فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی شوخی، جدی شهادتش رو گرفت و رفت...
جمله آخر ..
ولی من بیشتر میمونم ..
موندین، الیالاَبد ..
شهید سید مهدی جلادتی
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🇮🇷
دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ، وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ، وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ، يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ.
خدایا در این ماه آنچه تو را خشنود می کند
از تو درخواست می کنم، و از آنچه تو را ناخشنود
می کند به تو پناه می آورم، و از تو در این ماه
توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم،
ای بخشنده به نیازمندان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#پارت167
💕اوج نفرت💕
فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود.
عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش میکنم.
وسط اتاق ایستادم و به در خیره شدم.
در اتاق باز شد و دلخور و عصبی نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم و لب زدم :
_ببخشید.
_گوش ایستادی?
یه لحظه بهش نگاه کردم و فوری سر بزیر شدم.
_کنجکاو شدم.
_این شد دلیل.
_ببخشید.
_کجا بودی?
_گفتم که دلم گرفته بود یکم راه رفتم.
نگاه عصبیش روم طولانی شد که میترا دستش رو گرف.
_نگار اشتباه کرده که اول اطلاع نداده. قول میده دیگه تکرار نکنه.
عمو اقا خیلی جدی رو به میترا گفت:
_کلا اشتباه کرده که رفته چه با اطلاع چه بی اطلاع.
رو به من در حالی که هنوز مخاطبش میترا بود گفت:
_و بابت این اشتباه هم حتما تنبیه میشه. تو از امروز دیگه حق نداری...
_اردشیر این بار رو به خاطر من ندید بگیر.
نفس های عمو اقا حرصی شده بود دندون هاش رو به هم فشار میداد کمی خیره نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
میترا نفس راحتی کشید رو به من گفت:
_از این به بعد خواستی جایی بری قبلش به من بگو.
صدای فریاد گونه ی عمو اقا تو خونه پخش شد.
_میترااا
میترا به در نگاه کرد لبخند پر از ارامشی بهم هدیه داد و رفت.
در رو قفل کردم تا احساس امنیت داشته باشم لباس هام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم یاد عکس استاد که تو گوشیم ذخیره شده بود افتادم.
اگه عمو اقا توی گوشیم ببینه خیلی بد میشه فوری نشستم و عکس هاش رو با حسرت نگاه کردم و از گالری گوشی پاکشون کردم.
صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکسش رو اونجا نگاه کنم که دستگیره اتاقم پایین رفت.
فوری صفحه رو بستم و گوشی رو روی بالشتم گذاشتم.
از ضربه های ارومی که به در خورد متوجه شدم میتراست.
عمو اقا قفل کردن در اتاق رو ممنوع کرده.
پشت در ایستادم و اروم کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم.
به چهره مهربون میترا نگاه کردم.
_بیا برو ازش عذر خواهی کن.
سرم رو از اتاق بیرون بردم.
_کجاست?
_تو اتاقش، از دست تو سر درد گرفته.
_مگه من چی کار کردم?
_اصل کارت بد نبوده ولی باید اطلاع بدی.
سرم رو پایین انداختم و به در تکیه دادم.
_اگه بگم نمیزاره برم.
_من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم که اجازه بده.
_نمیده.
دستم رو گرفت و کمی کشید.
_بیا برو الان از دلش در بیار.
سمت اتاق عمو اقا رفتم در باز بود روی تخت رو به در نشسته بود. ارنجش رو روی زانوهاش گذاشته و انگشت هاش لای موهاش فرو کرده.
چند قدم جلو رفتم.
_ببخشید.
متوجه حضورم شد سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد.
_یکم خاطرات گذشته بهم فشار اورد گفتم قدم بزنم زود برمیگردم ساعت از دستم در رفت.
_جواب تلفنت رو چرا نمیدی ?
نگاش کردم دوباره سرم رو پایین انداختم.
_صداش رو نشنیدم.
_بار اخرت باشه.
