سمت من آمد،سریع گفت:ببخشین سلام!
سرم را تڪان و آرام جوابش را دادم.
آب زیر پوستش دویدہ ودوبارہ اندام چهارشانہ و پرش زینت قامت بلندش شدہ بود!
زیر بغل خالہ را گرفت و گفت:ما میریم زود میایم.
لبخند زدم:خیلے مراقب باشین خالہ هوا بہ هوا نشہ،هوا سردہ.
سرش را تڪان داد:شما ڪہ سرما نخوردے؟!
بہ جاے من خالہ جواب داد:نہ بابا! فڪ ڪنم خدا از روز تولد بدن این دڪترا رو واڪسینہ ڪردہ! تو این دو سہ روز انقد منو بغل و ماچ ڪردہ ڪہ حد ندارہ!
محراب جدے نگاهم ڪرد،در عمق چشم هایش نگرانے موج مے زد.
_مے خواے شمام بیاے دڪتر معاینہ ت ڪنہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم:من خوبم! برین بہ سلامت!
چند ثانیہ اے بہ چشم هایم خیرہ نگاہ ڪرد و سرش را پایین انداخت.
تا نزدیڪ در حیاط همراہ شان رفتم،بعد از رفتن خالہ ماہ گل و محراب بہ سمت حیاط پشتے رفتم،از ڪنار عمارت گذشتم و وارد حیاط پشتے شدم.
نگاهم را بہ درخت انار دوختم،اڪثر انارها خشڪ شدہ بودند.
دو سہ انار تازہ در شاخہ هاے بالاتر جا خوش ڪردہ و خودنمایے مے ڪردند.
حاج بابا مے گفت انار میوہ ے بهشتے ست،مے گفت یڪے از دانہ هاے انار از خودِ بهشت آمدہ!
براے همین همیشہ با وسواس همہ ے دانہ هاے انار را میخوردم تا از برڪتِ بهشتے بے نصیب نمانم!
مامان فهیم مے گفت،انارها عاشقند! عشق ڪہ بہ قلبشان فشار مے آورد تاب نمے آورند و مے ترڪند!
این روزها حالِ قلب من هم شدہ بود مثل انارها،تاب عشق را نداشت و داشت مے ترڪید!
ڪنار درخت نشستم و نگاهم را بہ شاخہ ے بالایے دوختم،بہ آن دو سہ انارِ هنوز مبتلا نشدہ،خوش بہ حالشان!
دلم میل خوردن طعام بهشتے داشت اما دستم بہ انارها نمے رسید.
از شدت سوز هوا،در خودم جمع شدم. نگران خودم بودم و آیندہ ے نامعلوم عشقے ڪہ دچارم ڪردہ بود.
مردے ڪہ همیشہ بود و نبود! مردے ڪہ شاید هرگز نمے فهمید چہ دلے از من بردہ!
مردے ڪہ بہ چشم خواهرے بہ من نگاہ مے ڪرد!
بارها خواستم دعا ڪنم ڪہ ڪاش محراب هم مبتلا بشود اما پشیمان شدم! عشقِ با زور و التماس ڪہ بہ درد نمے خورد!
محراب باید خودش مرا مے خواست نہ بہ اجبارِ و دعاے من!
نہ این ڪہ از سر غرور اینطور بخواهم نہ! این خاصیت عشقِ خالص بود! پاڪ و منزہ از هر چیزے حتے التماس و غرور!
چهرہ ے محراب را براے خودم تجسم ڪردم،پیراهن آبے روشن پوشیدہ بود.
چقدر رنگ هاے روشن بہ چشم هاے تیرہ اش مے آمد!
چقدر چهرہ اش دلنشین و پر از آرامش بود،از چشم هایش پاڪے مے بارید!
چقدر غافل بودہ ام از این محراب! بہ جاے آن عشق آب دوغ خیارے باید مبتلایِ محراب مے شدم! باید زودتر محراب را ڪشف مے ڪردم!
نمیدانم چند دقیقہ گذشت،سرماے هوا باعث شد از تماشاے درخت انار دل بڪنم و بلند بشوم.
با قدم هاے بلند خودم را بہ داخل عمارت رساندم،ڪتاب چشم هایش را تازہ شروع ڪردہ بودم.
بالاے روے تختم جا ماندہ بود،از پلہ ها بالا رفتم تا ڪتاب را بردارم.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