💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیستم
🌷🍃🌷🍃
....
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن:" خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:" مجید جان! این مامان ما نمی ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تایید حرف محمد خندید و گفت:" راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد:" پسرم! چرا خانوادت رو دعوت نمی کنی بیان این جا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:" خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:" چرا تعارف می کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می کنم، راضی اش می کنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر این همه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار پس از سال ها می گذشت، پاسخ داد:" حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران..." پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:" اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضيه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم."
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:" خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم."
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:" خدا لعنت کنه صدام رو ! هر بلایی سرش اومد ، کمش بود! "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2
🖤📚🖤📚🖤
📚🖤📚🖤
🖤📚🖤
📚🖤
🖤
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیستم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
نزدیڪ ساختمان ڪہ رسیدیم الناز در چهارچوب در ظاهر شد!
با چشم هاے گرد نگاهم را میان الناز و محراب چرخاندم،حال ریحانہ هم مثل من بود!
خون در تنم یخ زد،پاهایم روے برگ هاے خشڪ شدہ،خشڪ شد...
آب دهانم را با شدت فرو دادم،ریحانہ ڪنارم ایستاد.
محراب ڪہ تعلل مان را دید پرسید:چرا نمیاین؟!
انگار ڪسے گلویم را در دست گرفتہ بود و با تمام توان مے فشرد!
ریحانہ زودتر بہ خودش آمد و چند قدم برداشت،سرم را پایین انداختم و اولین قدم را برداشتم.
بہ وضوح احساس ڪردم قلبم از سینہ جدا شد و میان برگ هاے خشڪ شدہ دفن!
رمقے در تن نداشتم،دیگر قلبے در سینہ نداشتم ڪہ خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام بڪوبد و براے محراب بے قرار بشود!
دیدنِ محراب،ڪنار زن دیگرے دیوانہ ڪنندہ تر از آن چیزے بود ڪہ تصورش را مے ڪردم...
بغض پشت چشم هایم نشست و دیدم را تار ڪرد.
خدا مے داند با چہ مصیبتے جلوے اشڪ هایم را گرفتم!
با صداے الناز سر بلند ڪردم:سلام دخترا! حالتون خوبہ؟!
نشاط در صدایش موج میزد،ریحانہ منتظر بود اول من جوابش را بدهم.
با چند ثانیہ مڪث صدا از گلویم خارج شد:سلام! ممنون الناز جان! احوال شما؟
حاج فتاح و الهام خانم چطورن؟!
ریحانہ پشت بند من ادامہ داد:چرا این چند شب نیومدین؟! منتظرتون بودیم!
لبخند گرمے تحویلمان داد و چادر مشڪے اش را ڪمے جلو ڪشید.
_شڪر خدا منم خوبم! تو هیات مریم اینا،زن داداشمو میگم؛مهمون و ڪار زیادہ فعلا منو مامان اونجا ڪمڪ میڪنیم. فرصت و قسمت بشہ حتما خدمت میرسیم!
محراب ڪہ دید جلوے در ایستادہ ایم بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:بفرمایین!
الناز چند قدم عقب رفت،همراہ ریحانہ از چهارچوب در گذشتیم و محراب پشت سرمان آمد.
وارد ساختمان خالے از اسباب و اثاثیہ ڪہ شدیم نگاهم بہ پسر جوانے افتاد ڪہ ڪنارے ایستادہ بود و خانہ را برانداز مے ڪرد.
ما را ڪہ دید سلام داد،من و ریحانہ جوابش را دادیم.
الناز سریع گفت:الیاس جان برادر بزرگمہ!
سپس رو بہ الیاس ڪرد و ادامہ داد:رایحہ و ریحانہ جان دختراے حاج خلیلن!
الیاس لبخند زد،تہ چهرہ اش شبیہ بہ الناز بود. احوال حاج بابا را پرسید،جواب مختصرے دادم. الناز ڪنار من ایستاد و گفت:قرارہ چند روز شما معلم من باشے!
متعجب ڪہ نگاهش ڪردم محراب سریع گفت:فرصت نشد جریانو بہ رایحہ خانم بگم!
سرم را بہ سمتش برگرداندم و پرسیدم:چہ جریانے؟!
محراب نگاهے بہ الیاس انداخت و گفت:الیاس جان! میخواین شما برین،ماشین تایپو بہ خانما نشون بدہ تا ما بیایم!
الیاس سرے تڪان داد و از الناز و ریحانہ خواست همراهش بروند.
سہ نفرے بہ سمت پلہ هاے مرمرے ڪہ انتهاے سالن بود و بہ سمت زیرزمین راہ داشت،رفتند.
تا لحظہ اے ڪہ از دیدم خارج شدند چشمم بہ آن ها بود.
نمیخواستم بہ محراب نگاہ ڪنم،نگاہ هاے گاہ و بے گاہ این مدت بہ اندازہ ے ڪافے ڪار دستم دادہ بود!
با صداے محراب سربرگرداندم:میخواستم قبل از این ڪہ بیاے باهات مشورت ڪنم اما یادم رفت!
جدے پرسیدم:راجع بہ چہ موضوعے؟!
_عادت نداشتے وقتے باهات حرف میزنم زمینو نگا ڪنے!
نگاهم را بہ صورتش دوختم اما بہ چشم هایش نہ.
سڪوتم را ڪہ دید پرسید:چیزے شدہ؟!
شانہ بالا انداختم:اینو شما باید بگے؟!
لحنش رنگ تعجب گرفت:من؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم:بعلہ! جریان معلم شدن چیہ؟!
چند ثانیہ مڪث ڪرد و جواب داد:از وقتے از ڪمیتہ آزاد شدم مدرسہ عذرمو خواستہ فعلا میرم بازار پیش بابا!
چند روز پیش حاج فتاح اومد مغازہ ے بابا و گفت پسرش تو خط انقلاب و ایناس،ظاهرا خونہ شون لو رفتہ و ساواڪ ریختہ اونجا اما شانس آوردن یڪے دو روز قبلش،ماشین تایپ و اعلامیہ ها رو فرستادہ بودن یہ جاے دیگہ.
دخترشم یڪم بہ برادرش ڪمڪ میڪردہ اما ڪار با ماشین تایپو بلد نیس.
گفت قرارہ چند روز دیگہ ماشین تایپو بیارن خونہ ے خود حاج فتاحو دخترش بشینہ پشتش اما بلد نیس.
ظاهرا خانوادہ ے حاج فتاح خیلے امامو دوس دارن و از حڪومت شاڪے ان،ازم خواست یہ مدت دخترش بیاد پیشمون تا خم و چم ڪار دستش بیاد.
گفتم معذروم چون بچہ هاے ما ڪہ دور هم جمع میشیم همہ مردن اما شاید دو سہ تا خانم بہ جمع مون اضافہ بشہ.
قرار شد هروقت خانم هم بین مون اومد بهشون خبر بدم.
شب اول محرم خودش اومد باهام صحبت ڪرد و پرسید چے شد؟! گفتم شاید شما بیاے پیشمون و اعلامیہ بنویسے.
خواس باهات حرف بزنم بهش ڪمڪ ڪنے دستش را بیوفتہ و خودش بتونہ اعلامیہ تایپ ڪنہ تا برادرش و دوستاش پخششون ڪنن.
پاڪ یادم رفت با خودت حرف بزنم!
جملہ ے آخرش قلب نداشتہ ام را لرزاند! انقدر هول دیدن دختر حاج فتاح بود ڪہ مرا براے بہ اینجا آمدنش وسط انداختہ بود؟!
لبخند زد:میدونم نباید بے مشورتت..
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
🖤📚
🖤📚🖤📚🖤
📚🖤📚🖤
🖤📚🖤
📚🖤
🖤
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیستم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
سریع میان حرفش دویدم:بهش یاد میدم! اتفاقا ڪار خوبے ڪردے باید جایگزین داشتہ باشیم! یعنے داشتہ باشین! مصلحت یہ گروہ بہ نظر فردے نیس!
تعجب در صورتش نشست:داشتہ باشین یعنے چے؟! فڪ میڪردم بہ قول خودت افتخار حضورت نصیبِ انقلابیا شدہ!
گلویم را صاف ڪردم:نمیدونم حاج بابا گفتہ یا نہ ڪہ چند روز طول ڪشید تا نظرمو بگم. خیلے فڪر ڪردم تا بہ این نتیجہ رسیدم یڪے دو روز بیام ببینم از پسش برمیام یا نہ!
شرایطم خاصہ! با وجود اعتماد و ماجراے ڪمیتہ نمیخوام دوبارہ مشڪلے پیش بیاد! نہ بخاطرہ خودم،بخاطرہ حاج بابا و مامان فهیم!
نفسم را بیرون دادم و ادامه:منم باید اینا رو زودتر میگفتم!
تعلل را در چشم هایش دیدم،خواستم بہ سمت زیرزمین بروم ڪہ پرسید:بہ نظرت انقد بے فڪرم ڪہ نتونم مراقبت باشم؟!
لبخند زدم،بہ زور! چہ میدانست دردِ من خودِ اوست،نہ اعتماد و این بهانه ها!
_نمیخوام ڪسے مراقبم باشہ! باید خودم مراقب خودم باشہ ڪہ بتونم تو این شرایط دووم بیارم!
اینم بہ مصلحت همچین گروهے نیس،وابستگیاے فردے دردسر ساز میشہ مثل ماجراے ڪمیتہ!
همونقد ڪہ شما شرمندہ ے حاج بابا و مامان فهیم شدے،منم شرمندہ ے عمو باقر و خالہ ماہ گل شدم و هستم!
اخم ڪرد:هر طور صلاح میدونے!
دوبارہ خواستم قدم بردارم ڪہ طاقت نیاوردم و گفتم:یہ عذر خواهے ام بهت بدهڪارم و یہ تشڪر!
بہ قهوہ ے چشم هایش خیرہ شدم،از پشت پردہ ے اشڪ!
_معذرت میخوام ڪہ تو تمام این هیجدہ سال متوجہ نشدم ڪہ...
ڪہ چقد برادر خوبے هستے! ممنونم ڪہ خیلے جاها هوامو داشتیو متوجہ نشدم...
امیدوارم بتونم از این بہ بعد برات خواهر خوبے باشم،مثل ریحانہ!
بهت چشم هاے قهوہ اے رنگش را فرا گرفت.
دهان باز ڪرد اما چیزے نگفت،با سرعت بہ سمت پلہ ها رفتم و پلہ هاے مرمری را یڪے دوتا رد ڪردم.
بغض این بار بہ جاے گلویم،قلبم را فشرد. وارد انبارے ڪہ شدم گرد خاڪ وارد دهانم شد و عطسہ ڪردم.
دو میز چوبے بہ دیوار چسبیدہ بود و دو ماشین تایپ نو و سیاہ رنگ روے آن ها خودنمایے مے ڪرد.
دو صندلے چوبے پشت میزها قرار داشت و دو صندلے در گوشہ ے دیوار.
روے یڪے از میزها یڪ رادیو و دستگاہ و چند نوار ڪاست قرار داشت.
یڪ قفسہ ے ڪتاب هم در سمتم راستم ایستادہ بود.
تصویر سیاہ و سفید امام از روے دیوار بہ همہ لبخند میزد.
با صداے عطسہ ڪردنم،سر همہ بہ سمت من چرخید.
الناز پشت میز نشستہ و الیاس بالاے سرش ایستادہ بود.
ریحانہ هم ڪنجڪاو بہ آن ها نگاہ مے ڪرد،بہ سمت میز خالے رفتم و ڪنار الناز نشستم.
نگاهم را بہ الیاس دوختم:شما متن یا اعلامیہ اے همراهتون هس ڪہ تایپ ڪنیم؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان داد:نہ!
انگشتم را روے دڪمہ ها فشردم و خواستم جملہ اے بنویسم،لبم را بہ دندان گرفتم.
بے هدف جملہ اے نوشتم تا فونت را ببینم و بہ الناز ڪار ڪردن با دستگاہ را نشان بدهم.
توپ هاے ڪوچڪ روے ڪاغذ مے چرخید و حروف را نقش میزد.
محراب وارد شد و ڪنار ریحانہ،دست بہ سینہ ایستاد.
بعد از نوشتن چند جملہ،مشغول تعویض توپ ها براے تغییر فونت نوشتہ و یادگیرے الناز شدم.
الناز در سڪوت و با دقت بہ دست هایم خیرہ شدہ بود،الیاس گفت:مشخصہ با ماشین خیلے ڪار ڪردین!
لبخند زدم:نہ! چندبار بیشتر با ماشین تایپ نڪردم!
الناز ابروهایش را بالا انداخت:پس چطور انقد سریع باهاش ڪار میڪنے؟!
_دستم تندہ! شمام چند روز باهاش ڪار ڪنے دستت از من تندتر میشہ!
لبخند زد:امیدوارم! ولے بہ نظرم طول بڪشہ خیلے دقت مے خواد!
با درد بہ رویش لبخند زدم:نہ اصلا سخت نیس! چندبار باهاش بنویسے میبینے از آب خوردنم آسونہ.
سپس از محراب خواستم اعلامیہ اے برایم بیاورد تا همراہ الناز تایپ ڪنیم.
محراب ڪاغذے از زیر پلیورش بیرون ڪشید و ڪنار دست من و الناز گذاشت.
همراہ الناز مشغول بازے با دڪمہ هاے ماشین شدیم،محراب غرق فڪر بود و ریحانہ با ذوق ما را تماشا مے ڪرد.
الیاس سڪوت را شڪست:آقا محراب! اینجا امنہ؟! آخہ گفتے خیلے وقتہ خالیہ،ممڪنہ بہ رفت و آمدتون شڪ ڪنن!
محراب نگاهش را از زمین گرفت و گفت:اڪثر همسایہ ها نیستن! یعنے خارج از ڪشورن گاهے براے تعطیلات و استراحت میان.
بقیہ ام سرشون بہ ڪار خودشونہ،حڪومت نگران این طبقہ نیس چون تو هر شرایطے حالشون خوبہ! انقد غرق پول درآوردن و خوشیاشون هستن ڪہ بہ فڪر مردم و انقلاب ڪردن نیوفتن!
الیاس سرے تڪان داد:والا همینطورہ!
محراب نگاهے بہ ما انداخت و از الناز پرسید:بہ نظرتون چقد طول میڪشہ یاد بگیرین؟!
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
🖤📚
🖤📚🖤📚🖤
📚🖤📚🖤
🖤📚🖤
📚🖤
🖤
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیستم
#عطر_یاس
#بخش_سوم
.
الناز مڪثے ڪرد و جواب داد:فڪ ڪنم دو سہ روزہ خوب یاد بگیرم فقط دستم ڪندہ!
محراب نفس عمیقے ڪشید و گفت:ممڪنہ رایحہ خانم دیگہ اینجا نیان براے همین پرسیدم!
سریع گفت:زود یاد میگیرم و مزاحمتون نمیشم! بہ رایحہ قول دادم شاگرد زرنگے باشم!
سپس لبخند زد و بہ من چشمڪ!
بعد از دو سہ ساعت تایپ ڪردن،الناز تقریبا مشڪلے نداشت.
چند تا اعلامیہ ڪہ نوشت،از من ڪلے تشڪر ڪرد و گونہ هایم را بوسید.
گفت حتما جبران مے ڪند و اگر ڪمڪ نیاز داشت تماس میگیرد تا راهنمایے اش ڪنم،سپس همراہ برادرش خداحافظے ڪرد و رفت.
حوصلہ ے ریحانہ سر رفتہ بود،روے صندلے نشستہ بود و اعلامیہ میخواند.
محراب ڪہ الناز و الیاس را راهے ڪرد پیش ما برگشت.
ڪنارم ایستاد:نمیخواے استراحت ڪنے؟!
انگشت هایم را از روے دڪمہ ها برداشتم،تڪانے بہ گردنم دادم:ساعت چندہ؟
نگاهے بہ ساعتش انداخت:دوازدہ و نیم!
سپس سر بلند ڪرد و ادامہ داد:تا شما و ریحانہ یہ چاے بخورین نمازمو میخونمو میرم ناهار میگیرم!
ریحانہ سریع سر بلند و گفت:سہ چهار تا لقمہ ڪتلت آوردم،ناهار نگیر داداش!
محراب خندید:سہ چهارتا لقمہ ت منو ڪہ سیر نمیڪنہ! هم قد و قوارہ ے خودتہ!
سپس بہ سمت در رفت و خارج شد،ریحانہ بے حوصلہ پرسید:خیلے موندہ؟!
از روے صندلے بلند شدم و چشم هایم خستہ ام را بہ صورتش دوختم.
_خستہ شدے؟ میخواے بریم؟!
_نہ! فقط یڪم حوصلہ م سر رفتہ!
سپس بلند شد و مشغول بررسے انباری شد!
بہ سمت قفسہ ے ڪتاب رفت و ڪنجڪاو بہ تیتر ڪتاب ها چشم دوخت.
ڪش و قوسے بہ بدنم دادم و و از روے چراغ نفتے،قورے را برداشتم و لیوانے چاے براے خودم ریختم.
لیوان را ڪہ بہ لب هایم چسباندم،محراب یااللہ گویان وارد شد.
صورتش خیس بود،نگاهے بہ من و ریحانہ انداخت و بہ سمت قفسہ ے ڪتاب ها رفت.
سجادہ اے از قفسہ بیرون ڪشید و رو بہ قبلہ پهن ڪرد،قامت بست و شروع بہ خواندن اذان و اقامہ ڪرد.
پشت بہ من ایستادہ و سر و شانہ هایش متواضعانہ رو بہ زمین خم شدہ بود.
با صوت ڪلمات را ادا میڪرد و آرام و شمردہ آن ها را زمزمہ.
گویے میخواست تا ابد نمازش را ادامہ بدهد،بہ قدرے با حوصلہ و آرامش نمازش را مے خواند ڪہ هوس ڪردم پشت سرش قامت ببندم و مثل او نمازم را با آرامش و عشق بخوانم!
نمیدانم چند دقیقہ گذشت ڪہ سلام داد و براے استغفار بہ سجدہ رفت!
سپس آرام سر از سجدہ برداشت و بہ سمتم برگشت.
ناشیانہ نگاهم را از او گرفتم و بہ لیوان چاے یخ ڪردہ ام دوختم!
ریحانہ گفت:قبول باشہ داداش!
از جا بلند شد:قبول حق باشہ!
گلویم را صاف ڪردم و سرم را بلند:قبول باشہ!
همانطور ڪہ سجادہ را تا مے ڪرد گفت:قبول حق باشہ!
ریحانہ گفت:چقد آروم و شمردہ نماز میخونے! من پر پرش تو یہ ربع نماز ظهر و عصرمو جمع بندے میڪنم!
لبخند زد:فڪ ڪردم سریع خوندم! گفتم زیاد طولش ندم برم براتون ناهار بگیرم!
بہ سمت قفسہ رفت و سجادہ را سرجایش گذاشت.
_نمازو سبڪ حساب ڪردن فقط بہ اول وقت نخوندن یا اصلا نخوندش نیس،با عجلہ و سرسرے نماز خوندنم سبڪ شمردن شان نماز و عبادتہ!
آدم باید با هر ڪلمہ اے ڪہ با خدا حرف میزنہ عشق ڪنہ آبجے خانم!
هیچوقتم بدون دعا و سریع نمازتو تموم نڪن،آدم ڪہ براے رفتن از ڪنار معشقوقش عجلہ نمے ڪنہ! دَس دَس میڪنہ تا بیشتر ڪنارش باشہ!
سپس ڪتش را تن ڪرد و گفت:سہ چهارتا لقمہ تو با خواهرت تقسیم ڪن تا من بیام!
ریحانہ دستش را روے چشمش گذاشت:چشم!
محراب بیرون رفت،لیوان چاے را روے میز گذاشتم و بہ سمت قفسہ ے ڪتاب رفتم.
دستے بہ سجادہ ے زرشڪے رنگ مخملش ڪشیدم،یادم رفتہ بود این سجادہ را خودم از مشهد برایش سوغات گرفتہ بودم!
تازہ وارد نہ سال شدہ بودم و روسرے سر مے ڪردم،موهاے مشڪے رنگم هم از جلو و هم از پشت سر بیرون مے ریخت و حاج بابا براے حجابِ نصفہ نیمہ ام ذوق میڪرد!
بہ مناسبت فرا رسیدن جشن تڪلیفم حاج بابا گفت برویم امام رضا!
محراب چهاردہ سالہ بود و شاگرد ممتاز دبیرستان البرز!
جشن تڪلیف او هم نزدیڪ بود،بہ مناسبت جشن تڪلیفم برایم روسرے حریر صورتے رنگ و قرآنے هدیہ آورد.
براے خریدن سوغات ڪہ بہ بازار رفتیم مامان فهیم گفت جشن تڪلیف محراب هم نزدیڪ است،پیشنهاد داد براے جبران هدیہ اش من هم هدیہ اے بگیرم. با اڪراہ سجادہ اے انتخاب ڪردم و آن را بہ عنوان هدیہ و سوغاتے برایش بردم!
لبخند محزونے زدم،سجادہ اش بوے یاس میداد! مثلِ چشم هایش!
ریحانہ لقمہ ے ڪتلتے مقابلم گرفت،گفتم نمیخورم و انگشت هایم را از روے سجادہ عقب ڪشیدم.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
🖤📚
🖤📚🖤📚🖤
📚🖤📚🖤
🖤📚🖤
📚🖤
🖤
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیستم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
عقب گرد ڪردم،خواستم تصور ڪنم روے همین سجادہ نشستہ و با بندهاے انگشت الناز ذڪر مے گوید ڪہ سریع بہ خودم نهیب زدم!
روے صندلے نشستم و سرم را روے میز گذاشتم با صداے محراب ڪہ گفت "با اجازه" سر بلند ڪردم و روسرے ام را مرتب.
دو نان سنگڪ در دست داشت و ظرفے غذا،بہ سمتم آمد و ظرف را روے میز گذاشت.
بوے ڪباب ڪوبیدہ در بینے ام پیچید و یادم آورد چقدر خستہ و گرسنہ ام!
همانطور ڪہ در ظرف را باز مے ڪرد گفت:ڪباباے اینجا حرف ندارہ!
نصف نان سنگڪے را برداشت و ڪبابش را لقمہ ڪرد.
سپس چند قدم عقب رفت و گفت:اینجا امڪانات ڪمہ دیگہ ببخشین!
روے صندلے گوشہ ے دیوار نشست،چشمش بہ ما بود.
ریحانہ ڪہ ڪنارم نشست و من لقمہ گرفتم،ڪمے از لقمہ اش خورد.
لقمہ ام را ڪہ جویدم محراب گفت:فڪ میڪردم از ڪمیتہ برگردم ڪلے سوال ازم بپرسے!
لبخند زدم:جواب همہ شونو گرفتم!
چشم هایش بہ چشم هایم دوختہ شد:از ڪجا؟!
_از خودت!
پیشانے اش را بالا داد،ریحانہ سریع لقمہ اش را قورت داد و پرسید:میشہ من بہ جاش بپرسم؟!
محراب بہ چشم هایم خیرہ شد:بپرس!
ریحانہ پرسید:چرا همراہ رایحہ فرار نڪردے؟!
محراب جدے جواب داد:چون حالا حالاها دردسر میشد! اگہ همراهش فرار میڪردم بیشتر تو خطر بود! اونجا موندنم باعث شد حواسشون پرت من بشہ نہ گرفتن دو تا آدم فرارے از ڪمیتہ!
ریحانہ ڪنجڪاو پرسید:و چطور راحت اومدے بیرون؟!
این بار بہ صورت ریحانہ چشم دوخت:بچہ ها بہ تقلا افتادن بیرونم بیارن،با دو سہ تا ار رابطامون صحبت ڪردن و گفتن حالا ڪہ شاہ دارہ زندانیاے سیاسیو آزاد میڪنہ بہ بهونہ ے آروم ڪردن جو،پروندہ ے رایحہ خانم ڪہ بے گناہ زندانے شدہ بودو بندازن جلو و مامور ساواڪے ڪہ بخاطرہ خصومت شخصے از دستگاهاے خدمت بہ حڪومت و ملت استفادہ ڪردہ بود محدود بشہ! اونایے ڪہ اعلامیہ ها رو جاسازے ڪردہ بودن شهادت دادن!
پروندہ رو از زیر دست اعتماد بیرون ڪشیدن و منتقلش ڪردن بخش ادارے،رایحہ خانم ڪلا تبرئہ شد منم با تعهد و براے نشون دادن حسن نیت و برخورد حڪومت اومدم بیرون!
ریحانہ سوتے زد:میگم دسِ راس امامے میگے نہ!
محراب خندید و سر تڪان داد:خیلے چیزا اونطور ڪہ میبینے نیس جز این ڪہ من یہ معترض عادے ام همین!
سپس مشغول خوردن لقمہ اش شد و گفت:غذاتون سرد شد،سریع ناهارتونو بخورین برگردین!
مڪثے ڪرد و ادامہ داد:دیگہ ام لازم نیس اینجا بیاین!
ریحانہ متعجب بہ من و سپس محراب نگاہ ڪرد،ڪمے از لقمہ ام خوردم.
_هنوز فڪرامو نڪردم!
سنگینے نگاهش را احساس ڪردم.
_تو چندتا چیز جاے تردید نیس ڪہ اگہ باشہ اخلاص توشون نیستو بہ درد نمے خورن! در واقع مفت نمی ارزن!
سر بلند ڪردم:و اون چندتا چیز چیہ؟!
چشم هایش جدے بود و مملو از نور.
_ایمان،آرمان و عشق!
سرش را پایین انداخت و نگاهش را بہ لقمہ اش دوخت:اینجا جاے تردید نیس دختر حاج خلیل! دیگہ نیا!
.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
🖤📚
زینبی ها
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 #قسمت_نوزدهم 🌹عشق محبوب🌹 جو سنگین بود و ترجیح دادم به آشپزخونه برگردم، اما
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_بیستم
🌹عشق محبوب🌹
به ساعت نگاه کردم و جواب دادم:
- بله، وقتش شده الان میارمش.
احترام یکریز از خصوصیات و وضعیت پسرش میگفت و من که به عمد بین صحبتهاش ببخشیدی گفتم و به سمت در اتاق رفتم.
لیوان آبی پر کردم و داخل سینی کوچکی گذاشتم، رو برگردوندم تا از جعبهی داروها، قرص آقا بزرگ رو بردارم که دیدم علیرضا به چارچوب تکیه داده و بیصدا نگاهم میکنه.
آروم و زمزمهوار گفت:
- تو کی بزرگ شدی؟ بچه آهو رو چه به خواستگاری و شوهر کردن؟
مبهوت و خجل نگاهش کردم و گفتم:
- چیزی گفتین پسرعمو؟
سریع به خودش مسلط شد و لبخندی پخش صورت مردونه و جذابش کرد و گفت:
- نه محبوب، با خودم بودم.
سینی حاوی دارو رو از دستم گرفت و ادامه داد:
- من میبرم، دیدم که اونجا معذبی، اگه دوست نداری همینجا بمون من یه بهونهیی میارم برای خانجون.
توی دلم خوشحال بودم از اینکه مثل همیشه حواسش به همهچی هست.
- ممنون، بله همینجا میمونم، آدم اونجا حوصلهش سر میره.
سری به نشونهی تایید تکون داد و آشپزخونه رو ترک کرد و رفت.
نگاهش مثل کلاف سردرگمی شده بود که از هر طرف میرفتی به سرنخ نمیرسیدی و حضور علیرضا اونقدر توی زندگیم ملموس و همیشگی بود که بتونم به راحتی پی به آشفتگی خیالش ببرم. اون برای من مثل سایهیی بود که جزو لاینفک و همیشه همراه زندگی هر آدمیه، حمایتگرا و همراه!
به قول خودش نقل یک روز و یکسال نبود نقل یک عمر بود، سخته عمری عزیز باشی و ذرهذره وابسته بشی و بعد به ناگاه...
میگفت، تو مثل یه بچهآهو میمونی.
و من که حرصم میگرفت و گاهی حتی گریه میکردم که، به من نگو آهو.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍂