eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:" حاج خانم! مجید تمان عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی می زنه، روی حرفش می مونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئی مذهبی تو زندگی با همسرش تاثیری نداره، واقعا تاثیری نداره!" مادر با چشمانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمی زد. اما نگاه من زیر بار احساس، کمر خم کرده و بی رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت:" البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاق تر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو برده!" و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد:" حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری می کردم!" از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هرچه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:" حاج خانم! من هرچی از مجید بگم، خب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که این جا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمی گم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم می خورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرام خدا حتی نزدیک هم نشه!" مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبت های مریم خانم، سر تکان داد و گفت:" حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم می خواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه می گوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد:" راستش ما به خواست مجید اومدیم بندرعباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگ ترش باشیم." سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید:" حتما اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد:" خب تا اون موقع که عزیزجون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگ ترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم این جا و مزاحم شما بشیم." از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی می کرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان می گفت:" ان شاء الله که جسارت ما رو می بخشید، ولی خب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم." مادر مثل این که متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبت های او را دنبال می کرد و من که انگار نمی خواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پرپر می زد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار می دادم که سرانجام حرف آخرش را زد:" راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم." لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمی شنیدم که احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم می لرزد. بی آن که بخواهم تمام صحنه های دیدار او، شبیه کتابی پر خاطره مقابل چشمانم ورق می خورد و وجودم را لبریز از خیالش می کرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:" ما می دونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه اس." و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم:" مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر می مونن، ولی خب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف می زدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:" از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار می کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می داد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد این جا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده." که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:" این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده ای رو بدون روزی نمی ذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم." مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:" خواهش می کنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت می رسم ازتون جواب می گیرم." سپس در حالیکه چادرش را مرتب می کرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:" حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلا مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دختر گل شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!" سپس به رویم خندید و همچنان که بلند می شد، گفت:" که البته حق داره!" هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می کوبید، اپا در برابر تمجید بی ریایش،به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همان طور که از روی مبل بلند می شد، جواب داد:" خوبی و خانمی از خودتونه!" سپس به چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت:" چیزی هم که نخوردید! لااقل می موندید براتون میوه بیارم." به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد:" قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!" سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:" ان شاء الله به زودی خدمت می رسیم و حسابی مزاحمتون می شیم!" و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. پادر با گام هایی کند و سنگین بازگشت و مثل من، سرجایش نشست. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🚩وارد حرم حضرت امیر المومنین علی علیه‌السلام شوید و زیارت کنید : www.imamali.net/vtour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕌زیارت امام مجتبی و امام (علیهما السلام) در روز 🔆اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حَبیبَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا صِفْوَةَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَمینَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حُجَّةَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا نُورَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا صِراطَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا بَیانَ حُكْمِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّكِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّكِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىُّ السَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ 🔆اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ سَیِّدَةِ نِساَّءِ الْعالَمینَ اَشْهَدُ اَنَّكَ اَقَمْتَ الصَّلوةَ وَ آتَیْتَ الزَّكوةَ وَ اَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ عَبَدْتَ اللّهَ مُخْلِصاً وَ جاهَدْتَ فِى اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ حَتّى اَتیكَ الْیَقینُ فَعَلَیْكَ السَّلامُ مِنّى ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ عَلى آلِ بَیْتِكَ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ 🔆اَنَا یا مَوْلاىَ مَوْلىً لَكَ وَ لِآلِِ بَیْتِكَ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ جَهْرِكُمْ وَ ظاهِرِكُمْ وَ باطِنِكُمْ لَعَنَ اللّهُ اَعْداَّئَكُمْ مِنَ الاْوَّلینَ وَ الاْ خِرینَ وَ اَنَا اَبْرَءُ اِلَى اللّهِ تَعالى مِنْهُمْ 🔆یا مَوْلاىَ یا اَبا مُحَمَّدٍ یا مَوْلاىَ یا اَبا عَبْدِ اللّهِ هذا یَوْمُ وَ هُوَ یَوْمُكُما وَ بِاسْمِكُما وَ اَنَا فیهِ ضَیْفُكُما فَاَضیفانى وَ اَحْسِنا ضِیافَتى فَنِعْمَ مَنِ اسْتُضیفَ بِهِ اَنْتُما وَ اَنَا فیهِ مِنْ جِوارِكُما فَاَجیرانى فَاِنَّكُما مَأمُورانِ بِالضِّیافَةِ وَ الاِْجارَةِ فَصَلَّى اللّهُ عَلَیْكُما وَآلِكُمَا الطَّیِّبینَ. @zeinabiha2 💐 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💐 💐اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه💐 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
