eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
به نامت یا منتهی الرجایا ای اوج امیدواری‌ها🤍
خدا همه‌ی ارادتش را به علی (ع) نشان می‌دهد؛ با زهرا (س). 🕊
•• •• اگہ‌احساس‌ڪردی‌ دلت‌ تبدیل‌ به خرابه شده‌ برای‌ گریه‌ڪن..(((:💔💔 https://eitaa.com/zeinabiha2
پروردگارا از من بگذر، بابت تمام لحظاتی که در آن ناامید شدم یا از فردا ترسیدم...
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. باید از خودم دفاع کنم، باید بگم که بی گناهم، ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم. صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد. در انباری رو باز کرد، به داخل هولم داد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم. نفس های عصبیش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش، به وضوح دیده بشه. رگ های گردنش متورم شده بود و این باعث ترس بيشترم میشد. دست هاش رو به کمرش زد. چشمش رو ریز کرد. _انقدر نمک به حرومی کثافت! _من...من با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی، تو بغل اون چه غلطی میکردی? _آقا به خدا من... دوقدم بلند برداشت و خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد. با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم. خودم رو دوباره تو اتاق بزرگم دیدم. ضربان قلبم بالا رفت. عرق سرد رو روی پیشونیم احساس کردم. باز بودن پنجره و وزش باد باعث تکون خوردن پرده ی حریر سفید اتاقم شد. دستم رو روی قلبم گذاشتم تا شاید اروم بگیره. در اتاق باز شد. عمو آقا فوری داخل اومد. نگران گفت: _چی شده باز? احتمالا دوبار تو خواب با صدای بلند ناله کردم. با بغض بهش نگاه کردم _عمو آقا، کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره. آروم جلو اومد و کنارم نشست. لیوان اب رو از روی عسلی کنار تختم برداشت و دستم داد. موهام رو نوازش کرد و دستش رو روی پام گذاشت. کمی از اب رو خوردم. _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی. اشک روی گونم ریخت. _عمو اقا شما قول دادی! قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه. شرمنده سرش رو پایین انداخت. _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه. ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته. _من بر نمی گردم. _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت رو مشخص کنی. البته بعد از اینکه من یه سری مسائل رو مشخص کردم. توی اون خونه خیلی راز برای گفتن هست، باید برگردی. عمو آقا همیشه حرف از راز می زد. بعدش هرچی سوال می پرسم، جوابی نمی داد. _بخواب عزیزم. دو ساعت دیگه باید بری دانشگاه، بخواب که سر حال باشی. ایستاد و از اتاق خارج شد. پتو رو از روی پاهام کنار زدم با گذشت چهار سال از اون روز نحس هنوز صبح ها برای ایستادن با درد مچ پا مواجه میشم. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم. مسببش رو نمی بخشم، از اتاق بیرون رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. هر کاری کردم خواب به چشم هام برنگشت. سرو صدای عمو اقا از اشپزخونه، خبر از اماده کردن صبحانه میداد. حاضر شدم وارد اشپزخونه نیمه مجلل خونه ی عمو آقا که چهار ساله خونه ی من هم هست، شدم. کسی باورش نمی شه این خونه ی یک مرد مجرد پنجاه سالس. همه چیز مرتب و روی نظم. عمو آقا هیچ وقت علت طلاق همسرش رو نگفت و هر بار که سوال کردم بحث رو عوض کرد. به چهره ی مهربون و پر از غمش خیره شدم وقت هایی که تو فکر می ره متوجه حضورم نمی شه.        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازهرکجاکه‌پربکشم‌مشهدی‌شوم تاهست‌گنبدتوکبوتر،کبوتراست...🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
سلام حضرت ارباب✋️ بی نیاز است هر آنکس که تو را داشته باشد مادرت مهر تو را در دل من کاشته است... 😔
💕اوج نفرت💕 صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم. _نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت نشه. خودم رو مظلوم کردم. _عمو اقا نمیشه امروز نرم. از روی صندلی بلند شد با استکان چاییش سمت کتری قدیمی روی گاز رفت. _قبلا هم گفتم، تنبلی ممنوع. _تنبلی نیست. آخه یه استاد داریم تمام گیرش رو منه. دلخور نگاهم کرد. _گیرش رو منه؟! از این مدل ادبیاتی که من از پروانه یاد گرفتم، اصلا خوشش نمیاد. _ببخشید، اخه معادلش رو پیدا نکردم که بگم. نگاهش رو ازم گرفت و پشت صندلیش نشست _پیدا نکردی نگو. اخلاق عمو و برادرزاده یکیه، الان تا معذرت خواهی نکنم حالش جا نمیاد. _دیگه نمی گم ببخشید. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _پاشو حاضر شو. بلند شدم، به اتاق خودم برگشتم. مانتو مقنعه ای که عمو اقا مخصوص دانشگاه برام خریده بود رو پوشیدم. وسایل های مورد نیازم رو توی کیفم گذاشتم. جلوش ایستادم. چهار ساله که به قول خودش من دختر خوندش شدم، ولی هر روز قبل از بیرون رفتن، من رو چک می کنه. هر وقت علتش رو می پرسم میگه تو امانتی. خودش هم حاضر شد و سوار ماشین شدیم. عمو اقا وضع مالی خیلی خوبی داره. ولی اهل خرید و تعویص ماشين کهنش نیست. از خونه تا دانشگاه نیم ساعت راهه و ما هیچ وقت زود تر نمی رسیم. چون عمو اقا حاضر به تند روندن نیست. جلوی در دانشگاه ایستاد. خواستم پیاده شم که گفت: _دیگه سفارش نکنم. برگشتم سمتش _نه، حواسم هست. _فقط یادت باشه که موقعیتت چیه. _چشم عمو آقا. _پول داری? _بله _ ساعت دوازده اینجام.خدا پشت و پناهت. _ممنون، خداحافظ.        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
•• •• خدایا تو همونجوری هستے ڪه من دوست دارم(؛🕊🤍 من و هم همونجوری ڪن ڪہ تو دوست دارے!✨ {علیه السلام} https://eitaa.com/zeinabiha2
نکته امروز👇🏻 خود را برتر از دیگران ندانیم https://eitaa.com/zeinabiha2