_چشم.
حرفی نزد که گفتم.
_میتونم برم.
اروم ولی دلخور گفت:
_برو.
سمت اتاقم رفتم لبخند رضایت بخش میترا رو با لبخند پاسخ دادم و به اتاقم برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت168
💕اوج نفرت💕
روی تخت نشستم. حس گناه و عذاب وجدان رهام نمیکرد.
میدونم دارم اشتباه میکنم. پس چرا نمی تونم عقب بکشم.
کاش میتونستم برای یکی حرف بزنم.
دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
خدایا کمکم کن.
صدای نگار نگار گفتن میترا روی اعصابم بود ولی الان زمان اعتراض نبود.
با صدای بلند و کمی معترض گفتم:
_بله.
صدا قطع شد و باعث خوشحالی من.
اصلا شرایط روحی مناسبی ندارم. در اتاق باز شد.
کلافه سمت در برگشتم. عمو اقا با همون چهره ی عصبی بهم نگاه میکرد فوری ایستادم.
_مگه داره حاضر غایب میکنه که میگی بله?
اب دهنم رو قورت دادم.
_خب چی بگم.
_وقتی داره صدات میکنه یعنی بلند شو بیا بیرون.
یک قدم سمت در رفتم.
_چشم.
نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت نفسم رو با حرص بیرون دادم و دنبالش رفتم.
روبروی میترا که تو اشپزخونه بود ایستادم.
_با من کاری داشتید?
شرمنده از رفتار عمو اقا گفت:
_نه عزیزم، زنگ زدم نهار اوردن گفتم بیای بخوریم.
لبخندی به این همه مهربونیش زدم.
_دستتون درد نکنه من یه خورده ذهنم درگیره، ببخشید اگه بد جواب دادم .
_من ناراحت نشدم، بیا بخوریم.
_خیلی ممنون اشتها ندارم.
عمو اقا دستش رو پشت کمرم گذاشت و اروم کنارگوشم گفت:
_بشین بخور.
رفتار های عمو اقا مثل همیشس ولی جلوی میترا ناراحت میشم از این همه دستور.
لب هام هام رو بهم فشار دادم و نشستم.
میترا از رفتارهای همسرش با من معذب بود این رو از نگاهش میشد فهمید.
هر سه کنار هم غذا مون رو خوردیم.
بعد از نهار اجازه ی کمک کردن به میترا رو ندادم. خودم ظرف ها رو شستم و جابه جا کردم.
سه تا چایی ریختم و کنارشون نشستم.
میترا به عمواقا نگاه کرد. اون هم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
میترا گفت:
_نگار جان الان امادگیش رو داری من باهات حرف بزنم?
به عمو اقا نگاه کردم.
_بله.
_من و اردشیر دیشب به هم محرم شدیم. من خیلی دوست داشتم که تو هم حضور داشته باشی. اما اردشیر یه مهمون داشت که گفت نباید تو رو ببینه.
پس دیشب احمدرضا شیراز بوده.
_الانم میخواستم بگم اگه تو اجازه بدی و مشکل نداشته باشی از اخر هفته من با شما زندگی کنم.
به عمو اقا نگاه کردم که نگاهش رو به میز دوخته بود.
_ اجازه ی منم دست عمو اقاست. شمام که اینجا باشید باعث خوشحالیه.
_اخه اردشیر میگه اینجا رو به نام تو زده. پس تو باید راضی باشی.
_عمو اقا به من لطف دارن ولی اینجا مال خودشونه.
عمو اقا کمر صاف کرد و گفت:
_نگار، از اخر هفته میترا با ما زندگی میکنه.
با لبخند گفتم:
_خیلی هم خوب.
رو به میترا ادامه دادم.
_من شما رو مثل خواهر بزرگ تر خودم میبینم.
از این حرفم یکم ناراحت شد.
_تو لطف داری عزیزم.
خیلی خوشحالم که قرار نیست تنها باشم.
چاییم رو که خوردم رو به عموآقا گفتم:
_من برم درس بخونم?
استکانش رو روی میز گذاشت.
_مگه فردا خونه نیستی?
_هستم ولی درس هام سنگینه نباید بزارم رو هم جمع شه.
_برو.
رو به میترا گفتم:
_با اجازتون.
لبخند زد و گفت:
_برو عزیزم.
سمت اتاقم اومدم و خودم رو سرگرم درس هام کردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت169
💕اوج نفرت💕
گوشی رو برداشتم.
هفت تا پیام خوانده نشده داشتم. همش هم از پروانه. پیام هاش رو خوندم تو تمامش نگرانی بود
شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. چند لحظه بعد جواب داد.
_سلام. دختر تو چرا جواب نمیدی?
_سلام ببخشید مهمون داشتیم.
مضطرب گفت:
_کی?
_همسر عمو اقا
_وای ترسیدم نگار فکر کردم شوهرت اومده
_شوهر، چقدر از این کلمه بدم اومد
_اون شوهر من نیست.
_شاید تو خوشت نیاد ولی هست هم شرعی هم قانونی.
پروانه از گفتن این حرف ها منظور داره شرع و قانون دوست نداشتم ادامه بده.
_کاری نداری ?
_ناراحت نشو ،این حقیقتی که نباید فراموشش کنی.
_کاش بهت نمیگفتم.
_نگار تو با شوهرت یه رابطه داشتی پر از سو تفاهم که فقط سکوت خودت باعثش شده.
_پروانه حوصله ندارم کاری نداری.
_باشه قطع میکنم. فقط سر نماز برای خودت دعا کن.
_خداحافظ.
گوشی روقطع کردم ای کاش بهش زنگ نمیزدم. ای کاش براش تعریف نمیکردم.
به کتابم نگاه کردم مدام جمله ی پروانه توی سرم اکو میشه.
هم شرعی، هم قانونی، حقیقتی که نباید فراموش کنی.
من فراموش نکردم ولی کاش قانون تو این جور مواقع شرایط یک دختر شونزده ساله ی بی کس و کار رو درک میکرد.
کتابم رو بستم دوباره صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و روی عکسش زدم.
کاش اون روز از خیابون اصلی رفته بودم. کاش نمیبردمت بیمارستان. کاش اصلا نمی دیدمت.
اشک جمع شده توی چشم رو قبل از ریختن پاک کردم سرم رو روی میز گذاشتم.
با تکون های دستی بیدار شدم سرم رو از روی میز برداشتم و به چهره ی پریشون عمو اقا نگاه کردم.
_سلام
سعی داشت مهربون باشه.
_سلام چرا اینجا خوابیدی?
_داشتم درس میخوندم خوابم رفت.
نگاهی به کتاب بستم انداخت و روی لبه ی میز نشست.
_ببخشید زیادی باهات تندی کردم.
_شما ببخشید قول میدم دیگه بدون اطلاع جایی نرم.
ابروهاشو بالا داد و با حفظ خونسردی گفت.
_تو قرار نیست جایی بری، چه بی اطلاع، چه با طلاع.
از این همه نکته سنجیش خندم گرفت تو چشم هاش خیره شدم عمو اقا پدری رو در حقم تموم کرده
_چشم ، پدر مهربونم.
اشک تو چشم های مرد مغرور و سخت گیر روبروم، جمع شد.
_تو واقعا من رو پدر خودت میدونی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
نگاه معنی دار عمو اقا طولانی شد
چرا تا حالا نگفته بودم بهش نگاهش رو ازم گرفت نفس عمیقی کشید.
_خدا به من اولاد نداد. من همیشه شاکر بودم حتی وقتی مهین بهم سرکوفت میزد. گاهی فکر میکنم با تو پدر شدم.
ایستاد و پشتش رو به من کرد موندنش باعث میشد تا اشک ریختنش رو ببینم اب بینیش رو بالا کشید.
_پاشو بیا میترا شام درست کرده
از اتاق خارج شد با اینکه خودم بارها اعتراف کردم به رفتار های پدرانش ولی نمیدونم چرا بهش نگفتم.
من از سیزده سالگی پدر نداشتم واژه ی بابا برای لب های من غریبه.
نفس سنگینی کشیدم سمت سرویس رفتم ابی به صورتم زدم
به چهره ی خودم تو اینه نگاه کردم چشم های اشکی عمو اقا بعد از گفتن کلمه ی پدر ازارم میداد.
صورتم رو خشک کردم و به سمت اشپزخونه رفتم. بوی قیمه ای که تو خونه پخش شده بود رو به ریه هام فرستادم و وارد اشپزخونه شدم. سلام کردم.
میترا جوابم رو به گرمی داد.
_ببخشید همه ی زحمت ها افتاده گردن شما.
_این چه حرفیه تو مثل دختر نداشتمی.
متوجه نگاه نامحسوس عمو اقا روی خودم شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
*🔶 علامه مجلسی فرمودند :
شب جمعه مشغول مطالعه بودم، به این دعا رسیدم
🔶 بسم الله الرحمن الرحیم
اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها
وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها
اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه
اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه
وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ
🔶 بعد یک هفته مجدد خواستم ، آنرا بخوانم ، که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم ، که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم...
📚 قصص العلماء ص 80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهقلبمنزدیکی🫀
حتیاگربینمانهزارشهرفاصلهباشد : )
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
❣️اللهم الرزقنا کربلا❣️
😭😭😭😭🌸
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#شب_جمعه
•
🌱شرکت در راهپیمایی قدس دفاع از خون شهیدان ومظلومان است و عمل صالح در نامه ی اعمال نوشته می شود طبق آیه 120توبه
👌🏻با وضو شرکت بفرمایید
✊🏻#مرگبراسرائیل
.
1_4257930848.mp3
427.6K
🎙 صوت دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان 🌙
🌹بسم الله الرحمن الرحیم. اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ و مُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن
خدایا، مرا در این ماه دلبسته اولیائت و دشمن دشمنانت قرار ده و آراسته به راه و روش خاتم پیامبرانت گردان، ای نگهدارنده دلهای پیامبران🌹
التماس دعا 🌺🤲
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
به کمک شما بزرگواران احتیاج مبرم داریم.
هر که هر چقدر میتونه کمک کنه.
عزیزان بجز وسایل خونه مادر خانواده هنوز #تحتدرمانهستنوهزینهداروهاشونمگرون و #همسرشونبخاطرهزینههایکهبرایدرمانکردن #سرمایهکارشونازدستدادن
پس یا علی بگید بتونم مشکلشون حل کنیم
ان شاءالله بحق مولا امیرالمؤمنین در این ایام خداوند براتون جبران کنه
پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به#نیتسلامتیفرجامامزمانعجسلامتیخانوادهتون#بهنیتامواتتونکمک کنید و صدقه بدیدبزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار به کمک شما بزرگواران ا
#علامهطباطبایی میگفت:
گِرهازکارِدیگرانبازکنیدتاخداوندِ
مُتعالگرهازکارِشمابازکند.
اگرگرهبهکاردیگراناندازید.
درکاروزندگیشماهمگرهخواهداُفتاد..🙂
از پنج هزار تومن تا هرچقد در توانتونه الان با بیست هزار و سی هزار پول دوتا پفک و چیپس ولی اگر روی هم گذاشته بشه میشه مشکلی رو حل کرد
عزیزان در حد توانتون کمک کنید بتونیم تا فردا یکی از مشکلات این خانواده رو حل کنیم
دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْكوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین.
خدایا قرار بده كوشش مرا در این ماه قدردانـى
شده و گناه مرا در این ماه آمرزیده
و كردارم را در آن مورد قبول
و عیب مرا در آن پوشیده،
اى شنواترین شنوایان
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
#پارت170
💕اوج نفرت💕
شام رو در کنارشون خوردم میترا اجازه نداد برای شستن ظرف ها کمک کنم به اتاقم برگشتم.
دیگه حوصله ی درس خوندن هم ندارم نمازم رو خوندم و سر به مهر گذاشتم.
گرمی اشک باعث سوزش چشم هام شد.
خدایا این چه عشقی که داره وجودم رو میسوزنه.
فقط تو میدونی که این هوس نیست. یه چیزی داره که مدام من رو به سمت خودش میکشونه.
خودت کمکم کن، دوست ندارم جلوت بیشتر از این سرافکنده بشم. راه درست رو نشونم بده. کمکم کن تا برم بتونم فسخش کنم. سر از سجده برداشتم و اشک هام رو پاک کردم. سجاده رو زیر تخت گذاشتم گوشیم رو از روی میز برداشتم. روی تخت دراز کشیدم صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و بهش خیره شدم.
از نگاه کردن به چهره این مرد خسته نمیشدم.
چشم هام گرم شد دوست ندارم بخوابم تلاشم برای بیدار موندنم بی فایده بود به پهلو شدم همون طور که به صفحه خیره بودم خوابم برد.
با تکون های دستی چشم هام رو بازکردم میترا با لبخند پر از مهربونی نگاهم میکرد.
_عزیزم بیدار نمیشی ?
گوشیم توی دستش بود. دیشب داشتم عکس استاد رو نگاه میکردم که خوابم برد نکنه دیده باشه? اروم نشستم.
_سلام.
_سلام. ظهر بخیر.
_مگه ساعت چنده?
به ساعت توی دستش نگاه کرد.
_یازد و نیم، اردشیر گفت سحر خیزی ولی نماز صبح هم خواب موندی.
ناراحت گفتم:
_چرا بیدار نشدم.
_خواستم صدات کنم گفتم شاید ناراحت شی.
_کاش بیدار میکردید من هر روز به خاطر کابوس هام تا نزدیک های اذان بیشتر نمیخوابم.
_دوست داری از کابوس هات بهم بگی.
چرا دیشب کابوس به سراغم نیومد اخم هام تو هم رفت و به زمین خیره شدم.
_چی شد عزیزم?
متعجب نگاهش کردم..
_من الان چهار ساله هر شب یه کابوس تکراری رو میبینم ولی دیشب ندیدم.
یکم فکر کردم.
_پریشب هم ندیدم.
میترا گوشیم رو روی تخت گذاشت و دستم رو گرفت.
_الان باید خوشحال باشی چرا اخمات تو همه.
گنگ نگاهش کردم.
_خ...خوشحالم ولی چرا دو شبه...
نگاه کوتاهی به گوشیم کرد طوری که بهم فهمونه عکس رو تو گوشی دیده گفت:
_شاید اتفاق خوبی تو زندگیت افتاده.
رد نگاهش رو دنبال کردم.
_هیچ اتفاقی تو زندگی من خوب نیست.
کمی جا به جا شد و پاش رو روی پاش انداخت.
_بستگی داره به اتفاق چجوری نگاه کنی.
سرم رو پایین انداختم از اینکه فهمیده اصلا راضی نیستم.
_دوست نداری با من حرف بزنی?
به چهرش نگاه کردم.
_اخه چی بگم.
_از همین کابوست بگو به نظر خودت چرا دو شبه نمیبینیش.
پام رو از تخت پایین گذاشتم که با درد شدید مچ پام مواجه شدم چهرم در هم شد. میترا ترسید.
_ای وای، چی شدی?
دستم رو بالا اوردم و جلوش گرفتم کمی مچ پام رو ماساژ دادم
_چیزی نیست این درد مهمون چهار سالمه. ولی هر روز یادم میره.
_چرا مهمون چهار سال?
تو چشم هاش خیره شدم.
_نگید که نمیدونید.
سرش رو تکون داد
_من کلی میدونم.
نفس عمیقی کشیدم و به مچ پام که تو دستم بود نگاه کردم.
_اون شب بد جور افتادم زمین پام زیر بدنم موند. مهلت نداد پام رو ازاد کنم. نمیدونم همون اول شکست یا بعد به خاطر لگد هایی که بهش خورد.
_اردشیر به من گفت به خاطر یه سو تفاهم کتکت زده.
دوباره به چشم های قهوه ایش خیره شدم.
_پروانه میگه من باعث بوجود اومدن سو تفاهم شدم.
_پروانه دوستته?
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
_کامل براش تعریف کردی?
_بله.
_شاید برای همینه که کابوس رهات کرده.
سوالی نگاش کردم.
_وقتی تو یه اتفاق رو برای خودت انقدر بزرگ کردی. اونم شده یه کابوس چهار ساله. با تعریفش برای یه نفر ذهنت خالی شده.
لب هام رو پایین دادم.
_شاید.
دوباره نگاه معنی دارش بین چشم هام و گوشی جا به جا شد.
_همیشه سکوت کارساز نیست . گاهی باید حرف زد. به یکی باید گفت. حالا هر کی بهش نزدیک تری. حتی پروانه، برای یه تصمیم مهم چند تا فکر بهتر از به فکره، مشورت جلوی اشتباه های بزرگ رو میگیره. بعضی اشتباه ها قابل بخشش نیستن.
همه چیز رو فهمیده و داره زیرکانه به روم میاره سرم رو پایین انداختم.
_به عمو اقا نگید لطفا.
دستم رو گرفت و با لبخند نگاهم کرد.
_تو دختر بزرگی هستی، خودت باید تصمیم درست رو بگیری. منم هیچی ندیدم.
ایستاد وسمت در رفت.
_صبحانه که دیگه دیره بیا نهار رو با هم بخوریم من باید برم دفترم.
منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.
دلخور به گوشیم نگاه کردم صفحش رو روشن کردم عکس استاد هنوز روی صفحه بود.
از صفحه خارج شدم توی تنظیمات رفتم به سختی براش رمز گذاشتم.
اگر عمو اقا به جای میترا اومده بود الان حال و روز خوبی نداشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
خانمی که خونت کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍
ایده های #دکوراسیون خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه بدرخشید 🏡😍
اینجا دیگه #متراژ خونه دست خودته که چطور باشه 😍
مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒
https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
جهت ایده😍😉
#پارت171
💕اوج نفرت💕
دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم.
نمی تونستم به میترا اعتماد کنم و حرف دلم رو بهش بزنم لبخند کمرنگی زدم و روی صندلی نشستم.
چایی رو که تو سینی بود جلوم گذاشت.
_بخور تا برنج دم بکشه.
_دستتون درد نکنه. ببخشید من باید نهار میزاشتم.
یه جوری نگاهم کرد که انگار اصلا متوجه نشد من چی گفتم:
_میدونی چرا پات درد میکنه?
از اینکه بی مقدمه این حرف رو زده بود شکه شدم و فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_وقتی به یه زخم سطحی نرسی عفونت میکنه. یه زخمی که با یه پانسمان ساده بهبود پیدا میکنه وقتی رهاش کنی و بهش نرسی تو رو از پا میندازه.
نفس عمیقی کشید و ارنجش رو روی میز گذاشت.
درد پای تو از شکستگی قلبته، سو تفاهمی که تو با سکوتت تبدیل به کینش کردی هم تو رو میسوزنه هم احمدرضا رو.
باید جواب دندون شکن و مودبانه ای بهش بدم. نگاهم رو به بخار چایی دادم و با قند توی دستم بازی کردم
_میترا جان شناخت عمو اقا از شما در چه حده?
لبخند مهربونش دوباره مهمون لب هاش شد.
