💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
....
لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد:" خداروشکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا." که ابراهیم مثل این که یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد:" محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف می زد! اگه همسایه مون نبود، خیال می کردم پسر امیر کویته!" محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید:" کی رو می گی؟" و ابراهیم پاسخ داد:" همین لقمه ای که عیال بنده گرفته بود!" زیرچشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنان که خرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع می کرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد:" من چه لقمه ای گرفتم؟!! من فقط راوی بودم." محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید:"قضیه چیه؟" ابراهیم چربی غذا را از دو دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد:" هیچی بابا، امروز پسر این طبقه بالایی مون اومده بود خواستگاری الهه." جمله ای که از زبان ابراهیم جاری شد، بی آن که بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه برد و دیدم نگاه او هم به استقبال آمدنم،در ایوان مژگانش قد کشیده و بی آن که پلکی بزند، تنها نگاهم می کند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید ، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنات بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمی توانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری می کند که به یکباره به خودم آمدم و از این که نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از این که بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم می گفت:" کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تایید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت:" نه بابا، اون که به درد نمی خوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مدافعان حرم✌️
تقدیم به تمامی شیر بچه های #حیدرکرار
#کلیپ_مدافعان_حرم
#کلناعباسک_یازینب
#مارامدافعان_حرم_آفریده_اند
#حرم_هرگزتنهانمیمونه
#فداییان_زینب
#مدافعان_حرم
#شهدای_مدافع_حرم
#کلنافداک_یازینب
#لبیک_یازینب
#شهدا
#شهادت
#امنیت_اتفاقی_نیست
🌹بیانات سیدحسن نصرالله دهم اردیبهشت سال ۱۳۹۲میباشد🌹
@zeinabiha2
🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
صلواتی رو هدیه میکنیم به تمام شهداء مدافع حرم هر چند شرمنده این خون های ریخته شده هستیم😭😭😭😭🙏
#پروفایل
#خداوندا
گرفتار آن دردم که تو درمان آنی، بنده آن ثنایم که تو سزای آنی ...
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
@zeinabiha2
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز
#روزدوستی نام دارد!
خواستم بگویم:
سایهات از سرمان کم نشود؛
بیکلکترین و... واقعیترین رفیق!
...
رفیق اول وآخرم #حسین
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#گریه_برحسین_افتخارماست
#عیدقربان
#عیدغدیر
#علی_مولا
#حیدرکرار
#یاحسین
#لبیک_یاامام_خامنه_ای
#لبیک_یازینب
#مدافعان_حرم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#روزدوستی_برشمادوستان_عزیزمبارک
@zeinabiha2
🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهلم
🌷🍃🌷🍃
....
مادر با نگرانی پرسید:" مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت :" تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!" از این که در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت می شد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس می کردم او هم از این که در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که می خواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت:" راست میگه. ول کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده! " به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد:" حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن" نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت :" شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟" و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سر پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم می خواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل این که قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد:" من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سرجای پارک ماشین دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد:" راست میگه. کلی هم فحش بار محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد:" نمی دونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت." پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی گفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب می کردند. با تمام وجود احساس می کردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت:" اینا یک سالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_یکم
🌷🍃🌷🍃
....
و محمد جواب داد:" چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد." عبدالله در مقابل پدر،باد به گلو انداخت و برای این که کار را تمام کند، گفت:" راستش منم که دیدمش، اصلا از رفتارش خوشم نیومد." از چشمان مهربان مادر می خواندم از این که شاید این حرف ها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغيير دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج می زد. محمد که از اوقات تلخی های عصر بی خبر بود، رو به من کرد و پرسید:" الهه! نظر خودت چیه؟" و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد:" الهه اصلا از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
★ ★ ★
باد شدیدی که خود را به شیشه می کوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببنندم. برای آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بردم که روی مبل نشسته و دستش را سر شکمش فشار می داد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن " قربون دستت!" لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم. تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش می کرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون درازه کرده بود، با دقت به اخبار گوش می کرد. تعطیلی روز اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه های امتحانی دانش آموزانش را صحیح کند و همچنان که با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت می زد، به اخبار هم گوش می داد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثه ای که با بمب گذاری یک تروریست در مسیر زائران کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی برجای گذاشته بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت:" من نمی دونم اینا چه آدم های بی وجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب می ذارن و سنی ها رو می کشن، از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو می کشن!" که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلخ تر ادامه داد:" اینا اصلا مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل ماموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن!" مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بی گناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کردو گفت:" الهه جان! خیلی باد و خاک شده. پاشو برو لباس ها رو جمع کن." از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که هم زمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد:" می خوای من برم؟" و من با گفتن " نه، خودم میرم!" چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد:" ببخشید..." روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد:" معذرت می خوام، الآن که از سرکار بر می گشتم یه جا داشت نذری می داد من می دونم شما اهل سنت هستید ولی..." مانده بودم چه می خواهد بگوید و او همچنان که چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد:" ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم." سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم می گرفت، ادامه داد:" بفرمایید!" نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا می لرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن "سلام برسونید!" راه پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار شتابزده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