فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻰ ﺍﻟْﺤُﺴَﻴْﻦِ ﻭَ ﻋَﻠﻰ ﻋَﻠِﻰِّ ﺑْﻦِ ﺍﻟْﺤُﺴَﻴْﻦِ ﻭَ ﻋَﻠﻰ ﺍَﻭْﻻﺩِ ﺍﻟْﺤُﺴَﻴْﻦِ ﻭَ ﻋَﻠﻰ
ﺍَﺻْﺤﺎﺏِ
@Zeinabiha2
🌺🌺🌺
✅امام صادق علیه السلام
مومن عزیز است و ذلیل نیست.
مومن از کوه نفوذ ناپذیر تر است ، زیرا کوه با ضربههای کلنگ کاسته میشود ، اما با هیچ ابزاری نمیتوان از ایمان مومن کاست....
📕 تهذیب الاحکام، ج 6 ص 179
@zeinabiha2
#وصیت_شهدا 🌺🍃
پیرو ولایت فقیه باشید ،
نه ولایتی که یک وهم صوفیانه است ،
بلکه فلسفه رهبری یک انقلاب است برای نجات جامعه ...
#شهید رمضان.ناظریان
@zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تڪمحشر←💛
•| هنوزم میـ😭ـسوزم به یاد خـ💔ـاطرات اربعـ😍ـین آقـ❤ـا
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
@zeinabiha2
🏴انا لله و انا الیه راجعون🏴
#مادر_شهید_علی_خوشلسان🌷 از #شهدای_مدافع_حرم استان خوزستان چشم از جهان فرو بست و به فرزند شهیدش ملحق شد.
#مرحومه_زینب_عبدی_مادر_شهید_خوش_لسان که از مهر سال ۱۳۹۶ داغ فرزند خود را دیده بود بیش از این دوری پسر را تاب نیاورد و امروز (پنجشنبه ۲۷ تیر) دار فانی را وداع و به #فرزند_شهیدش پیوست.
آئین بزرگداشت #مادر_شهید_علی_خوشلسان معروف به #ام_ستار
#فردا #جمعه ۲۸ تیر از ساعت ۸ صبح در حسینیه اهل البیت(ع) شهر کوت عبدالله واقع در میدان هادی آباد برگزار میشود. مقرر شد که #پیکر_پاک_مادر_شهید_علی_خوشلسان در شهر نجف اشرف تشییع و در آنجا آرام بگیرد.
#رزمنده_دلیر
#شهید_علی_خوشلسان🌷 از #شهدای_مدافع_حرم_استان_خوزستان فرزند جبار در سال ۱۳۵۵ دیده به جهان گشود و برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) به صورت #داوطلبانه به عراق اعزام شد و به نبرد با تکفیریها پرداخت. این رزمنده دلیر پس از حضور در بین #رزمندگان_جبهه_مقاومت_و_دفاع از #حرمین_شریفین در روز پنجشنبه ۱۳ مهر سال ۱۳۹۶ همزمان با ۱۵محرم الحرام سال ۱۴۳۹هجری قمری به فیض #شهادت نائل آمد.
#شادی_روحش_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃
@zeinabiha2
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
💌 #یه_حرف_دخترونه
خداوند به «جارود منذر»
دختری داده بود؛ اما
او ناراحت بود. ⛅
پیامبر (ص) وقتی
او را دیدند، فرمودند:
«شنیدهام خدا به تو دختری داده و
تو ناراحتی؟
#خوشحال_باش 🎉 خدای مهربان
دستهگلِ خوشبویی به تو داده، که
عطرش میتواند تو را مست کند و
رزقش نیز بهدست خداست ...» :
👈 #ریحانه_تشمها_و_قد_کفیت_رزقها 🍰
💫 سپس
پیامبر (ص) فرمودند:
«منِ رسولالله هم أبابنات هستم»
#ابا_بنات، یعنی
پدر دختران 🌸
پس پدر و مادر دختر هم باید به این
لطف خداوند افتخار کنند؛ زیرا شبیه
پیامبر شدهاند ... 💚
📗 کلبه آرامش؛ دختران. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا
#کتاب_حرم
دخترونه حرم رضوی
@zeinabiha2
#ریـحانهـ{💚}
چــ🌸ــادرے ها
دختــــــرانِ زینبــ💚 اند...
بانــو؛
کنیــ❣ــزهایش را
دختــ😌ــرم صــدا مےزد...!
#کنیز_زینبم🍃🌹
#حجاب ☘🌹
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_نوزدهم
🌷🍃🌷🍃
....
از قبل دو چادر برای خانه مادربزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه ام را می کشیدند . یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های ظریف سفید که به نظرم سنگین تر می آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم ، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم . چادری که زیبایی کمتری به صورتم می داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پر مهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی ، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:" حتما سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خب امسال هم ما رو قابل بدونید ! شما هم مثل پسرم می مونی!" بی آن که بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:" شما خیلی لطف دارید!" سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:" قبل از این که بیام این جا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا مهمون نوازی شما مثال زدنیه!" پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پر تعارف وارد می شد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت:" خوبی از خودته!" و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید :" آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟" از سوال بی مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه ای بود که نمی خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت می شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد:" پدرم فوت کردن."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیستم
🌷🍃🌷🍃
....
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن:" خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:" مجید جان! این مامان ما نمی ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تایید حرف محمد خندید و گفت:" راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد:" پسرم! چرا خانوادت رو دعوت نمی کنی بیان این جا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:" خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:" چرا تعارف می کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می کنم، راضی اش می کنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر این همه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار پس از سال ها می گذشت، پاسخ داد:" حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران..." پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:" اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضيه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم."
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:" خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم."
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:" خدا لعنت کنه صدام رو ! هر بلایی سرش اومد ، کمش بود! "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2