_میدونم میخوای به چی برسی. میخوای انقدر ازم سوال بپرسی تا بحث اعتماد رو وسط بکشی. ولی تو انقدر مخفی کاری کردی که این سو تفاهم برای اون به یقین تبدیل شده، بعد هم تو از قدرت کلام یک مادر غافل شدی. تو سکوت کردی و میدون رو برای مادری که از وجود تو احساس خطر میکرده خالی گذاشتی. اونم تا میتونسته تازونده.
_من اگه حرفی هم میزدم باور نمیکرد.
_تو باید میگفتی تا اون پیش خودش حلاجی کنه. سبک و سنگین کنه.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_مگه میشه ادم نپرسیده و ندونسته یکی رو متهم کنه مجرم کنه بگیره تا سر حد مرگ کتکش بزنه، اخرم بهش بگن کینه به دل نگیر. الان شما توقع دارید من از اون همه ظلم بگذرم و ببخشم و بهش حق بدم?
_نه، اصلا نمیگم ببخش. فقط میگم فراموش کن، به خاطر خودت.
_چه جوری فراموش کنم وقتی اون محرمیت نود و نه سال روی دوشمه.
_نمیخوای باهاش روبرو بشی و براش توضیح بدی?
_اون باید به من توضیح بده.
_هر دو بهم توضیح بده کارید .
کلافه نگاهش کردم.
_شما احمد رضا رو نمیشناسی. توضیح بدردش نمیخوره.
_میشناسم.
_به صرف اینکه یک شب تو مراسم عقدتون بوده که نمی تونید بشناسیدش.
_فقط یک شب نبوده من بار ها دیدمش. بیشتر از صد بار تو دفتر اردشیر اومده و با هم حرف زدیم.
ترس تمام وجودم رو گرفت.
_اون میدونه من کجام?
_نه.
_چرا میاد دفتر.
_چون اردشیر وکیلشه.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم با حرفی که زد فوری چشم هام رو باز کردم.
_تو نمیتونی کسی رو جایگزین همسرت کنی تا زمانی که اون نخواد.
عصبی گفتم:
_اون همسر من نیست، منم قرار نیست کسی رو جایگزین کسی کنم.
از روی صندلی به قصد ترک کردن اشپزخونه بلند شدم چند قدم فاصله گرفتم برگشتم سمتش.
_اون عکس تو گوشی عکس پروفایل استاد دانشگاهمه، دیشب از روی کنجکاوی داشتم عکس های پروفایلش رو چک میکردم که از شانس بدم خوابم رفت.همین.
ایستاد و در کمال ارامش گفت:
_باشه عزیزم، چرا عصبی میشی. بشین داشتیم با هم حرف میزدیم.
چرا عصبی شدم. چرا گفتم که عکس استاده. درمونده به میترا نگاه کردم.
اومد جلو دستم رو گرفت.
_بیا بشین.
چاره ای جز همراه شدن باهاش رو ندارم. روی صندلی نشستم. روبروم ایستاد.
_قرار نیست حرف های من و تو رو اردشیر بدونه. پس استرس نداشته باش. من حرف تو رو قبول میکنم و ازت معذرت میخوام بابت حس کنجکاوی و قضاوت عجولانم در رابطه با اون عکس.
فقط میخواستم به یه نتیجه برسم برای اینکه بهت بگم باید...
صدای زنگ تلفن همراهش باعث شد تا حرفش رو نصفه رها کنه سمت اپن رفت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد. از لبخند رضایت روی لب هاش میشد فهمید که پشت خط کیه. انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت با ناز گفت:
_سلام.
به من نگاه کرد لبخندش پهن تر شد.
_بله بیداره.
_بعد نهار چشم.
_اونم چشم، شما کی میای.
_باشه عزیزم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد رو روی اپن گذاشت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین.
خدایا روزى كن مرا در آن فضیلت شب قدر را و بگردان در آن كارهاى مرا از سختى به آسانى و بپذیر عذرهایم و بریز از من گناه و بار گران را اى مهربان به بندگان شایسته خویش
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