✨﷽✨ 💢گلایه امام زمان ارواحنا له الفدا ✍مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!" 💥من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم... 📚 کتاب مهربان‌تر از مادر، انتشارات مسجد مقدس جمکران ...🌹🍃 ...🌹🍃 @zeinabiha2                     
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ تاگفتم السلام علیڪم دلمـ💔شکست نام #مهدی بنـدِ دلم را، زِهم گُسَسْت ای اسم #اعظمت بہ زبانم عَلَی الدَّوام ماجاءَ غَیرُ اِسمُڪَ فی مُنتَهی الکلام✋ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @zeinabiha2 💐 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💐 💐اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه💐 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم_تلگرام_اقا😍💞 ✿[ @zeinabiha2]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
1_5042122289303257103.attheme
217.3K
#تم _دخترانه😘❤️ #زیبا🍃🌸 •❥•❤️🌿 ↳ @zeinabiha2 ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
4_6035184716015995919.mp3
5.13M
#واحد... #علی_مولامه ، دین و دنیامه 🎤 : کربلایی جواد مقدم #علی_علی_یاعلی..🌹🍃 #یازهرا...🌹🍃 #یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃 @zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروفایل عید غدیر ☝️ #تبلیغ‌_غدیر_واجب_است ✅ نشرحداکثری @zeinabiha2
عکس مذهبی @zeinabiha2
ذهن ماباغچه ایست، گل درآن بایدكاشت. چه گلی بهتراز آیات خداست؟ گل كوثر، گل توحید، گل یاس،گل مریم، گل طه،گل ناس گل اخلاص وتوكل به خدا، گل ایمان و ادب لایق ماست @zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلهای پاک❤️همچون برکه‌های زلال و آرامی‌اند که🌺پرندگان سبکبال برای رفع خستگی کنار آن می‌نشینند و به آن پناه میبرند خوشا بحال کسانی که🌷مایه‌ی آرامش دیگرانند @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطه ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست:" اصلا فکر نمی کردم به تو نظری داشته باشه!" نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمی زند. در جواب جمله ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید:" تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!" در مقابل سوال صادقانه مادر چه می توانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، در های خانه را بستم! بارها نغمه نفس هایش را پشت پنجره های جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی اختیار به تماشای خیالش می نشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی حیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی به وضوح بخوانم و به راز درونش پی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سوال خودش را داد:" اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!" در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردن که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت:" حالا چرا انقدر رنگت پریده؟" و شاید اوج پریشانی ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در آغوش کشید و هم زمان زیر گوشم زمزمه کرد:" عزیزدل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!" با شنیدن این کلمات لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا می دانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه ای در خانه دلم را دق الباب می کردند، تا جام سرریز نگاه های پر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه می شد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس می کردم! ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانه های نحیف دلم تحمل کرده بودم، این جا و در آغوش بی نظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگین تری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که می خواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری اش را نادیده بگیرم، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوت مذهبی، حضورش را از زندگی ام محو کنم! بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هرچه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را برده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرف های شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:" عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود این جا." پدر منظور مادر از "مریم خانم" را متوجه نشد که عبدالله پرسید:" زن عموی مجید رو میگی؟" و چون تایید مادر را دید، با تعجب سوال بعدی اش را پرسید:" چی کار داشت؟" و مادر پاسخ داد:" اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!" پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید:" برای کی؟" مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن" برای مجید!" اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی خواست عکس العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام کم شده، تنها نگاهم می کند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد:" می گفت اصلا بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان این جا تا براش بزرگ تری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم." پدر با صدایی گرفته سوال کرد:" مگه نمی دونست ما سنی هستیم؟" و مادر بلافاصله جواب داد:" چرا، نی دونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد:" الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟" مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد:" عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسر شیعه و سنی دارین که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می کنن! این چه حرفیه که می زنی؟" پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد:" بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا همدیگه رو اذیت نکنن!" و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد:" مریم خانم می گفت قبل از این که بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!" و با صدایی آهسته و لحنی مهربان تر ادامه داد:" بالاخره این جوون پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سر یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سر این جوون قسم بخورم!" انتظار داشتم عبدالله هم در تایید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتانش گل های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف ها تمام شده و باز خودم را به هرکاری مشغول می کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد:" الهه! بیا این جا ببینم." شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تند تر کند. با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید :" خودت چی میگی؟" شرم و حیای دخترانه ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مهر خاموشی زده بود که مادر گفت:" خب مادر جون نظرت رو بگو!" سرم را بالا آوردم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
[@EThemes]_Rahbari.Light.Pink.Theme.attheme
141.2K
📱 {💚} هزینه استفاده از تم:↓ یڪ صلوات به نیت ظهور و سلامتے آقا🌸 @zeinabiha2
😁🍃😁🍃😁🍃😁🍃😁🍃😁🍃 😁🍃 طـــنـــز شـهـدا 😂رُب گوجه😂 داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... . نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین. دوربینو برداشتم رفتم سراغش. بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید! بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه! قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ... با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!😁 عطــــــر ایمـــــــــان 😁🍃 🍃🌺 @zeinabiha2 😁🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا