eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... ابراهيم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سرانگشتانش بازی می کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را می کشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید:" چی شد؟ پسندیدی؟" از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:" نه! " از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید:" مگه چش بود؟" چادرم را بی حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز می خندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم:" چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!" به خیال این که پدر صدایم را نمی شنود، با جسارتی پر شیطنت جوای عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید:" یعنی اینم مثل بقیه؟" ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش می دوید، همچنان مؤاخذه ام می کرد:" خب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟" من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمی کرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد:" عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه..." که پدر همچنان که روی مبل نشسته بود،به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پر مهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد:" تا کی می خواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!! " حرف نیش دار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند:" یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!" حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی آن که بخواهم روی گونه ام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید :" چند ساله هر کی میاد یه عیبی می گیری! تو که عرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا برات تصمیم بگیرم!" بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سستم، پای رفتنم را بسته بود. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم می گذشت، به مادر التماس می کردم که از چنگ زخم زبان های پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد :" عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه هام دست شماس." سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد :" خب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول می دم ایندفعه درست تصمیم بگیره!" و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد :" شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟" و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید :" مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟" و لعیا دنبالش را گرفت :" مامان! دیشب ساجده می گفت ماهی کباب می خوام. بهش گفتم برات درست می کنم، میگفت نمی خوام! ماهی کباب مامان سمانه رو می خوام." مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:" قربونت برم! چشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست می کنم!" سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد :" عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!" از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانی های پدر، بی صدا گریه می کردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا می کردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش می گوید، لذت نمی برم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حساب های بانکی اش می گوید، علاقه ای ندارم که در اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم می کرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفس هایم بریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم:" من نمی خوام! من این آدم رو نمی خوام! اصلا من هیچ کس رو نمی خوام! اصلا من نمی خوام ازدواج کنم!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... عبدالله نگران از این که پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن:" یواش تر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم:" عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمد ها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:" گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم می خواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سرانگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:" عبدالله، تو می دونی، من نه دنبال پولم ، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات ، من یکی رو می خوام که وقتی نگاش می کنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر می کرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حساب های بانکیش حرف می زد. عبدالله ! من از همچین آدمی بدم میاد!" نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت:" الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم می دونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد:" خب تو هم یه کم راحت تر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم:" تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رد می کنه یا اونا خودشون نمی پسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد:" بقیه رو هم تو نمی پسندی!" سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:" الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدم هایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!" و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آهی بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال این که تا حدی آرامم کرده، گفت:" من دیگع برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. می ترسم بابا دوباره عصبانی شه." و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد:" الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد. " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
بسم رب شهداء🌷🌷🌷🌷
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وقتی_شیر_بچه‌های_یگان_نیروهای_ویژه_دریایی_سپاه (S.N.S.F) نفتڪش انگلیسِ خبیث رو با وجود اسڪورت نظامی نیروی دریایی این ڪشور توقیف ڪردن و پاسخ محڪمی بہ گستاخی روباه پیر دادن ، جای خالی یڪ نفر به شدت احساس می‌شد ؛ جای خالی #سردار_شهید_حاج_محمد_ناظری ، فرمانده و بنیانگذار یگان نیروهای ویژه دریایی سپاه (ڪه نقشی مهم در قدرت جمهوری اسلامی در خلیج فارس داشت . #سردارشهید_محمد_ناظری : "اونها (دشمنان) باید بدونند که قلمرو خلیج فارس متعلق به ڪشور عزیز ما هست ." #صلواتی_هدیه_ڪنیم_به_روح_بزرگ_این_شهید... 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل @zeinabiha2
#تلنگر آدمهای مهربان زیادی  را میشناسم  که هر بار سفارش می‌کنند  مراقب خودت باش...  اما مهربان تر از آنان  خداوندی است که میگوید:  خودم مراقبت هستم....  "خــــــدایـا شـکرت" 🍃🌸@zeinabiha2 🌸🍃
📖دعایی که در زمان غیبت باید هر روز خوانده شود 📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 📿 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 📿 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِفْ حُجَّتَکَ، 📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 📿 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🍃🌸 🌸🍃 ♡ دعای تثبیت در ♡ یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 💚 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💚 🍃🌸@zeinabiha2🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حس خوووب😊 دوربین مخفی جدید و دلنشین حتما ببینید 😍 @zeinabiha2
#امام-رضا 💌 @zeinabiha2 ✌ڪانال زینبی ها✌📸
💌@zeinabiha2 ✌️کانال زینبی ها ✌️📷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا