eitaa logo
زینبی ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا چشماتو باز کن ایون طلا رو نگاه میدونم بغض کردی چشمات میخواد بباره😭😭😭😭
گریه کن بزار بغضت بترکه هر دودست رو صورت بکش دستو بگیر بالا دعاااا کن
اولین دعات برای اقامون باشه قسم بده آقاجان تو واسطه شو بین منو خدا جوونهامون دارن پیر میشن بچه هامون جوان میشن کی میخواد اقا مون بیاد
یه لحظه فکر کن دل امام زمان بگیره میره پیش کی دلتنگیشو رفع میکنه من تو کسایی رو داریم حرف بزنیم گریه کنیم خودمون خالی کنیم اما امامون چی؟
از ته دل بخواین برای ظهور دعا کنید به خداوندی خدا با ظهور اونه مشکلاتون حل میشه تمام مریض هامون خوب میشه حاجت هامون براورده میشه فقط بخواین .
چند دقیقه برای حاجت تون و خادمین کانال زینبی ها دعا کنین التماس دعا.
زیارت تون قبول حق باشه انشالله بنده حقیر تونسته باشم کمی دلتون هوایی حرمم کنم اگه کمی کاستی بود حلال کنید.یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#خدا @zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی قشنگ خیلی بخونید🙏 !!! چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻⚖👩🏻👱♀👩🏻👩🎤👩🔧🙎🏻 دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… 😳😳😳 آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی💄👄💅، مانتوی تنگ👗👗👠👡👜👛🕶👓 و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰 اخلاق‌شان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند😀😀😀 و مسخره می‌کردند😜😜😝😍 و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست... باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔 گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏 حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...🙏🏻🙏🏻 می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥🔥🔥و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است… از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف🤗🤗😜😝😝😎😍😍😂 و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.🤗🤗🤗😜😜😜 کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا ! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏👏 برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...💧💧💧💦💦💧💦💧💦💧 تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … 😭😭😭😭😭 شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم... به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔 چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعة‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏 اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست😭😭😭 تا میتونید نشر بدید😔😔 @zeinabiha2
👇👇👇🌹👇👇👇 #پسرونه_نظامی @zeinabiha2
#دخترونه💍? @zeinabiha2
#.عشق به وطن....... ❤️🌹 ____{ @zeinabiha2}🌹____
>_____🍃🌹🍃______< #پشت من خدا بوده همیشه💐 @zeinabiha2
#امیدی هست چون......🌹🌹🌹 @zeinabiha2
#امشب هوای حرم باز.....😭🌹🌹 @zeinabiha2
#مهربان...... 🌸🌸🌸 @zeinabiha2
#خدا شکرت @zeinabiha2
خلف وعده بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزی امیرالمؤمنین از مسجد خارج شد و از کنار محل نگهداری حیوانات که سی رأس گوسفند در آنجا نگه داری می شد، عبور کرد و فرمود: به خدا قسم اگر من به تعداد این گوسفندان، نیرو داشتم، حاکم را از حکومتش برکنار می کردم؛ وقتی عصر شد، تعداد 360 نفر با علی بیعت کردند که تا پای جان در کنار او بجنگند. حضرت به آنها فرمود: بروید و سرهای خود را بتراشید و در محله احجار الزیت حاضر شوید. حضرت سر خود را تراشید و در محل قرار حاضر شد ولی از بیعت کنندگان جز ابوذر، مقداد، حذیفه، عمار و سلمان که در آخر آمد، کسی دیگری حاضر نشد. حضرت در این هنگام دست به آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا این قوم مرا تنها گذاشته و ناتوان کردند، همانگونه که بنی اسرائیل هارون را ناتوان گذاشتند. 📕کافی، ج8، ص 33، ح5 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم امام صادق عليه السّلام فرمودند: سه خصلت علامت نفاق است، گر چه صاحبش اهل نماز و روزه باشد: دروغگويى، خلف وعده و خيانت در امانت. 📕تحف العقول/ 229 @zeinabiha2
@zeinabiha2
شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید در پی معجزه ای راهی مشهد شده است @zeinabiha2
سلام به اعضای خوب کانال انشاءالله ساعت 16یه رمان جدید میزاریم 🌹🌹🌹🌹
♥️بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... هر آنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام ، از جام جملاتی جانانه تا نغمه ی ناله های غریبانه ، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان ،این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند و حالا در نهایت شوق و شرمندگی ، این اثر را تقدیم میکنم به ساحت نورانی پیامبر عظیم الشان اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است: "واعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا" و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند: " مؤمنان با هم برادرند و خون شان برابر است و در برابر دشمن ، متحد و یکپارچه اند. " و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند :" ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست " و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان ، تا پای جان اهل وحدتیم. فاطمه ولی نژاد www.fatemehvalinejad.blog.it valinejad135@gmail.com ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @zeinabiha2 ╰┅•° خادم الحسین: @chaadorihhaaa
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغيير دیگری در خانواده ما می کرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری می شد و محمد و همسرش عطیه ، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و می خواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند ، همچنان که ابراهیم و لعیا چند سال پیش کردند . شاید به زودی نوبت برادر کوچک ترم عبدالله هم می رسید تا مثل دو پسر بزرگ تر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده ، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند . از حیاط باصفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم . مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او ،سفارش کرد :" حاجی! اثاث نو عروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و ..." که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن "خیالت تخت مادر! " در بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری زد که نفهمیدم . شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد :" فدای سرشون! یه رنگ می زنیم عین روز اولش میشه! " محمد با صورای در هم کشیده از حرف پدر ، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد : " آیت الکرسی یادتون نره! " و ماشین به راه افتاد . ابراهیم سوئيچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش می رفت، رو به من و لعیا زیرلب زمزمه کرد : " ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa @zeinabiha2 ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید :" ابراهیم! زشته! می شنون! " اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:" دروغ که نمی گم ، خب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! " همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی می شد که یا باید با میانجی گری مادر حل می شد یا چاره گری های من و عبدالله . این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم ، ساجده سه ساله را بهانه کردم : " ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمی کنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟" و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم : " با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! " ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم را شنیده بود ، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت . ابراهیم هم وارث همین تلخی های پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر ، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جا به جایی کارتون ها روی لباسش نشسته بود ، با هر دو دستش تکاند و گفت : " مامان من برم مدرسه . ساعت ده با مدیر جلسه دارم . باید برنامه کلاس ها رو برای اول مهر مرتب کنیم ." که مادر هم به نشانه تایید سری تکان داد و با گفتن " برو مادر ، خیر پیش!" داخل حیاط شد . ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله ، برای کشیدن نهار دست دست می کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم . آیفون را که برداشتم ، متوجه شدم آقای حائری ، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار عبدالله ، شعله قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد؛ حائری برامون مستأجر پیدا کرده ، دیده محمد داره اسباب می بره ، گفت حیفه ملک خالی بیفته." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa @zeinabiha2 ╰┅•°•°•°•°═ঊ